بازگشت

شکواي از فراق حضرت


تجديد مطلع بر وجه اوسع در توجّه به حضرت وليّ الله اکرم و حجّت الله اعظم شاهنشاه عالم امام مهدي قائم صلوات الله عليه وسلامه الاتمّ در اظهار اشتياق وشکوي از فراق و تشکر از عنايات ملوکانه و عطيّات عطوفانه نسبت به صاحب اقدس آن باب الله رحمت ومعدن رأفت وعطوفت



آمدم زَ الْطاف غيبي از خدا

واجبم شد صد هزاران شکرها



بابي از رحمت به سويم برگشود

بر مزيد آنچه بيش از بيش بود



نيم چشمم رفت لختي سوي خواب

از حبيبم ناگهان شد فتح باب



روح عالم مهدي قائم لقب

کز فراقش آمده جانم به لب



حسّ آوازي به گوش دل رسيد

بر دلم روحي ز رضوان بر دميد



پس خرامان سوي آن گشتم روان

باهزاران وجد و بس شادي کنان



جلوه بنمودي ربودي آن نگاه

دل بسوي روي خود بردم قرار



نزد حُسنش هرچه بودي محو شد

بي هُشم کرد از شميمش صحو شد



نطق من در مدح رويش باز شد

همچو بلبل با گُلش دمساز شد



لب گشودم در نواخواني شدم

هم سخن با يار جاني آمدم



کي شه خوبان مه عالم فروز

از فروغت هر شبم باشد چو روز



تا به کي در پرده غيبي نهان

روي خوبت بسته اي بر عاشقان



بين چه دلها بسته زنجير تو است

بين چه جانها خفته وشبگيرتواست



چشمشان چون ابرمي بارد به فرش

ناله شان از هجر باشد تا به عرش



اي مه دلبر دلم را برده اي

رخ نمودي زنده کردي مرده اي



بَه چه جذّابي ز دلها مي کَني

بَه ز مغناطيس از جا مي کَني



هر دلي شد جلوه گر بر او رُخَت

اختيار از او ببردي يک جهت



مهر تو شد روح اندر جان من

ليک هجرت برده روح از جان من



مهر و هجرت چون به دل توأم شدي

رحمت و زحمت قرين هم شدي



چند گويم بي قرارم اي حبيب

چند گويم درد دارم اي طبيب



گر ببندم لب ز شکوي کردنم

روح را بينم که در جان کندنم



گويم آخر اي عزيزا تو شهي

گر بشر هستي ولي رشک مهي



جمله ما در خاک راهت بنده ايم

بهر فرمانت همي تا زنده ايم



ليک با مهر تو چون سازيم ما

چونکه با هجر تو مي سوزيم ما



نيست عاشق را به حال خود قرار

او همي نالد به نزد پرده دار



رحم آور بر دل مهجور من

مرهمي نِه بر دل مجروح من



اهل دانش عيب نگذارند هيچ

بهر عاشق گر زعشق آيد بپيچ



ليک گويم من کجا سرور کجا

من کجا و عاشقي دلبر کجا



اين کرامت در خور اهل وفا است

ترک جان در نزد آنها از جفا است



هر که قيدِ جان، غُل اندر گردن است

عشق بازي بچّه بازي کردن است



عاشق آن باشد که در ميدان عشق

خود نبيند نزد معشوقش ز صدق



عاشق آن باشد زيک جان باختن

شرمش آيد سوي ميدان تاختن



خواهد او را صدهزاران جان بُوَد

هر دمي صد مثل آن قربان کند



ليک چونش نيست يک جان بيشتر

عذرخواهان گشته بيش از بيشتر



ارمغان با شوق و صد وجد آورد

بر در معشوق جان خود نهد



در طريق عشق ديگر رمز هست

فهم آن بر اهل دانش فرض هست



نزد شاهان مور قرباني چه سود

نزد خوبان زشت ساماني چه سود



بهر آنها ابر گوهر بار کو

بهر آنها گنج پر اسرار کو



من که ني دانم که رسم عشق چيست

چونکه بتوانم به راه عشق زيست



جان من باشد همي کمتر ز مور

شرم آرم مور آرم در حضور



گر کنم زين راه من صرف نظر

بسکه مشکل هست طيّ اين سفر



خادمي بر درگهش آسان تر است

ليک در اين راه رمز ديگر است



خدمت شاهان نه هرکس را سزد

جز شميمي از وفا از وي وزد



بر در شاهان ز شرط اعتکاف

هست بودن با عفاف و با کفاف



روي از اغيار يکسر تافتن

بر عطاي شه قناعت يافتن



روي بر خدمت بيارد مستدام

در رضاي شه بکوشد مستدام



از ملامت در ملالت نايد او

تا که قائم امر شه گردد از او



بايد او را استقامت در عمل

تا نيابد بهر جهد خود خلل



گر رسد او را فسادي در معاش

قلب او را هيچ نايد اغتشاش



نزد بيگانه اگر ديد عزّ و جاه

نا رُبايد قلبش از درگاه شاه



حاصلا در امر شه پايان بُوَد

تا شود جاري اگر چه جان دهد



ليک اين مهجور چون مور حقير

گويد اي شاه جهان بدر منير



من کجا و عاشقان حضرتت

من کجا و خادمان درگهت



عاشقانت انبيا و اوليا

جان فدا هستند چون پروانه ها



همچو موسي باعصا دربان تو است

جبرئيلت بنده فرمان تو است



پس گدائي پيش گيرم اي عزيز

در رهت پيوسته باشم اشک ريز



شأن سلطان هست مسکين داشتن

بهر سلطان مدح شيرين داشتن



چون جمال شه ز بس زيبا بود

نطق مسکين حرف شيرين زا شود



خوب روئي مدح گوئي آورد

همچو بلبل نزد گل شيدا شود



در گلستانش ببين با دلخوشي

در خزانش بين بحال خامشي



زين سبب پيوسته رويم سوي تواست

مدح شيرين در لبم بر روي تو است



نيستم شاعر ولي مهر آوري

بهر تو آورده در مدحت گري



حين زبانم را به مدحت بازبين

با دم روح القدس دمساز بين



وصف روي گلعُذارت مي کنم

مدح موي مُشکبارت مي کنم



بلبل و گل شد به باغ روي تو

رَوح مشکين ميوزد از موي تو



نطق شيرين تو بلبل وار شد

جلوه حق بر رُخَت گلزار شد



اين دو با بوي خوشت شد جنّتم

دائم از ياد رخت در لذّتم



رَوح جنّت هست دائم در دلم

دائما زين رَوح از او بس خوش دلم



حال خود را با نياز آورده ام

بر درت بي برگ و ساز آورده ام



گويم اي شه برتري از کيميا

او طلا سازد مس تو هرکيا



کن نظر برخاک ره تا زر شود

بهر هر زيبا رخي زيور شود



سالها من خاک راهت گشته ام

منتظر بر يک نگاهت گشته ام



کن مرا زر تا تو را زيور شوم

کن نظر بر هر کسي منظر شوم



آفتابي ذرّه را مي پروري

تا قرين آفتابش مي بري



اِلتجا دارم به لطفت اي شها

مور خود از پايمالي کن رها



زرّه ات در منظر خود مي گذار

تا شوم از پرورش خورشيد وار



ديگرا عذر آورم در نزد شه

هم تمنّا آورم از لطف شه



با زبان عجز و حال انکسار

گويم اي شاهَنشَه با اقتدار



آفتاب اندر وجود خود به نور

هست عالي هرکجا دارد عبور



آينه چون کوچک آيد بسط او

کوچک آيد مهر با حشمت در او



هرچه باشد او به بسط خود وسيع

همچو خورشيد اندر او آيد رفيع



ديگرا در لوح چون باشد صغير

کوچک آيد نقش انسان کبير



گويم اي مهر دوعالم نيست مهر

نزدنورت جز چو نجمي در سپهر



ليک هر دل لوح او کوچک بود

نور تو در او چنين اندک شود



زين سبب عرفان او گرددضعيف

زآن جهت قدرش نخواهدشدشريف



اي شها گر بر نگيني رو کني

همچو بسط هر دو عالم او کني



يک نظر فرما ز لطف اي جان به من

تا که بسط آيد به لوح جان من



جلوه حسنت ببينم بس جسيم

قدر عرفانم از آن گردد عظيم



هرچه در دل جلوه ات بهتر شود

صد دوچندان با حلاوت تر شود



بسط دل پس هرچه بِهْ نقش تو بِهْ

هرچه آن بِهْ پس به دل رَوح تو بِهْ



پس گر آري يک نگاهي بر دلم

مي شود حلّ صد هزاران مشکلم



التذاذ مهرت آرد در جنان

صد جنان اندر جنان اندر جنان



هرچه دارم هم کنون نور و ضيا

نيست جز از جلوه تو اي شها



هرسرو سامانم از سامان تواست

برسرهرخوان که باشم خوان تواست



ليک اي شه بهتر از مهر تواَم

حاصلي در عمر خود نابرده ام



روح من بي مهر تو بي جان بُوَد

جسم را هر لذّتي از جان بُوَد



بلکه در جنّت اگر مهرت نبود

از يقين دانم که جز زحمت نبود



تا دلم از مهر تو روشن شدي

اين جهان برمن دو صدگلشن شدي



چونکه با تو آشنائي کرده ام

از خدا دائم خدائي ديده ام



جلوه او بر دلم ازمهر تو است

کشف سرّش بردلم از چهرتو است



حاصلا از مهر تو دارم حيات

نيستم با مهر تو ديگر ممات



روح را چون گشت حاصل زندگي

دارد از اين زندگي پايندگي



چون بيارم شکرحق را بر زبان

کرده مهرت را به جان من نهان



گر شود هر موي من چندين هزار

نطق آرد صد هزار اندر هزار



شکر اين نعمت نمايد تا ابد

حق حمدِ يک دمش کي مي شود



بهتر از بهتر در اين نعمت که بود

بر دلم يک باب اعظم برگشود



زآن که مهرت تا به دل بسپرده ام

راه بر کوي حسيني برده ام



چون به کويش رخش همّت تاختم

در اقامت بار خود انداختم



بَهْ که ياران من حسيني گشته ام

اِنَّه نورٌ لِعَيني گشته ام



زين سبب قطع از علايقها شدم

رو به ابواب حقايقها شدم



بهر او توأم به غم هستم همي

همدم رنج و الم در هر دمي



زآنکه او گشتي به هر غم مبتلا

در زمين پر بلايِ کربلا



آنچه بتوان ديد يا بتوان شنيد

از الم بر کلّ عالم او بديد



من چه گويم از غم آن شاه دين

آنکه از حزنش دو عالم شد حزين



بهر او ارض و سما بگريسته

هرچه بُد غير از خدا بگريسته



نيست واجب را روا گر شور و شَيْن

ممکناتش کرد گريان بر حسين



در عزايش انبيا حيران بُدند

ناشنيده کربلا گريان شدند



اسم او هريک که آوردي به لب

دل شکسته گريه کردي بي سبب



مصطفي و مرتضي زهرا چسان

حزنشان را مي توان کردن بيان



شرح غم در اوصياء طاهرين

چون توان گفتن چنان است و چنين



حضرت قائم کنون هر صبح و شام

سخت دارد گريه بهر او مدام



اشک چندان ريخته بر آن شهيد

آب خونين از دو چشمانش چکيد



در کلام حضرتش فکرت نما

اَبْکِيَنَّ بَدَلَ الدَّمْعِ دَما



من که مهر او قرين شد با دلم

چون شود از او شوم فارغ زغم



بايدم همناله گردم روز و شب

با حبيبم حضرت مهدي لقب



گاه ياد آرم زناله کردنش

گاه ديگر پيش دشمن رفتنش



پس بريزم اشک خود باشور و شَيْن

نالم و گويم که مظلومم حسين



گاه ياد آرم چه ديد از تشنگي

سير يکباره شوم از زندگي



گاه ياد آرم ز اصغر شير خوار

بُرد نزد لشگرش با حال زار



هر چه گفت آب او کسي آبش نداد

ناله کرد و کس جوابش را نداد



گربنالم چند تا بي جان شوم

گر بزارم چند تا ويران شوم



کم بُود اين عالمش باشد فدا

بلکه صد چندان فدا باشد روا



ياد چون از شِبه احمد آورم

جان فدايش شاهزاده اکبرم



مصطفي را بُود مِرآت تمام

در کمال و در جمال و در کلام



گر ز رفت و آمدش در کارزار

دم زنم حيران شوم افتم زکار



من چه گويم چون فتاد ازصدر زين

گوئيا عرش برين شد بر زمين



چون توان گفتن که چون آن جسم پاک

ديدآن شه همچومصحف چاک چاک



گوئيا بر خاک ديدي مصطفي

صيحه زد گفتا عَلَي الدُّنيا عَفي



روي بر رويش نهاد از او بديد

آنچه نتوان گفت آن را يا شنيد



شرح اين غم گر نمايم در رقم

جاي دارد گر شود سوزان قلم



نالم و گويم که يا ربّ الحسين

اِشْفِ مِنْ قائِمِنا صَدْرَ الْحُسَين



گر دمي در فکر خود ياد آورم

حضرت عباس مير محتشم



از تنم خواهد روان گردد روان

آتشي افتد به مغز استخوان



زآنکه او بُد بر حسين پُشت و پناه

قتل او در هم شکستي پُشت شاه



چون بديدش بر زمين شد بي قرار

در دل و در وجه بان الاِنْکِسار



مرتضي را بود مرآت جلي

هرکه ديدش گفتيش ديدم علي



چون قمر ماه بني هاشم بُدي

چون پدر در بندگي قائم بُدي



در جبينش بود آثار سجود

همچنان سجّاد پينه مي نمود



مرتضي آن سان که بهر مصطفي

بود مير کلّ و هم صاحب لوا



بود قائم از علي امر نبي

گشت از او در جهان امرش جلي



بهر شه هم بُد اباالفضل اينچنين

مير کلّ صاحب لوا حبل المتين



بودن صاحب لواء شاه و مير

معنيش باشد که آن شاه او وزير



در دو عالم اين مقام مستطاب

هست ثابت از براي آن جناب



ني همان صاحب عَلَم در کارزار

باشد اين اندر خور يک تن سوار



بين که قتل اين چنين صاحب لوا

چون نمايد دل شکسته شاه را



زين سبب شد محنت او بس شديد

شرح نتوان داد در گفت و شنيد



من که بتوانم که در تقرير خود

آورم ذکرش نه در تحرير خود



آنکه ذکرش آورد صد شورو شَين

صد هزاران واي بر قلب حسين



گر ز قاسم ياد آرم در سخن

شاهزاده مُمْتَحَن اِبنُ الْحَسَن



شور محشر تازه گردد در زمين

محنتش بس سخت شد بر شاه دين



چارده ساله رُخَش بدر تمام

مجتبي را بود هم مرآت تام



چون بيامد نزد شاه کربلا

اذن خواهد شد بلند از شه صدا



نعره ازدل برکشيد آنگاه سخت

تاکه غش عارض شدش مدهوش گشت



غشوه باشد همچه خواب اندر امام

جسم بي حس ليک روحش لايَنام



چون اَلَم شدّت کند آرد شَرَر

از شرر در جسم مي آرد اثر



ضعف آرد از بدن حس را برد

غشوه باشد اين بهر کس گر رسد



ليک روحش پاک باشد از عيوب

هست آن دم نيز علاّم الغيوب



بايدا باشد نبيّ و هم امام

آيت آور هم بشر باشد تمام



زآن يکي گويند حکمش از خدا

زين ديگر گويند نبود او خدا



شاهزاده پس بدست و پاي شاه

بوسه داد و شه ندادش اذن راه



گفت هستي تو يگانه يادگار

از حسن چون بينمت در کارزار



حاصلا بس التجا کردي بر او

اذن رفتن از عمو آمد به او



من چه گويم چون بسوي رزم گاه

رفت آن شه زاده با روئي چو ماه



کارزاري سخت با لشکر نمود

حيرت آور شد ز کي جنگ آزمود



با لب تشنه تن خسته به جنگ

رزم گه را کرد بر کفّار تنگ



مي زد و مي کشت و عزرائيل هي

بُرد در آتش از آنها پي زپي



گر نبُد بر بذل جان بس مستقيم

جمله را يک دم ببردي در جحيم



او همي کُشت ولي بودي به وجد

بذل جان بر شه نمايد در نبرد



آه از آن گاهي که آمد بر سرش

ضربتي زآن سرنگون شد پيکرش



بر زمين درخون خود غلطان شدي

بر حرم رو کرد و بس نالان شدي



کي عمو فرياد رس گشتم شهيد

زود آ قربانيت را بين وحيد



من چسان زين ماجرا شرحي دهم

شاه را زين غم چسان شد پشت خم



دم ببندم من کنم صد شور و شين

نالم و گويم که مظلومم حسين



بار الها دادخواه بي کسان

دادخواه شاه مظلومان رسان



هر دل مجروح را مرهم نهد

مجتبي را تسليت از غم دهد



گر بيارم بر زبان يک يک تمام

شرح حال کربلا تا اختتام



ديدن نعش عزيزان دم به دم

يا وداع شاه بر اهل حرم



يا رخ گلگون ز خونش روي خاک

گشته چون اوراق مصحف چاک چاک



يا ز اسب شاه خيمه رفتنش

يا به فرياد اَلظَّليمة گفتنش



يا ز آتش بردن اندر خيمه ها

يا ز غارت کردن آل عبا



يا ز کَعب نيزه ها هر تن کَبُود

تازيانه خوردن از قوم عَنُود



يا سر نعش عزيزان و زنان

يا اسيري بردن آن بي کسان



سوي کوفه شام ظلم بي حساب

يا خرابه رفتن و بزم شراب



يا ز سجّاد و سر بازارها

در غل و زنجير و بس آزارها



يا ز کوفه مجلس ابن زياد

يا ز شام و ديدن ظلم زياد



يا به بزم شام از ظلم يزيد

کي توان گفتن چه ديد و چه شنيد



يا سر شه بر سنان دست سنان

در حضورش کف زنان شادي کنان



يا تنور خولي و ظلم تمام

يا به دير راهب اندر راهِ شام



يا دَرِ دروازه و شاخ درخت

يا زدن سنگ جفايش سخت سخت



يا خرابه نزد طفلان بردنش

يا ز چوب خيزران آزردنش



حيرت آرد فکر را راکد کند

دهشت آرد عقل را فاسد کند



مجملا گويم غم کرب و بلا

باشد آن چون فضل آل مصطفي



گر شود اشجارها اقلامها

هم مداد آيد تمام آبها



انس وجنّ و هم ملک کاتب شوند

آسمانها در زمين لوح آورند



جملگي فاني شود آن فضل و غم

هيچ نايد جملگي اندر رقم



لب به بندم آتش افتد در نهاد

گر گشايم شرح بايد تا معاد



باش ايماني چو قائم در نوا

تا دم مردن بذکر نينوا