بازگشت

انتظار خورشيد


مريم عقلايي - زينب عباسي



درديست انتظار که درمان آن تويي

اين درد تلخ بي تو مداوا نمي شود



سلام بر تو که اميد آسمان هاي غريبي و پناه قلب هاي بي پناه!

از پشت پنجره هاي سوخته و آفتاب خورده به آن سوي کرانه هاي نيلگون خيره شده ام و به تو فکر مي کنم. تويي که از هزاران عشق و اميد والاتري. تويي که آموزگار دشتستان عشقي. تويي که رمز رسيدن به اوج خدايي. تويي که شهدي به شيريني يک دعايي و دفترچه خاطرات صبايي. تويي که بر زخم سرخ شقايق دوايي و بر آلاله دل شفايي. تويي که تفسيري از قامت سبزه هايي و تويي که معشوقي و باصفايي. بي صبرانه در انتظارت نشسته ايم تا بيايي و با دستان ابراهيم گونه ات بتهاي زور و تزوير را در بتکده نوين بشري درهم کوبي و ننگها و نيرنگها را از جامعه بزدايي. اي سفير ثانيه هاي عبور: بيا و سوار بر صاعقه ها، کوچه باغ ديده هايمان را چراغاني کن. بيا و به ما بياموز که چگونه فضاي دستانمان را پناه نسترن هاي غريب کنيم و به ما بياموز که چگونه مرهم زخم هاي پرستو باشيم و دلمان را سنگ صبور بلبل کنيم. بيا و به ما بياموز که چگونه تکه اي از سرزمين عشق را ميان گامهاي قناري ها قسمت کنيم و چگونه با محبّت خانه بسازيم و يک اتاقش را به ياس هاي خوشبو دهيم. ما سرشار از حسّي غريبيم که: خواهي آمد. تو که آدينه اي سبزپوشي و مظهر امّيد نيلوفران خاکي.

گوش کن! گوش کن صداي العطش خاک را، کوير تشنه است. گوش کن صداي دلهاي خسته را، عاشقان منتظرند.

نگاه کن! نگاه کن و ببين که ذوالجناح عدالت تنهاست. کجاست ذوالفقار که هنوز هم دشمنان از برق نگاهش به خود مي پيچند. تو را به جان هر چه عاشق توست قسم! قدم بگذار روي کوچه هاي قلب ويرانمان. ما در حسرت ديدار چشمانت روبه پايانيم.



خدا کند که بداني چقدر محتاج ست

نگاه خسته من به دعاي چشمانت



چه مي شود که صدايم کني به لهجه موج

به لحن نقره اي و بي صداي چشمانت



برگرد و غيبتت را به پايان بر!

تا نيايي بغضِ فضا برطرف نمي شود. تو بي آنکه فکر غربت چشمان ما باشي، نمي دانيم چرا، تا کي، براي چه؟ ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد!

و بعد از رفتنت تا حال آسمان چشمانمان خيس باران شد.

و بعد از رفتنت درياچه بغضي کرد.

«ما همه در انتظاريم، در انتظار فرجت».