بازگشت

نشاط شهيد


يکي از خصوصياتي که در تاريخ صدر اسلام مشهود است، روحيه خاصي است که در بسياري از مسلمين صدر اول ديده مي شود. من نمي دانم، نام اين روحيه را چه بگذارم؟ فکر مي کنم رساترين تعبير نشاط شهادت است. در رأس همه اين افراد علي عليه السلام است. خودش مي فرمايد: وقتي که اين آيه کريمه نازل شد: «الم احسب الناس ان يترکوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون»دانستم که تا رسول خدا در ميان ما است فتنه نازل نمي شود. از رسول خدا پرسيدم که اين فتنه چه فتنه اي است؟



[ صفحه 94]



فرمود يا علي فتنه اي است که امت من بعد از من دچار آن مي گردند. گفتم آيا شما در روز احد آنگاه که گروهي از مسلمين شهيد شدند و من از شهادت محروم شدم و اين امر بر من گران آمد، به من نفرموديد که مژده بدهم به تو، شهادت تو در پيش است؟ فرمود همين طور است، تو شهادت در پيش داري، اکنون بگو در آنوقت صبرت چگونه خواهد بود؟ گفتم يا رسول الله اينجا جاي صبر نيست، جاي شکر و سپاس است. آنگاه پيغمبر راجع به فتنه اي که بعد حادث خواهد شد به من توضيحاتي داد. اينست معني نشاط شهادت، علي به اميد شهادت زنده بود، اگر اين اميد را از او مي گرفتند، خيري در زندگي نمي ديد. زندگي برايش بي معني و بي مفهوم بود

ما مردم به زبان، بسيار علي علي مي گوئيم، اگر با حرف، کارها درست شود از ما شيعه تر در دنيا نيست، اما اگر تشيع حقيقتي باشد - که هست - و اگر تشيع به معني علي مابي و علي گونگي باشد کار خيلي مشکل است و همين ، يک نمونه است

از علي عليه السلام که بگذريم، افراد ديگري را باز مي بينيم که نشاط شهادت دارند



[ صفحه 95]



در دل اينها يک آرزو بود، که آيا ممکن است خدا شهادت را به آنها روزي کند! يکي از دعاهاي معمولي مسلمانان صدر اسلام همين بود، در دعاهائيکه از ائمه بما رسيده است اين موضوع به چشم ميخورد: در دعاهاي شبهاي ماه مبارک رمضان ميخوانيم: «اللهم برحمتک في الصالحين فادخلنا، و في عليين فارفعنا» و بعد ميرسيم: «و قتلا في سبيلک مع و ليک فوفق لنا» خدايا! به ما توفيق بده که در راه تو و بهمراه ولي تو کشته بشويم و به فيض شهادت نائل گرديم

اين نشاط را در جوانشان مي بينيم، در پيرشان مي بينيم، در سياهشان مي بينيم، در سفيدشان مي بينيم، در همه شان مي بينيم. گاهي مي آمدند حضور رسول اکرم و مي گفتند: يا رسول الله خيلي دلمان مي خواهد که در راه خدا شهيد بشويم دعا کن خدا شهادت را در راه خودش را نصيب ما کند

در سفية البحار، داستاني از مردي به نام خيثمه و يا خثيمة نقل مي کند که چگونه پدر و پسري براي نوبت گرفتن در شهادت با يکديگر منازعه داشتند. مي نويسد که هنگامي که جنگ بدر [1] پيش آمد، اين پسر و پدر با همديگر مباحثه و مشاجره داشتند: پسر مي گفت، من ميروم به جهاد و تو در خانواده بمان و پدر مي گفت: خير، تو بمان من مي روم بجهاد. پسر مي گفت من مي خواهم بروم کشته بشوم! پدر مي گفت من مي خواهم بروم کشته بشوم! آخرش قرعه کشي کردند، و قرعه به نام پسر در آمد او رفت و شهيد شد.



[ صفحه 96]



بعد از مدتي پدر، پسر را در عالم رؤيا ديد که در سعادت خيره کننده اي است و به مقامات عالي نائل آمده است، به پدر گفت: پدر جان: انه قد و عدني ربي حقا؟ آنچه که خدا بما وعده داده بود، همه حق و همه راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد. پدر پير آمد خدمت رسول اکرم (ص) عرض کرد يا رسول الله، اگر چه من پير شده ام، اگر چه استخوانهاي من ضعيف و سست شده است، اما خيلي آرزوي شهادت دارم. يا رسول الله، من آمدم از شما خواهش کنم، دعا کنيد که خدا به من شهادت روزي کند. پيغمبر اکرم دعا کرد: خدايا براي اين بنده مؤمنت شهادت روزي بفرما، يکسال طول نکشيد که جنگ احد پيش آمد و اين مرد در احد شهيد شد

مرد ديگري است بنام عمروبن جموح، اتفاقا يک پايش لنگ بود، و بحکم قانون اسلام جهاد از اين آدم برداشته شده بود (ليس علي الاعرج حرج) جنگ احد پيش آمد، اين مرد چند پسر داشت، پسرهايش سلاح پوشيدند، گفت: منهم بايد بيايم شهيد بشوم، پسرها مانع شدند گفتند: پدر، ما مي رويم، تو در خانه بمان، تو وظيفه نداري، تو چرا مي خواهي به جهاد بيايي؟ پيرمرد قبول نکرد، رفتند سران فاميل را جمع کردند که مانع پيرمرد بشوند، هر چه گفتند پيرمرد گوش نکرد.



[ صفحه 97]



گفتند ما نميگذاريم تو بروي، پيرمرد آمد خدمت پيغمبر اکرم گفت يا رسول الله! اين چه وضعي است؟ چرا بچه هاي من مانعند، چرا نمي گذارند من شهيد بشوم، اگر شهادت خوب است، براي منهم خوب است، منهم ميخواهم در راه خدا شهيد بشوم، رسول اکرم (ص) فرمود: مانعش نشويد، اين مرد آرزوي شهادت دارد. بر او واجب نيست، ولي حرام هم نيست، آرزوي شهادت دارد، مانعش نشويد، خوشحال شد. مسلح شد و آماده جهاد گشت. وقتيکه آمد ميدان جنگ، يکي از پسرهايش چون مي ديد پدر ناتوان است و نميتواند خوب کرو فر بکند مراقب پدر بود، ولي پدر بي پروا خودش را به قلب لشکر ميزد تا بالاخره شهيد شد، يکي از پسرهايش هم شهيد شد

احد نزديک مدينه است، مسلمين در احد وضع ناهنجاري پيدا کردند، خبر رسيد بمدينه که مسلمين شکست خورده اند، زن و مرد مدينه بيرون دويدند، از جمله آنها زن همين عمر و بن جموح بود. اين زن رفت جنازه هاي شوهرش و پسرش و برادرش را پيدا کرد، هر سه جنازه را بر شتريکه داشتند و اتفاقا شتر قوي هيکلي هم بود بار کرد و آورد که در مدينه در بقيع دفن کند. ولي متوجه شد که اين حيوان با ناراحتي به طرف مدينه مي آيد، مهار شتر را به زحمت مي کشيد، قدم قدم، يکپا يکپا مي آمد، در اين بين زنهاي ديگر، و از آن جمله عايشه همسر پيغمبر مي آمدند بطرف احد



[ صفحه 98]



عايشه پرسيد از کجا مي آيي؟ گفت از احد، گفت: بار شترت چيست؟ آن زن با خونسردي تمام گفت جنازه شوهرم و جنازه يکي از پسرهايم و جنازه برادرم است، مي برم در مدينه دفن کنم. گفت قضيه چه شد؟ گفت الحمد لله بخير گذشت، جان مقدس پيامبر اکرم سلامت است. «و رد الله الذين کفروا بغيظهم» و خداوند شر کفار را کوتاه کرد و آنها را در حالي که آکنده از خشم بودند برگرداند. و چون جان مقدس پيغمبر سالم است ، همه حوادث هيچ است

بعد گفت ولي داستان اين شتر من عجيب است، مثل اينکه ميل ندارد به مدينه بيايد، به طرف مدينه که مي کشم نمي آيد، بزحمت و قدم قدم حرکت مي کند ولي به طرف احد که ميخواهم بروم به سرعت و آساني حرکت مي کند، در حاليکه بايد رو به آخورش تندتر بيايد، بر عکس رو به احد که دامنه کوه است، تندتر مي آيد. عايشه گفت پس بهتر است با هم برويم حضور رسول اکرم. وقتي که در احد به حضور رسول اکرم رسيدند عرض کرد يا رسول الله داستان عجيبي دارم اين حيوان را رو بطرف مدينه که مي کشم به زحمت مي آيد، اما به طرف احد آسان مي آيد! فرمود: آيا شوهر تو وقتيکه از خانه بيرون آمد حرفي هم زد؟ گفت يا رسول الله يک جمله گفت، - چه گفت؟ از خانه که بيرون شد، دستها را بدعا برداشت و گفت، خدايا مرا ديگر به اين خانه بر مگردان!



[ صفحه 99]



فرمود: همين است، دعاي شوهرت مستجاب شده، دعا کرده که خدا او را بخانه بر نگرداند. بگذار بدن شوهرت همين جا باشد با شهداي ديگر در احد دفن بشود. همه شهدا را در احد دفن مي کنيم شوهرت را هم همينجا دفن مي کنيم

اميرالمؤمنين علي (ع) مي فرمود: «لالف ضربة بالسيف احب الي من ميتة علي فراش»، اگر هزار ضربت به فرق من فرود بيايد، که به اين وضع کشته بشوم بهتر است که در بستر با يک بيماري بميرم

امام حسين (ع) وقتي که مي آمد بطرف کربلا، اشعاري را با خودش مي خواند که نقل شده پدر بزرگوارشان هم همين اشعار را گاهي ميخواندند، آن اشعار اينست:



فان تکن الدنيا تعد نفيسة

فدار ثواب الله اعلي و انبل



و ان تکن الاموال للترک جمعها

فما بال متروک به المرء يبخل



و ان تکن الابدان للموت انشأت

فقتل امرء بالسيف في الله اجمل



اگر چه دنيا زيبا و دوست داشتني است، دنيا آدم را بطرف خودش مي کشد، اما خانه پاداش الهي، خانه آخرت، خيلي از دنيا زيباتر است، خيلي از دنيا بالاتر و عاليتر است

اگر مال دنيا را آخر کار بايد گذاشت و رفت، پس چرا انسان آن را در راه خدا انفاق نکند



[ صفحه 100]



و اگر اين بدنهاي ما ساخته شده است که در آخر کار بميرد پس چرا در راه خدا با شمشير قطعه قطعه نشود؟


پاورقي

[1] احتمالا جنگ ديگري غير از جنگ بدر بوده است.