بازگشت

دعاي ندبه و علم پيغمبر و امام


ايراد ديگري که شده است اين است که در دعاي ندبه مي گويد: «وأودعته علم ما کان وما يکون الي انقضاء خلقک = علم آنچه بوده و خواهد بود تا انقراض عالم به او سپردي» در حالي که چند جاي قرآن ضد اين جمله است در يک جا قرآن فرموده: (يسألونک عن الساعة أيّان مرسيها قل انما علمها عند ربي) [1] = «من که پيغمبرم، علمي به وقت قيامت ندارم». و در آخر سوره لقمان مي فرمايد: (ان الله عنده علم الساعة، وينزّل الغيث، ويعلم ما في الارحام، وما تدري نفس ماذا تکسب غداً، وما تدري نفس بأي أرض تموت) = «همانا علم به ساعت (قيامت) نزد خدا است، و او باران را فرو بارد و او آنچه در رحمهاي آبستن (نر و ماده و زشت و زيبا) است مي داند و هيچ کس نمي داند که فردا چه خواهد کرد و هيچ کس نمي داند که در کدام سرزمين مرگش فرا مي رسد پس خدا به همه چيز خلايق عالم و آگاه است». که علم اين پنج چيز را خدا منحصر به خود قرار داده و حضرت امير عليه السلام در نهج البلاغه، خطبه128، فرموده: اين پنج چيز را نه پيغمبر مي داند، و نه وصي او، و در سوره توبه فرموده: (ومن أهل المدينة مردوا علي النفاق لا تعلمهم) [2] = «بعضي از مردم مدينه ثابت بر نفاقند تو نمي داني، ما که خدائيم مي دانيم». و در سوره مطففين فرموده: (وما أدريک ما سجين، ما أدريک ما عليون) [3] = «تو نمي داني سجين و عليين چيست» و در سوره احقاف آيه 9 فرموده: (وما أدري ما يفعل بي ولا بکم ان اتبع الا ما يوحي) = «بگو نمي دانم با من و شما چه خواهد شد، من پيروي نمي کنم مگر آنچه وحي شود» و در سوره أسري فرموده: (وما اوتيتم من العلم الا قليلاً) [4] = «عطا نشد به شما مگر کمي از علم» و در سوره کهف آيه24 وارد شده که از رسول خدا سؤالي کردند و گفت: جواب مي دهم. ولي ان شاء الله نگفت، پس تا چهل روز وحي نيامد، و رسول خدا ندانست جواب گويد.

پس اگر علم «ماکان وما يکون» داشت، جواب مي داد، پس اين جمله ضدّ قرآن است.

جواب:

اين جمله، در روايات بسيار، به همين لفظ يا مانند آن وارد شده و مي توان نسبت به صدور آن دعواي تواتر اجمالي نمود، پس صدور اين متن و دلالت آن بر اينکه پيغمبر و ائمه: داراي علم «ماکان وما يکون» مي باشند، قابل انکار نمي باشد و وجود آن در دعاي ندبه، سبب ضعف آن نمي گردد.

در کتاب کافي و وافي بابي است به اين عنوان: «باب ان الائمة: يعلمون علم ما کان وما يکون، وأنه لا يخفي عليهم الشيء صلوات الله عليهم = باب اينکه امامان: مي دانند علم آنچه بوده و آنچه خواهد بود و اينکه پنهان نمي گردد از ايشان چيزي، درود خدا بر ايشان».

علاوه بر ابواب ديگر و روايات زياد، ساير کتب حديث نيز همه عنوان اين باب را تأييد مي کنند.

و اگر چه مسأله علم پيغمبر و امام، از مباحث مهم و پيچيده است، ولي اهل فن و کساني که آشنا به علوم اهل بيت، و حديث شناس مي باشند، اطراف و جوانب آن را روشن ساخته و در کتب حديث و همچنين کتاب هائي که بالخصوص در علم امام و حدود آن تأليف شده [5] توهم تنافي بين روايات و ظواهر بعضي از آيات قرآن رفع شده است، و چگونه مي شود که اين روايات که به صدورشان يقين داريم، اگر مخالف با قرآن باشند، از امام عليه السلام که اعلم مردم به علوم و مقاصد قرآن است صادر شده باشد.

مضافاً بر اينکه در همين پنج موردي که شما گمان کرده ايد آيه دلالت بر عدم تعلق علم امام به آن دارد، بطور مسلّم در موارد بسيار پيغمبر و ائمه ـ صلوات الله عليهم ـ خبر داده اند، و بلکه بر حسب قرآن، از اين موارد ملائکه و انبياء خبر داده، و انبياي گذشته از انبياي آينده خبر داده اند و همچنين علم آجال خلق در نزد ملک الموت است.

لذا بايد گفت حتي آيه: (ان الله عنده علم الساعة) با وجود اين قرائن معلوم، اينگونه ظهوري را که شما گمان مي کنيد ندارد.

پس در طرح پرسش در اين موضوع بايد سؤال از مفاد و تفسير اين آيات کرد به اين بيان:

سؤال:

با اينکه به طور قطع و يقين، و بر حسب تواريخ مسلّم و احاديث معتبر بين اهل اسلام و آيات قرآن مجيد، پيغمبران و ملائکه و ائمه: از موارد مذکور در همين آيه مانند: «مافي الارحام = آنچه که در رَحِم ها است»، آجال و آينده اشخاص، خبر داده اند، پس مراد از اين آيه و ساير آياتي که ظاهر آن، نفي علم غيب از غير خدا و اختصاص آن به خداوند متعال است، چيست؟ و معني اختصاص علم اين امور به خدا ـ با اينکه به قول ابن ابي الحديد معتزلي در شرح نهج البلاغه، ج2، ص362 ـ در شرح خطبه126 که ايراد کننده به آن استشهاد کرده، خدا پيغمبرش را از حوادث آينده خبر داد، مانند اينکه فرمود: «ستفتح مکة = به زودي مکه را فتح خواهي کرد». يا پيغمبر وصي خود را از آينده و فردايش خبر داد مانند: «ستقاتل الناکثين = به زودي با پيمان شکنان جنگ خواهي کرد» ـ چه مي باشد؟

جواب مي دهيم:

اين آيات بر دو دسته هستند يک دسته آياتي هستند که ظاهر آن به طور اجمال، اختصاص علم غيب به خدا است، که اطلاق يا عمومشان، مخصص و مقيد شده است به آيه: (ان الله عنده علم الساعة)، و پس از اين تخصيص که به حکم «القرآن يخصص بعضه بعضاً کما يفسر بعضه بعضاً» مسلّم و معتبر است، مي گوييم:

تفسير آيه به نحوي صحيح است که با آن علم ضروري بديهي و أخبار متواتر از أخبار پيغمبر و ائمه: به «ماکان وما يکون» حتي در اين موارد پنجگانه، به موجب تاريخ و حوادث و وقايع کثير ثابت و محرز است و قابل انکار نيست، و کتاب و سنت هم آن را تأييد مي کند.

پس در تفسير اين آيات اگر نگوئيم از آيات متشابه است، تفسير صحيح اين است که با آنچه خارجاً وقوع يافته موافق باشد، و از ظاهر لفظ و کلام نيز عرفاً خارج نباشد.

و اين به يکي از چند وجه ممکن است [6] :

وجه اول:

مراد از علم غيب مختص به ذات الوهيت، علم غيب ذاتي است، که عين ذات او و قديم است و به افاضه و إعطاي کسي نيست، و در عرض آن علمي و عالمي فرض نمي شود، و مراد از علم پيغمبر و امام (چه علم حضوري و چه علم حصولي إشائي باشد) آن علمي است که به طريق إلهام يا وسايل ديگر، از جانب خدا به آنها إعطا شده است که فرق حقيقي بين علم معصوم، و هر کسي که به غيبي اطلاع دارد ـ حتي خود ما هم که به بسياري از غيب ها به وسيله قرآن و اخبار پيغمبر و امام آگاهيم ـ با علم خدا همين است که علم ما ذاتي نيست و عين ذات نيست، و حادث است و قديم نيست، اما علم خدا ذاتي و عين ذات و قديم است و به عبارت أخري علم پيغمبر و امام، آخرين درجه علم ممکن است و علم خدا علم واجب الوجود است، و اين وجه به طور کلي نسبت به تمام آيات ـ بدون آنکه نيازي باشد به تقييد اطلاق آنها به موارد پنجگانه ـ جاري است، و مؤيد اين معني است آيه شريفه:

(عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه أحداً إلاّ من ارتضي من رسول فانه يسلک من بين يديه ومن خلفه رصداً) [7] = «خدا عالم غيب است و احدي را بر غيب خود مطلع ننمايد مگر رسول مرتضي و برگزيده را که از پيش رو، و از پشت سر او نگبهان قرار داده است».

و همچنين آيه:

(وما کان الله ليطلعکم علي الغيب ولکن الله يجتبي من رسله من يشاء) [8] = «خدا شما را بر غيب مطلع نمي گرداند و ليکن از پيغمبرانش هر کسي را که بخواهد براي اطلاع بر آن برمي گزيند».

وجه دوم:

که پس از تقييد اطلاقات به اين موارد پنجگانه گفته مي شود، اين است که علم خدا حضوري ذاتي و عين ذات، و علم پيغمبر و امام، نسبت به غير موارد پنجگانه، حضوري غير ذاتي، و نسبت به موارد پنجگانه حصولي و اشائي است.

وجه سوّم:

اينکه مراد از اين آيه اين باشد که علم اين موارد پنجگانه به طور عموم به نحوي که شامل تمام افراد و انواع، و مجردات و مادّيات باشد اختصاص به خدا دارد، اما براي وليّ و امام تا حدودي که بر ما مشخص نيست نيز اين علوم حاصل مي شود، و به عبارت ديگر به طور نامحدود اين علوم مختص به خدا است و براي پيغمبر و امام بطور محدود حاصل مي شود، و ممکن است مؤيد اين وجه باشد، اين آيه شريفه:

(الله يعلم ما تحمل کل اُنثي، وما تغيض الارحام وما تزداد، وکل شيء عنده بمقدار) [9] = «خدا آنچه را که هر (جنس) ماده اي برمي دارد و آنچه را رحم ها مي کاهد و آنچه را زياد مي سازد مي داند و همه چيز نزد او به اندازه است».

وجه چهارم:

اينکه نفي علم به موارد پنجگانه از غير خدا بالذات است، يعني هويت و ذات غير او حاجت محض و فقر مطلق است، پس منافات ندارد که بالعَرض و به افاضه خدا اين علوم را دارا شود.

وجه پنجم:

اين است که مراد از اختصاص علم غيب به خدا اين است که مصداق واقعي و حقيقي علم، که از هيچ لحاظ جهلي در آن متصوّر نيست، علم خدا است که ذاتي است و هويتش عين علم و عين حيات و عين قدرت و ساير صفات ذاتيه کماليه است، چنانکه مصداق واقعي حقيقي عالم نيز که نه زماناً و نه رتبةً و نه از حيث ذات، جهلي در او نيست خدا است که تمام موجودات در ذات خود جاهل و محتاج هستند، و فقط او عالم بالذّات و غني بالذّات است. اگر آني فيض او قطع شود، همه دانايان و همه موجودات در جهل تام و نيستي مطلق سقوط مي کنند (قل أرأيتم إن أخذ الله سمعکم وأبصارکم وختم علي قلوبکم من إله غير الله يأتيکم به) [10] .

تمام موجودات، با وسايل و آلات مادّي و جسمي، يا توسط وسايل غير مادّي مثل الهام و غير آن، عالم مي شوند، ولي خداوند متعال بالذّات و بدون هيچ وسيله اي عالم و دانا است. پس نفي علم از ممکنات ـ با قطع نظر از آلات و جوارح و وسائط و وسايل ـ صحيح است و ممکن است بگوئيم: «الانسان ليس بعالم» يعني عالميت و انسانيت متصادق نيستند، و «الانسان أو الممکن عالم» به حمل هو هو صحيح نيست، بلکه به حمل ذو هو نيز حقيقةً و بالذّات صحيح نيست، هر چند مجازاً و بالعرض صحيح باشد، به اين لحاظ که اوصاف خدا عين ذات و ذات او مصداق واقعي اين صفات است که مي گوئيم: «هو السميع البصير» با اينکه انسان ها نيز با واسطه و بالعرض سميع و بصيرند، و نيز مي گوئيم:

«هو العليم القدير وهو العزيز الحکيم العليم، عالم الغيب والشهادة»:

از اين لحاظ سميع و بصير، و عليم و قدير، منحصر به ذات، اقدس او است، و بر باقي مجازاً و عرضاً اطلاق مي شود، و نفي آن به اين ملاحظه از همه ممکن است، و صحيح است بگوئيم: «هو السميع البصير» چون مقام، مقام بر شمردن صفات الوهيّت و واجب الوجود و ابراز فقر ممکن به حيثيّت امکاني، که نيستي محض است مي باشد.

در حديث است از هشام بن سالم:

«قا: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقال لي: أتنعت الله؟ فقلت: نعم، قال: هات، فقلت: هو السميع البصير، قال: هذه صفة يشترک فيها المخلوقون. قلت: فکيف تنعته؟ قال: هو نور لا ظلمة فيه، وحياة لا موت فيه، وعلم لا جهل فيه، فخرجت من عنده وأنا أعلم الناس بالتوحيد» [11] .

که ظاهراً مستفا از اين روايت اين است که اطلاق سميع و بصير بر ذات واجب با اطلاق آن بر ممکن به يک نحو نيست زيرا در مقام اطلاق آن ر واجب، اطلاق و وجه صحت، حمل و اطلاق حقيقي است و آن اين است که حقيقت صفت عين ذات موصوف است او، حيّ و زنده اي است که موت و فنا در او راه ندارد، و نور و سميع و بصير و عالمي است که من حيث الذّات تاريکي و ناشنوائي و نابينائي و ناآگاهي، به هيچ وجه در او تصوّر نمي شود، حقّي است که باطل در آن نيست، ازلي و ابدي، و اوّل و آخر، و تمام حيثيّت او، حيثيّت وجود و حيات و علم و قدرت است، و با آن حي و زنده اي که قائم به غير است و صفاتش ذاتي او نيست، در يک عرض نيستند. اطلاق عالم و بصير و خبير بر او، حقيقت، و اطلاق آنها بر غير او، بالعرض و مجاز است.

خدا داناي نهان و آشکار است ما هم به آشکار و آنچه محسوس است، به واسطه حواس ظاهري دانائيم و به بسياري از نهانها هم دانائيم به واسطه حواس باطني يا به اعلام انبياء و إخبار آنها.

ولي صفت عالم الغيب و عالم الشهاده، به آن حيثيتي که بر خدا اطلاق مي شود، بر بنده صحت اطلاق ندارد، پس معلوم شد آن علم غيبي که براي خدا هست و براي غير او نيست، علمي است که براي غير او محال است، و آنکه براي غير او اثبات مي کنيم علمي است که براي غير او ممکن است، و سنخش سنخ علم خدا نيست و براي افراد اکمل و اشرف بايد حاصل شود، چون در مبدء فياض بُخل نيست و در افرادي مثل پيغمبر و امام نيز صلاحيت و لياقت هست، و «العطيات بقدر القابليات» [12] اقتضا دارد که اين عمل براي آنها حاصل باشد، به هر نحو تمام تر و کامل تر است. بله بعضي علوم که ذاتاً از دسترس بشر خارج است، و بالذّات براي بشر محال باشد که حتي به واسطه الهام و افاضه، به آن علم پيدا کند، مثل علم ذات باري تعالي بذات خود، از اين بحث خارج است، و شايد از اين قبيل باشد معرفت يک حرف از هفتاد و سه حرف اسم أعظم که مختص به خود خداوند متعال است.

پس خلاصه اين بيان، اين شد که علمي که اختصاص به خدا دارد و از غير او منفي است، غير از علمي است که براي بشر ثابت است، و موضوع نفي و اثبات واحد نيست و گرنه چگونه مي شود موضوعي که خارجاً وجود دارد، يعني علمي که ما به امور غيبي مثل بهشت و جهنم و عرش و کرسي، و حوادث آينده از راه اعلام پيغمبر و امام داريم، در قرآن و يا روايات نفي شود.

وجه ششم:

اينکه علم پيغمبر و امام بر دو نوع است:

يکي علم عادي که از راه همين حواس ظاهري و باطني براي همه حاصل مي شود و آن بزرگواران مأمور بوده اند ـ جز در يک موارد استثنائي ـ جريان امور و رفتار خود را بر اساس آن گذارده و بطور عادي رفتار کنند.

ويکي علم غير عادي که از طريق الهام و تحديث ملائکه و وحي و جفر و جامعه، و ساير طرقي که در اختيار دارند، حاصل مي شود، که با اين علم کارهاي دنيا و امور متعارف را اداره نمي کردند، مگر استثناءً و بر سبيل إعجاز و در مورد امور غيبي، آنچه که منفي است علم عادي است و علم خداوند اين دو گانگي را ندارد و نسبت به همه معلومات بر يک منوال است و بطور اطلاق ثابت است.

و به عبارت ديگر، در اطلاقات و محاورات عرفي نسبت به انسانها آنچه اثبات يا نفي مي شود، علم عادي است، مگر اينکه قرينه اي بر خلاف باشد. در مورد علم غيب نيز آنچه نفي شده، علم عادي است و به اين حساب ممکن است بگوئيم: فلاني علم غيب ندارد و خدا دارد چون نسبت به علم خدا علم عادي و غير عادي فرض نمي شود.

وجه هفتم:

اين است که: آنچه از امام در مثل موضوعات پنجگانه نفي شده معلومات غير متناهي واقعي يا عرفي به وصف غير متناهي بودن است، که دانستنش براي امام نه کمال است و نه مصلحتي دارد. لذا اين علوم به وصف نامتناهي بودن، مخصوص ذات الوهيّت است.

پس ممکن است مراد اين باشد که در اين امور جزئي و موضوعات علم پيغمبر و امام ـ خواه حضوري باشد، خواه حصولي ـ در حدودي است که مصلحتي بر آن مترتب شود، زيرا بطور مجموع، يا امکان ندارد و يا در إفاضه علم آن به امام مصلحتي فرض نمي شود.

اين چند وجه جمع، نسبت به آياتي که ظاهر آن اختصاص علم غيب به خداوند متعال است، که بعضي از آنها اشکال را در آيات دسته دوم نيز حل مي کنند علاوه بر اينها وجوه ديگري نيز هست که بيانش سبب طولاني گشتن کلام مي شود، واقوا و ارجح وجوه، وجهي است که با رفعت مقام پيغمبر و ائمه، و اکمليّت و اشرفيّت و ـ سعه قابليّت و لياقت آنها براي کسب فيوض رباني و إنعامات و إعطائات الهي و مضامين احاديث و روايات معتبر، موافق تر باشد.

امّا آيات دسته دوّم

اين آيات چنانچه گفته شد در بعضي موارد جزئي و خاص نفي علم غيب از پيغمبر و امام کرده اند مانند آيه: (ومن أهل المدينة مردوا علي النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم سنعذبهم مرتين ثم يردون الي عذاب عظيم) [13] = «از اهل مدينه کساني مي باشند که خو کرده و مهارت يافته اند در نفاق، تو نمي داني آنها را، ما مي دانيم ايشان را، زود باشد که عذاب کنيم آنها را دو بار». و مثل اين آيه: (قل لا أملک لنفسي نفعاً ولا ضراً إلا ما شاء الله ولو کنت أعلم الغيب لاستکثرت من الخير وما مسني السوء) [14] = «بگو مالک نيستم براي خودم سود و زياني را، و اگر غيب مي دانستم بسيار طلب خير مي کردم، و به من بدي نمي رسيد». ومثل ايه: (وما أدري ما يفعل بي ولا بکم ان أتبع إلاّ ما يوحي اليّ) [15] = «نمي دانم چيزي را که بر من و شما مي شود، متابعت نمي کنم مگر آنچه را که به من وحي مي شود». و مثل آيه: (وما أدراک ما عليون) [16] = «و چه دانا کرد تو را که چيست عليون». و مثل آيه: (وما اُوتيتم من العلم إلاّ قليلاً) [17] = «داده نشده ايد از دانائي مگر اندکي». و مانند آيه: (ولا تقولن لشيء اني فاعل ذلک غداً إلا أن يشاء الله) [18] = «کاري را که قصد داري انجام دهي نگو من فردا انجام دهنده ام مگر آنکه بگوئي ان شاء الله».

حلّ اشکال پيرامون تفسير اين آيات علاوه بر آنچه قبلاً بيان شد به چند وجه ممکن است:

راه حلّ اوّل:

از جمله اينکه ممکن است مراد از «لا تعلمهم» نفي علم از پيغمبر قبل از إعلام خدا، يا قبل از آنکه مشيّت آن حضرت تعلق به علم به آن موضوع بگيرد، باشد، که نفي علم از آنها در اين رتبه شده باشد رتبه اي که در آن رتبه بدون تلقي علم از خدا به غيب امکان ندارد.

راه حلّ دوّم:

اين است که گفته شود: جمله «لا تعلمهم نحن نعلمهم» و امثال اين جمله ها، گاهي در مقام تعظيم و اعتناي به موضوع آورده مي شود، که گوينده اي که از مخاطب اعلم و اعظم است، با اينکه مي داند مخاطب هم از آن موضوع با اطلاع است، مثلاً براي نهايت ذم و نکوهش کسي مي گويد: تو نمي داني، يا فلاني را نمي شناسي، من او را مي شناسم، که در حقيقت اين نحو استعمال يک نوع استعمال مجازي مي باشد.

راه حلّ سوّم:

اينکه اين کلام خود زمينه سازي و مقدمه چيني براي مطلّع ساختن پيغمبر از غيب و مآل کار آنها باشد، و مراد اين باشد که: تو از پايان کار اينان با خبر نيستي، ما مي دانيم، زود باشد که ايشان را دو بار عذاب نمائيم. بنا بر اين، اين آيه و همچنين آياتي مثل آيه «وما أدراک ما عليون» و آيه: «وما أدراک ما القارعة» در مقام نفي علم از غيب به نحو حقيقت نيست، بلکه در مقام تعظيم شأن موضوع و مواقف و مشاهد قيامت است، تا کساني که قرآن را تلاوت مي نمايند، هميشه از عظمت اين روز آگاه شوند و به فرمايش شيخ طوسي، مفاد اين کلمات اين است که: شنيدن کي بود مانند ديدن «کأنک لست تعلمها اذا لم تعاينها، وتري ما فيها من الاهوال = گويا تو نيستي که آن را بداني ما دام که آن را معاينه نکرده اي و نديده اي آنچه را در آن است از اهوال».

علاوه بر اين در مجمع البيان [19] و تبيان [20] از سفيان ثوري نقل شده است که به آنچه معلوم است «ما أدراک» و به آنچه معلوم نيست «ما يدريک» گفته مي شود. پس بنا بر اين شکي باقي نمي ماند که اين جمله در مقام نفي علم نيست، بلکه در مقام بزرگ شمردن موضوع است.

پس اين آيات اگر دلالت بر علم پيغمبر به غيب نکند، دلالت بر نفي علم غيب از آن حضرت و ائمه: ندارد.

راه حل چهارم:

در آياتي مثل آيه: «ولو کنت أعلم الغيب» محتمل است اشاره به اين باشد که اگر علم غيب از طرق عادي داشتم ـ که عمل به آن مجاز است ـ بسيار طلب خير مي کردم، و شاهد بر اين است که مفسّرين فرموده اند اين است: «لا أعلم الغيب إلا ما شاء الله أن يعلمنيه = من علم به غيب ندارم مگر آنچه را که خداوند بخواهد به من بياموزد» که غرض اين است که با وسايل عادي براي من علم غيب حاصل نيست، و گرنه بر طبق آن عمل مي کردم.

و در آنچه خدا از طرق غير عادي تعليم کند هم، معلوم است که عمل محتاج به اذن است زيرا به طور کلي عمل به آن بر خلاف مصلحت و نقض غرض است.

بنا بر اين وجه، حاصل اين مي شود که در اين گونه امور علم عادي ندارم و علوم غير عادي را مجاز نيستم که بر طبق آن عمل کنم يا به کسي إعلام کنم، جز در بعض موارد استثنائاً.

راه حل پنجم:

نسبت به مثل آيه: «وما أدري ما يفعل بي ولا بکم» اوّلاً، به قرينه آيات ديگر، که همه دلالت بر اطلاع پيغمبر از عاقبت امر کفار دارد، و به قرينه روايات متواتر ـ که دلالت دارد بر اينکه پيغمبر از آينده خود و اهل بيتش اطلاع داشت، و همچنين از آينده کفار حتي اينکه به صريح خطبه قاصعه، آنهائي را که در قليب چاه بدر افکنده مي شوند و آنهائي را که جنگ احزاب را بر پا مي کنند مي شناخت ـ مراد از اين آيه نيز نفي علم عادي و ذاتي است، و بلکه اين آيه دلالت بر علم غيب دارد، زيرا مي فرمايد من خودم نمي دانم چه مي شود و آنچه را بگويم و اعلام کنم به وحي الهي است، يعني علم من از مصدر وحي است: (وما ينطق عن الهوي إن هو الا وحي يوحي) [21] که در حقيقت معني آيه اين مي شود که: من از پيش خود علمي ندارم و از آنچه بر من وحي شود متابعت مي کنم، و بدون وحي و اذن اظهار آنچه وحي شده، چيزي نمي گويم.

شايد کفار مي خواستند به واسطه پيغمبر، از مطالب آينده و موضوع نفع و ضررهاي خود با خبر شوند، که چون اطلاع بر آن خلاف مصلحت همگان و نظام اجتماع است، پيغمبر صلي الله و عليه و آله و سلم آنها را با اين بيان رد مي فرمايد.

راه حل ششم:

راجع به آيه: «ولا تقولن لشيء إني فاعل ذلک غداً» اين است که اين آيه يک دستور العمل است، و مطالبي که شما نوشته ايد در سوره کهف وارد نشده است و بيش از تأديب و ارشاد از آيه استفاده نمي شود.

تحقيق در باره يک حديث

در کتاب «من لا يحضره الفقيه» حديثي هست از حضرت صادق عليه السلام که فرمودند: براي بنده است (از سوگندي که ياد کرده) تا چهل روز إستثناء کند، اگر استثناء را فراموش کرد، به اين علت که جمعي از يهود آمدند خدمت رسول خدا صلي الله و عليه و آله و سلم و از آن حضرت از چيزهائي پرسش کردند، فرمود: فردا به شما جواب مي دهم، و ان شاء الله نفرمود. جبرئيل تا چهل روز بر آن حضرت نازل نشد، سپس آمد و گفت: «ولا تقولن لشيء اني فاعل ذلک غداً إلا أن يشاء الله واذکر ربک اذا نسيت» [22] .

و در سيره ابن هشام نيز خبر مفصلي در اين موضوع مخالف اين خبر نقل شده است [23] .

مثل اينکه نظر ايراد کننده که مي گويد: «در سوره کهف وارد شده» به يکي از اين دو خبر يا هر دو بوده است، آيا براي اشتباه کاري اين طور نوشته يا نه، خدا دانا است.

به هر حال استدلال به اين خبر از چند جهت مورد اعتماد نيست:

اوّلاً: از اين جهت که خبر واحد است و در اين گونه مسائل که مسائل فرعيه عمليه نيست، خبر واحد حجّيت ندارد.

ثانياً: اين دو خبر خود با هم تنافي دارند از جمله در خبر مذکور، ذکر شده است که يهود خدمت حضرت آمدند، و در خبر ابن عباس ـ که ابن هشام در سيره نقل کرده ـ مي گويد که: مشرکين مکه نزد أحبار مدينه فرستادند، و آنها مسائلي را طرح کردند که از رسول خدا صلي الله و عليه و آله و سلم پرسش شود.

ثالثاً: خبر اصحاب کهف بين نصاري معروف بوده و چنانچه بعضي نوشته اند، يهود از آن خبر نداشتند.

رابعاً: آيات سوره کهف در باره مسائلي که در اين سوره مطرح شده، با اين روايت سازگار نيست.

خامساً: ثقة الاسلام کليني، از حضرت صادق عليه السلام روايت کرده است در اين موضوع، به واسطه عبدالله بن ميمون (راوي همان حديث مذکور از حضرت صادق عليه السلام) از امير المؤمنين عليه السلام و موضوع آمدن يهود و سؤال آنها را ذکر نفرموده است [24] .

سادساً: «شيخ الطائفه» عين اين حديث را، از عبدالله بن ميمون از حضرت صادق عليه السلام روايت فرموده است، و لفظ او عين لفظ کتاب من لا يحضره الفقيه است «للعبد أن يستثني ما بينه وبين أربعين يوماً اذا نسي» و بيش از اين چيزي بر آن اضافه نفرموده است [25] بنا بر اين، از نقل کافي و تهذيب معلوم مي شود که اين ذيل، که در فقيه و تفسير عياشي [26] نقل شده است، بيان و توضيح بعضي از رُوات است و از روايت ضعيف ابن هشام اخذ شده و هيچ اعتباري ندارد.

وسابعاً: اينکه نوشته ايد: رسول خدا صلي الله و عليه و آله و سلم ندانست جواب گويد. از کجا مي گوئيد؟ و چرا نمي گوئيد پيغمبر صلي الله و عليه و آله و سلم در پاسخ دادن به آنها منتظر نزول وحي بود؟ نگوئيد: با اينکه منتظر وحي بود چگونه جواب را مي دانست، زيرا نزول قرآن دفعةً واحدةً و جملگي، بر قلب پيغمبر صلي الله و عليه و آله و سلم ثابت است و از بعضي از آيات نيز استفاده مي شود، و نزول تدريجي آن منافات با آن نزول ندارد، و آن را تشبيه کرده اند به علوم تفصيلي بالفعل پس از حصول ملکه. و به هر حال اين مطلب نيز از مسائل غامض و نظري است و در بين دعوا نرخ طي کردن و يک جانب را گرفتن صحيح نيست.

پس معلوم شد که اين قسمت از روايت عبدالله بن ميمون را، به طور اطمينان، مي توان گفت که شرح و توضيح است و جزء اصل حديث نيست و روايت سيره هم که ضعيف است و قابل استناد نمي باشد. فقط مائيم و همان ظاهر آيه، آن هم به هيچ وجه نفي علم غيب از پيغمبر صلي الله و عليه و آله و سلم نمي نمايد.

راه حل هفتم:

در قرآن، اکثر مخاطبات به نحو: «اياک أعني وأسمعي ياجارة» است. و اين يک روش ادبي متداولي است که خطاب به شخصي مي شود ولي غرض مفاد خطاب، شخص ديگر و فهماندن مطلب به او است، مثلاً آيه: (وقضي ربک ألاّ تعبدوا إلاّ إياه وبالوالدين احساناً اما يبلغن عندک الکبر أحدهما أو کلاهما فلا تقل لهما أُف، ولا تنهرهما وقل لهما قولاً کريماً. واخفض جناح الذل من الرحمة وقل رب احمهما کما ربياني صغيراً) [27] از همين رديف است که خطاب اگر چه به پيغمبر صلي الله و عليه و آله و سلم است، امّا غرض إفهام ديگران است، زيرا هنگام نزول اين دو آيه پدر و مادر پيغمبر صلي الله و عليه و آله و سلم زندگي را بدرود گفته، و در قيد حيات نبودند تا اين سفارش ها نسبت به

پدر و مادر در باره آنها مورد پيدا کند. لذا محتمل است که آيه: «ولا تقولن لشيء إني...» و آيه «وما أدراک ما الحاقة» و آيه «لا تعلمهم» و امثال اين آيات نيز بر همين روش نازل شده باشد.

پرسش از حکمت

اگر کسي بگويد اکنون که تفسير اين آيات، در ضمن چهارده وجه محکم، در قبال اخبار متواتري که دلالت دارند بر اينکه پيغمبر و امام علم غيب دارند، معلوم و واضح گرديد و بالمره رفع شبهه شد، پرسشي که پيش مي آيد، پرسش از حکمت عدم عمل پيغمبر و امام است به علوم غيبي به عبارت ديگر: چرا ايشان با اين علم و آگاهي، در امور عادي خود غالباً مثل افراد عادي رفتار مي کردند و از بعضي موضوعات پرسش و استفهام مي نمودند؟

جواب اين است که:

معلوم است که مجرد استفهام و پرسش دليل بر ناآگاهي نيست زيرا براي جهاتي، مانند آشکار شدن حقايق و تعليم به ديگران و اتمام حجت و حکمتها و مصالحي ديگر، گاهي پرسش و استفهام مي شود. چنانچه در کلام خداوند علام الغيوب نيز گاهي پرسش آمده است، مانند (وما تلک بيمينک ياموسي) [28] و (ياعيسي ابن مريم ءأنت قلت للناس اتخذوني وامي الهين) [29] .

بله در به کار نبستن آن علوم غيبي حکمتهايي است که از آن جمله اين است که: پيغمبر و امام رهبر مردم هستند و عمل و کردارشان مثل قول و گفتارشان، بايد مأخذ و مصدر تربيت و نظام امور دين و دنياي بشر باشد. اگر مسائل زندگي عادي آنها بر اساس خوارق و معجزات و علم غيب باشد، نقض غرض لازم مي آيد، و وجود آنها نمونه عملي، و رفتارشان سرمشق و دستور العمل زندگي ديگران، نمي شود و براي ديگران قابل تأسّي و اقتدا نخواهد بود. و حال اينکه مردم موظفند به حکم عقل و دستور: (لکم في رسول الله اُسوة حسنة) [30] به پيغمبر تأسي کنند. لذا آن بزرگواران مأموريت نداشتند که در همه جا بر طبق علوم لدنّي خود عمل کنند و در محاورات و مسائل و حوائج عرفي و عادي، غالباً طبق مجاري عادي و علوم عادي عمل مي کردند، تا به مردم راه و رسم زندگي صحيح را بياموزند و آنها را در هر ناحيه رهبري و راهنمائي کنند، و به علم نبوت و امامت فقط در موارد خاص و به مقداري که خلاف اين هدف نباشد و بلکه مؤيد آن شود ـ بإذن الله و ارادة الله ـ عمل مي فرمودند.

و حکمت ديگر اين است که: اگر در موارد عادي به علم امامت عمل مي کردند و در هو مورد از غيب خبر مي دادند، بسا اسباب سوء تفاهم مي شد، و بعضي در غُلّو مي افتادند، و آنها را از رتبه امکانيّت بالاتر مي شمردند و گمان مي کردند علوم آنها ذاتي است، و افاضه اي نيست.

اين پرسش و استفهام ها سبب شد که مردم آنها را آنطور که بايد، و در مرتبه اي که هستند، بشناسند، و در حقيقت، بقاي پيچيدگي و غموض موضوع علم پيغمبر و امام، و احتياج فهم واقع آن به بررسي جنبه امکانيّت آنها تأييد، و حدود علم آنها مشخص، و وارد حريم علم ذاتي الهي شمرده نشود. «ولا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم».

اميدواريم با اين مقدار مختصر در بيان اين حقيقت، اذهان کساني که پرسش از علم پيغمبر و امام مي نمايند، روشن شود و ضمناً ياد آور مي شويم که بيش از اينها، جز براي افراد نادر و ممتاز، بحث از أمثال اين موضوعات ضرورتي ندارد، و بطور إجمال هم که انسان معتقد باشد ـ هر چند تفصيل آن را نداند يا نتواند ـ کفايت مي کند.

نبايد بررسي اين موضوعات مانع از اشتغالات عملي و انجام تکاليف شود، چنانچه نبايد اين بحث ها را سبب تفرقه و پراکندگي قرار دهند و همه بايد به دستور (واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تفرقوا) [31] معتصم شوند و از خدا خلوص نيت درخواست نمايند.


پاورقي

[1] سوره اعراف، آيه187. و اين معنائي که از آيه شده معناي مفهومي است، نه منطوقي، و اعتبار معني مفهومي مورد خلاف است.

[2] سوره توبه آيه102.

[3] آيه8 و19.

[4] سوره اسراء آيه85.

[5] مانند کتاب «معارف السلماني بمراتب الخلفاء الرحماني» که نسخه چاپي آن در کتابخانه جامع مرحوم آيت الله العظمي آقاي بروجردي قدس سرّه در قم موجود است، و کتاب «علم الامام» که ترجمه آن نيز با مقدمه ارزنده اي از علامه قاضي طباطبائي طبع شده است.

[6] بعضي از وجوهي که ذکر مي شود، با بعضي ديگر متحد است، ولي از نظر واضح شدن مطلب، با عبارات و بيان ديگر نيز جداگانه و علي حده نوشته شده چنانکه اگر کسي در اين وجوه دقت کند، براي او جواب اشکالاتي که در هر دو دسته از آيات تصور شده واضح مي شود.

[7] سوره جن، آيه26 و 27.

[8] سوره آل عمران، آيه174 ـ محتمل است غيبي که در اين آيه مذکور است، همان غيب مختص به ذات خدا باشد که جز انبيا و ائمه کسي بدون واسطه استعداد تعلم آن را از ذي علم نداشته باشد و مقصود اين است که بدون واسطه انبياء خدا شما را به سرّ غيب آگاه نمي کند ولي از پيغمبرانش برمي گزيند هر که را بخواهد تا شما را از غيب آگاه کنند و گرنه معلوم است که بسياري از مردم حتي به وسيله خواب و مانند آن از بعضي غيب ها آگاه مي شوند و به واسطه انبيا هم بر بسياري از غيب ها اطلاع داريم. پس اين دليل بر اين است که علم غيب را بايد از انبيا گرفت.

و ممکن است مراد اين باشد که خدا غير از انبيا کسي را با واسطه يا بدون واسطه از علم غيبي که مختص به ذات او است آگاه نمي سازد و بنا بر هر دو احتمال اگر دقت شود آيه: (إنّ الله عنده علم الساعة...) تقييد مي شود و به کلي اشکال مرتفع مي گردد.

[9] سوره رعد، آيه8.

[10] بگو آيا مي بينيد شما، اگر بگيرد خدا گوش و چشم شما را و مهر زند بر دلهاي شما، کيست خدايي غير «الله» که بياورد براي شما آن را. (سوره انعام، آيه46).

[11] توحيد، ص146، ب11، ح14.

[12] بخششها بايد به اندازه لياقت و قابليّت افراد باشد.

[13] سوره توبه، آيه102.

[14] سوره اعراف، آيه188.

[15] سوره احقاف، آيه9.

[16] سوره مطففين، آيه19.

[17] سوره أسري، آيه85.

[18] سوره کهف، آيه23 و 24.

[19] ج10، ص343.

[20] ج10، ص94.

[21] سوره نجم، آيات3 و4.

[22] من لا يحضره الفقيه، ج3، ص229، ح1081 / 12.

[23] سيره ابن هشام، ج1، ص320 ـ 322.

[24] کافي، ج7، ص448، ح6 ـ در کافي حديث ديگر بشماره 4 ـ از حضرت صادق عليه السلام روايت شده که مظنون اين است با روايت فقيه يکي باشد.

[25] تهذيب، ج8، ص281، ح1029 / 21.

[26] تفسير عياشي، ص324، ح142.

[27] و خداي تو حکم فرمود که جز او هيچ کس را نپرستيد و در باره پدر و مادر نيکويي کنيد و چنانچه هر دو يا يکي از آنها پير و سالخورده شوند زنهار کلمه اي که آنها را رنجيده خاطر کند مگوئيد و کمترين آزار را به آنها مرسانيد و با ايشان به اکرام و احترام سخن گوئيد. و هميشه پر و بال تواضع و تکريم را با کمال مهرباني نزدشان بگستران و بگو پروردگارا تو در حق آنها رحمت و مهرباني فرما. (سوره اسري، آيه23 و24).

[28] اي موسي اينک بازگو تا چه در دست داري. (سوره طه، آيه17).

[29] اي عيسي بن مريم، آيا تو به مردم گفتي که من و مادرم دو خداي ديگر (غير خداي عالم) اختيار کنيد (سوره مائده، آيه116).

[30] هر آينه در اقتداي شما به رسول خدا خير و سعادت بسيار است. (سوره احزاب، آيه21).

[31] سوره آل عمران، آيه103.