بازگشت

حکايت ابوالعباس کشمردي


از محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب شيباني در کتاب مصباح الزائر نقل شده است که روزي به همراه استادم ابو علي محمّد بن همام بن سهيل کاتب، جهت ديدار با ابوالعباس به منزل ايشان رفته بوديم، در اثناي صحبت استادم ابو علي کاتب از ابوالعباس درخواست نمود تا جريان نجات از اسارت خود را که به برکت عريضه نويسي به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رخ داده بود براي ما تعريف کند.

ابوالعباس در پاسخ به اين درخواست چنين گفت: من و ابوالهيجا ابن حمدان جزو کساني بوديم که در دست نيروهاي ابوطاهر سليمان بن حسن اسير شديم، ولي ابوطاهر دوست من ابوهيجاء را خيلي اکرام مي کرد، او را در مجالس خود شرکت مي داد و به او احترام فوق العاده اي قائل مي شد؛ لذا هر وقت ابوطاهر جلسه اي داشت ابوالهيجا هم در آن شرکت مي کرد و در ضمن پس از بازگشت از اين مجالس، ما را از اوضاع بيرون واتفاقات آن با خبر مي ساخت.

يک روز من به ابوالهيجا گفتم: حالا که ابوطاهر به شما اين قدر ارادت دارد، در يک موقعيّت مناسبي وضع مرا هم براي او تعريف کن، شايد بتواني زمينه نجات مرا از زندان و اسارت فراهم آوري.

ابوالهيجا گفت: اين کار را همين امشب انجام خواهم داد.

همان شب ابوالهيجا طبق معمول به مهماني ابوطاهر رفت. من منتظر ماندم تا او برگردد، امّا وقتي ابوالهيجا برگشت، برخلاف هميشه بدون آنکه سري به من بزند، به طرف زندان خود رفت. اين رفتار ابوالهيجا مرا نگران ساخت، به همين خاطر تصميم گرفتم تا پيش او بروم و جريان را بپرسم، همينکه به نزد او رسيدم، تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به گريه کردن، در همان حال گريه به من گفت: ابوالعباس به خدا قسم آرزو مي کنم، اي کاش مريض مي شدم وتوانائي مطرح کردن مسأله آزادي تو را از ابوطاهر پيدا نمي کردم!

گفتم: چرا؟ مگر چه شده است؟!

او گفت: وقتي وضع تو را با ابو طاهر در ميان گذاشتم، ناگهان به شدّت عصباني شد و قسم خورد که فردا صبح زود گردن تو را خواهد زد.

من از شنيدن اين خبر به شدّت ناراحت شدم، و نمي دانستم که در اين شرايط بايد چه کنم.

ابوالهيجا وقتي حال مرا دگرگون ديد، گفت: ابوالعباس! بخدا قسم هرچه از دستم بر مي آمد، تلاش کردم تا ابوطاهر را از اين تصميم منصرف کنم ولي او هيچ گونه نرمشي از خود نشان نداد و هر قدر که من التماس مي کردم، او بيشتر ناراحت مي شد و بيشتر تهديد مي کرد.

از آنجا که ابوالهيجا فرد ديندار و مخلص و معتقد به ولايت بود، در ادامه به من گفت: برادرم ابوالعباس! من به هيچ وجه نمي خواستم از اين پيشامد، تو را باخبر سازم، ولي باخود گفتم: شايد يک وصيّت مهم شرعي و يا درخواست واجبي داشته باشي، اين بود که برخلاف خواست قلبي ام، اين مسأله را به تو گفتم. با اين همه به خدا توکل کن و محمد و آل محمدعليهم السّلام را واسطه قرار بده وحلّ اين مشکل را از پروردگار عالم به احترام اين بزرگواران درخواست کن.

بعد ابوالعباس گفت: به اين ترتيب در حالي که از زندگي خودم مأيوس شده بودم از ابوالهيجا خداحافظي کرده و به زندان خودم برگشتم. ابتدا غسل کرده، سپس لباسي را به عنوان کفن پوشيدم و سپس رو به قبله نشسته، شروع به خواندن نماز و دعا و مناجات کردم و در ادامه پس از استغفار بدرگاه خداوند متعال تمام ائمه معصومين عليهم السّلام را واسطه قرار دادم و بيش از همه به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام متوسل گشتم و از آن حضرت درخواست کردم تا اين مشکل را برطرف سازد. نيمه شب شد و وقت نماز شب فرا رسيد، در اين لحظات که من هنوز با اميرالمؤمنين عليه السلام مناجات مي کردم، ناگهان در يک حالي که تقريبا نه خواب بودم نه بيدار حضرت علي عليه السلام را ديدم و آن حضرت به من فرمودند:

اي پسر کشمرد! چه شده است که تو را در اين حال ناراحتي و پريشاني مي بينيم؟

براي آن حضرت، جريان را تعريف کردم، در پاسخ به من فرمودند:

ناراحت نباش خداوند مشکل تو را برطرف مي سازد، عريضه اي را به اين ترتيب که مي گويم بنويس:

بسم اللّه الرحمن الرحيم

«من العبد الذليل -بعد اسم خودت را مي نويسي- الي المولي الجليل الذي لا إله إلاّ هو الحيّ غ القيّوم وسلام علي آل يس، ومحمّد وعلي وفاطمة والحسن والحسين وعلي ومحمد وجعفر وموسي وعلي ومحمّد وعلي والحسن وحجّتک يارب علي خلقک، اللّهم إنّي لمسلم وإنّي أشهد أنّک اللّه الهي، وإله الأولين والآخرين لا إله غيرک وأتوجه إليک بحقّ هذه الأسماء التي إذا دُعيت بها أجبتَ وإذا سُئلت بها أعطيتَ لمّا صلّيت عليهم وهوّنت عليّ خروجي وکنت لي قبل ذلک عياذا ومجيرا ممّن أراد أن يفرط عليّ أو يطغي»

سپس سوره «يس» را قرائت کن و آنگاه هر حاجتي که داري، از خداوند متعال بخواه که انشاء اللّه خداوند آن را برآورده مي سازد و غصه هاي تو را برطرف مي نمايد.

سپس مولايم علي عليه السلام به من فرمود: عريضه خود را ميان مقداري گِل پاک بگذار وآن را در دريا بينداز. عرض کردم: مولاي من در شرائطي که من قرار دارم به دريا دسترسي ندارم، حضرت فرمودند: در اين صورت آن را در چاه آب يا آب جاري بينداز.

در ادامه ابوالعباس گفت: در اين لحظه از خواب بيدار شدم وهمان دستورات حضرت اميرعليه السلام را انجام دادم، با اين همه آن اضطراب و دل نگراني باز باقي بود، تا اينکه صبح شد و آفتاب طلوع کرد، مأموران به سراغ من آمدند تا مرا نزد ابوطاهر ببرند. من يقين کردم که آنها مرا براي اجراي فرمان ابوطاهر يعني کشتن مي برند، لحظاتي بعد مرا وارد مجلس ابوطاهر کردند. وقتي نگاه کردم، ديدم ابوطاهر در بالاي مجلس و رجال مملکتي و از جمله ابوالهيجا در اطراف او نشسته اند؛ در حالي که از ديدن اين صحنه تعجب کرده بودم، وقتي چشم ابوطاهر به من افتاد، مرا به نزد خود فراخواند و همينکه به نزديک تخت او رسيدم، به من دستور داد تا بنشينم. آن گاه رو به من کرد وگفت: ما قصد داشتيم با تو همان گونه رفتار کنيم که خودت شنيده اي، ولي از اين تصميم منصرف گشتيم و اکنون شما مختار هستيد که يا پيش ما بماني و يا به نزد خانواده ات برگردي.

عرض کردم: در خدمت شما بودن مايه افتخار است، امّا مادر پيري دارم که رسيدگي به او بر عهده من است.

ابو طاهر گفت: هر کاري را که خودت صلاح مي داني انجام بده.

وقتي از مجلس او خارج شدم، ناگهان مرا صدا زد، وقتي برگشتم به من گفت: چه نسبتي با علي بن ابي طالب عليه السلام داري؟!

عرض کردم: نسبت خانوادگي ندارم، ولي از دوستداران و پيروان آن حضرت هستم.

ابوطاهر گفت: به ولايت علي بن ابي طالب عليه السلام چنگ بزن و هرگز از آن جدا مشو. آن بزرگوار به ما دستور فرمودند: که تو را آزاد نماييم و ما هم هرگز نمي توانيم از دستور و فرامين آن حضرت سرپيچي کنيم.

سپس ابوطاهر مرا با نيکي و احسان به همراه تعدادي از سربازان خود به طرف وطنم رهسپار ساخت و بدين ترتيب به برکت توجهات خاصّ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از خطر حتمي مرگ نجات پيدا کردم. [1] .


پاورقي

[1] اقتباس از بحار الانوار، ج 99ص 231تا 234.