بازگشت

ظهور خورشيد هدايت


زهره کرمي

سلامي به وسعت کوچ پرستوهاي عاشق به اميد بازگشت!

دل را کلبه تو ساخته ام در حالي که با گل هاي بهاري مزيّن است. در گوشه آن آيينه طلايي قلب را، که اشعه هاي زرّين خورشيد، وجودم را ياقوت جلادهنده خود ساخته است جاي داده ام و فرشي از چمن که تاروپود آن اميد و انتظار است بر پهناي آن گسترانده ام. در کنار آيينه دلم روبروي پنجره، شمع جانم را در شمعدانيِ قديمي که گوشواره هاي زُمرّدگونِ استقبال بر گوش کرده است، قرار داده ام تا بيايي و با نور جلالت روشنش کني و عطر مست کننده ياس را بر فضا پاشيده ام. دسته گلي از گل هاي خلوص را که پروانگان چشم به راه با روبان قرمز رنگِ محبّت محکمش کرده اند، در گلدان بي قراري گذاشته ام و پيچک ها، تاجي از عشق را بر سردر کلبه نصب کرده اند و بلبل، انگشتر فيروزه التماس را بر حلقه آويزان کرده و با چشماني معصوم و با حالتي نزار مي گريد به اميد ديدار. به سروهاي سرکش دلم صبر را آموختم تا تو بيايي. چشم در چشم، روبه رو، در انتظار، انتظاري محو از گل رخساره صبا تا بيايي و من شهري از پيغام گيرم و سر تا پا لباس عزمِ بزم پوشم و بر پيشاني لبخند حک کنم سپيدي ياسمن را و بکارم نهالي سر تا پا شعف و جويباري سرشار از مِيِ اَلَسْت. اي يوسف زهرا! اي خورشيد رخ برکشيده درپسِ ابرهاي سياه، اي سفرکرده هجران گزيده، تا کِي تو همچنان در غيبت و ما اين چنان در هجران. اي عزيز! اي پيشواي محرومان، اي آخرين اميد، ديدگان جستجوگر ما بر دروازه سحرقامت تو را منتظر است.

اي مهدي جان! اي رايت رسول خدا بر دوش، اي شمشير حيدر برکف، اي عصاي موسي در دست، اي خاتم سليمان در انگشت، اي شکوه عيسي را واجد، اي صبر ايّوب را صاحب، چه دشوار است که سخنان همه را بشنويم و گوشهايمان از صداي دلنشين تو بي بهره ماند. اي قائم! اي يادگار خدا بر زمين، اي قرآن ناطق خدا، اي زاده ياسين و طاها، اي فرزند صراط مستقيم، اي تسلي زهرا، اي پورعسکري، اي پايگاه مهر و محبّت و اي اسطوره ايثار، براي ديدنت از کدامين کوچه بيايم. آخر در انتظار مقدم پاکت نشسته ايم، دستمان گير و رُخ بنما و اين شب جور را به صبح پيروزي بدل نما. بيا که ديرگاهي است که پروانه، شوق بال زدن بر گِرد شمع را ندارد و پرستو لانه اش را پيشکش تاريکي ها نموده است. تيغ در دست من است و اميد در پنجه هاي تو گِره خورده، جام من از شراب مست ايمان تهي ا ست و ساغر تو گلگون، بيا که سرمايه هايمان اندک است، بيا که اکنون بر دوشهايمان باري به سنگيني غروب هاي مکرّر است و خورشيد، انتظاري بي تاب براي طلوع دارد. آه! که ديگر مرا ياراي چيدن گل انتظار از گلدان تنگ دلم نيست. جهان نثار قدومت باد.

به اميد ظهور خورشيد

خدايا، رازها در پرده تا کي

ز غيبت، قلبها آزرده تا کي

کجايي اي گل زهرا کجايي

تو اي مهر آفرين، لطف خدايي

يا رَبّ الحسينِ بحقّ الحُسَيْن اِشْفِ صَدْرَ الحُسَيْنِ بِظُهُورِ الحُجَّة