بازگشت

حکايت ابوعثمان سعيد بن بندقي


فردي به نام ابوالمفضل مي گويد: در سال (323ه’.ق) در شهر نصيبين [1] در مجلس ابووائل داودبن حمدان حکايت عريضه نويسي ابوالعباس بن کشمرد را براي ديگران تعريف مي کردم، در آن مجلس فردي بود که او را ابوعثمان سعيد بندقي شاعر مي ناميدند، وقتي من حکايت ابوالعباس را براي حاضران نقل کردم ابوعثمان گفت:

در همان سالي که ابوالعباس بن کشمرد را اسير کردند، من هم به حج رفته بودم، از قضا گروهي از حجّاج را هم در همان سال اسير کردند که از جمله آنها خود من بودم. ما را به همان زنداني که ابوالعباس در آن حبس بود، بردند. حبس و زندان ما بسيار طول کشيد، من چون مي توانستم شعر بگويم قصيده اي در مدح ابوطاهر سرودم وآن را به ابوالهيجا رساندم تا به ابوطاهر نشان دهد، بلکه موجبات آزادي يا راحتي من فراهم شود.

وقتي ابوالهيجا آن شعر را براي ابوطاهر خوانده بود، از آن تاريخ به بعد مرا بيشتر مراعات مي کردند و حتي اجازه بيرون رفتن از زندان هم براي انجام بعضي از کارها به من مي دادند.

در آن مدّت طولاني که در زندان بودم، با ابوالعباس کشمرد هم آشنا شده بودم و با همديگر نشست و برخاست داشتيم. يک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ابوالعباس کسي را به دنبال من فرستاده بود تا پيش او بروم، وقتي به حضورش رسيدم به من گفت: براي من کاري پيش آمده است که فقط از تو بر مي آيد. گفتم: آن کار چيست؟ گفت: من عريضه اي نوشته ام که بايد اين را در فلان جا به آب بيندازي، چون مأموران فقط به تو اجازه خارج شدن از زندان را مي دهند، پس لطف کن اين کار را برايم انجام بدهيد.

من عريضه را از ابوالعباس گرفتم و به محلي که گفته بود رفتم، ولي قبل از آنکه طبق دستور او، سوره يس را بخوانيم و عريضه را در آب بيندازم، آن را باز کردم تا از مضمون آن با خبر شوم. وقتي آن را خواندم من هم در صدد برآمدم تا براي خودم هم يک عريضه اي بنويسم، امّا کاغذ و قلمي پيدا نکردم و تنها کاري که به فکرم رسيد اين بود که يک تکه چوبي را از زمين برداشته و در آب زدم و با رطوبت آن در کف دستم عريضه اي را نوشتم، آن گاه سوره يس را قرائت کردم، سپس کف دستم را که در آن عريضه ام را نوشته بودم، با آب شستم و سپس عريضه ابوالعباس را به صورت اولش پيچيده و در گِل نهادم و پس از خواندن سوره يس، در آب انداختم و از آنجا به زندان برگشتم.

وقتي به زندان رسيدم مقداري از طلوع آفتاب گذشته بود، کمي بعد از آن فرستاده اي از طرف ابوطاهر به زندان آمد و مرا احضار کرد و من به همراه او پيش ابوطاهر رفتم. وقتي چشم ابوطاهر به من افتاد خطاب به من گفت:

در دلم افتاده است که به تو نيکي کنم، لذا دستور داده ام تو را از زندان آزاد کنند، آيا دوست داري نزد خانواده ات از طريق دريا برگردي يا مسافرت در خشکي را دوست داري؟

ابوعثمان در ادامه گفت: باخودم گفتم اگر بگويم دوست دارم در خشکي مسافرت کنم، شايد ابوطاهر پس از ساعتي از کار خود پشيمان شود و دستور بازگشت مرا صادر کند، ولي اگر از طريق دريا بروم نمي تواند مرا برگرداند، به همين خاطر به ايشان گفتم: سرور من! سفر دريايي را بيشتر دوست دارم.

ابوطاهر دستور داد تا براي من زاد و توشه اي تهيه کردند و از طريق دريا عازم بصره شدم. سه روز بعد از آنکه به بصره رسيدم در مجلسي که علماي زيادي هم در آن حضور داشتند شرکت کرده بودم که ناگهان ديدم يک موکب با جلال وعظمت به طرف بصره مي آيد و چون نزديک شدند، ديدم اين موکب متعلق به ابوالعباس کشمرد است که به همراه گروهي سواره در کمال احترام به بصره وارد مي شوند وامير بصره هم به استقبال ايشان از شهر خارج شده است.

وقتي ابوالعباس به محلي که ما در آن بوديم رسيد به نزد او رفتم، او وقتي مرا ديد، از مرکب خود پياده شد و روبروي من قرار گرفت، پس از آنکه با دقّت و تعجّب مرا نگاه کرد گفت: اي جوان! چکار کردي که تو را از زندان آزاد کردند؟!

ابوعثمان مي گويد: همه آنچه را که اتفاق افتاده بود براي ابوالعباس تعريف کردم.

ابوالعباس در حالي که متأثر شده بود، خطاب به من گفت: من و تو آزاد شده هاي اميرالمؤمنين عليه السلام هستيم.

عرض کردم: آري چنين است که مي فرماييد.

سپس ابوالعباس به خانه اي که از قبل برايش آماده شده بود رهسپار شد و در آنجا فرود آمد. امير بصره براي او انواع هدايا ولباس ها و... فرستاد و با عزّت تمام از او پذيرايي کرد.

وقتي چند روزي از اين واقعه گذشت، و ابوالعباس کاملا در محلّ خود مستقر شد، کسي را به دنبال من فرستاد و من به خدمت او رسيدم و چند روزي مهمانش بودم، او با نهايت احترام از من پذيرايي کرد.

وقتي ابووائل اين حکايت را شنيد در حالي که بسيار متعجب شده بود رو به من کرد وگفت: اي ابا مفضل! سخنان ابوعثمان دلالت بر درست بودن حکايتي که از ابوالعباس نقل کردي دارد و جاي شکّي در آن نيست.

در ادامه ابومفضل محمد بن عبداللّه بن بهلول بن همام بن مطلب شيباني اضافه مي کند: اين عريضه (که متن آن در حکايت ابوالعباس ذکر شد) در بين اصحاب ما معروف است و به آن اعتقاد زيادي دارند و در کارهاي سخت و مهم به آن عمل مي کنند و اين حکايت را افراد زيادي به طرق مختلفي بيان کرده اند که من در اينجا آنچه را که خودم شنيده بودم نقل کردم. [2] .


پاورقي

[1] نصيبين نام شهري بوده است در بين النهرين، سر راه موصل به شام که فاصله آن تا موصل شش روز راه بوده است (فرهنگ معين ج 6).

[2] صحيفة المبارکة المهدية، صفحات 404و 405.