اظهار اشتياق و ناله از فراق حضرت
در توجه به حضرت وليّ اللّه اعظم امام مهدي قائم صلوات اللّه عليه به اظهار شدت اشتياق و ناله از فراق ايشان
سحرگاهي به ذکر روي جانان
وليّ جسم و جان گشتم نواخان
چه کردي جلوه بر دل روي مهدي
بناليدم که ماهي يا که مهري
به عشق روي زيباي تو اي گل
همي نالم همي خوانم چو بلبل
نمانده بر دلم ديگر قراري
شده روح از تنم ديگر فراري
زهر بستان بهر بستان پريدم
بهجرانت دل از عمران بريدم
گهي اندر هوا پرواز دارم
گهي اندر نوا صد راز دارم
شود روي گُلت اي جان ببينم
دو صد گل زآن گل رضوان بچينم
دم وصلت هزاران حيف کم شد
غم رويت از اين رو دم بدم شد
ولي صد شکر اين نعمت گذارم
که روي دل سويت پيوسته دارم
يقين دارم که از عمر آنچه هستم
ز مهرت حاصلي بهتر نجستم
ازاين مهر است عاشق بر حسينم
دمادم بهر او در شور و شينم
بصبح و شام بر او ناله دارم
بدل داغي بسان لاله دارم
همي هم ناله کردم با حبيبم
چه سازم با حبيبم غم نصيبم
براي کربلا هرصبح و هر شام
کند گريه ندارد هيچ آرام
بياد روي خونين از شه دين
ز چشم خود بريزد اشک خونين
چو آن شاه جهان من هم بزارم
چو از شاه شهيدان ياد آرم
گهي بر ناله هاي پر شرارش
گهي بر چشمهاي اشک بارش
گهي زارم به زاري بهر اکبر
گهي در سوگواري بهر اصغر
چو ياد آرم که اصغر شيرخواره
به حلقش تير کين شد پاره پاره
بود باللّه کم گر من بميرم
ديگر از زندگي يکباره سيرم
گهي نالم بر آن شاه علمدار
گ
هي ريزم به قاسم اشک گلنار
چو ياد آورم ز احوال وداعش
توگوئي شور محشر شد ز داغش
که ديد آن شه عزيزان و جوانان
همه در کوي عشقش گشته قربان
زمين کربلا شد لاله زاري
شده رشک جنان چندين هزاري
بطَرْف خيمه گاهش ديد خالي
نماند از گلرخانش جز خيالي
ز قربش ماه رويان گشته مهجور
همه نزديک او لکن از او دور
بيک سو بر زنان افکند ديدار
شوند اندر بيابان بي پرستار
بهر يک داغها چندان رسيده
بصد وحشت همه دلها رميده
زيک سو ديد لشکرگاه اعدا
همه بهر ستم کردن مهيّا
چو ديد اين جمله را پس شه بناليد
که عرض و هم سما برخود بلرزيد
نديدي کس ديگر بهر جوابش
نمودي اين غريبي دل کبابش
پس آن شه بر حريمش روي آورد
همه اهل حرم رااين ندا کرد
که من هم رو به قربانگاه دارم
شما را با خدا من مي سپارم
چو بشنيديد اين حرف شَرَر بار
همه جمع آمده بر او بيک بار
همه با چشم حسرت اشک ريزان
بدوران شهنشاه شهيدان
يکي گريد چنان ابر بهاري
يکي نالد که داد از خوار و زاري
يکي گويد چنان در چنگ اعدا
گذاري ما غريبان را تو تنها
اگر شرحي از اين غم من سرايم
نماند هوش و فکري از برايم
چو ياد آرم که اسبش نوحه گر شد
تو گوئي عالمي زير و زِبَر شد
چو بينم صاحب او سرنگون شد
تو گوئي عرش اعظم واژگون شد
همي ناليد و مي گفت آن بَهيمه
به فرياد اَلظَّليمة اَلظَّليمة
چسان گويم که سوي خيمه ها رفت
تو گوئي نُه فلک از هم جدا گشت
زنان ديدند زين واژگونش
بر او ديدند يال غرقه خونش
چنان فرياد واويلا نمودند
که گفتي نفخ صورستي دميدند
خداوندا بغير از تو نداند
که بر احوال مهجوران چه آمد
چو ديدند آن زنان زار مضطّر
حسين و خنجر و شمر ستمگر
زبان شو لال و اکنون نطق بس کن
ديگر زين ماجري قطع نفس کن
بهشت و آسمان و عرش لرزيد
جهان و هرچه بُد در فرش لرزيد
نبودي گر بناي عهدِ مهدي
نماندي هيچ ديگر حيّ مرئي
چه گويم زانچه آتش شعله ور شد
ميان خيمه ها جان در شَرَر شد
چو ياد آور شوم آن ناله ها را
ببايد پاره سازم جامه ها را
از آن پس محشر ديگر بپا شد
چو کوفه رفتن آنها بنا شد
چو بر مقتل عبور آن اسيران
بيفتادي شدي چون جسم بي جان
سر هر نعش يک خونين دل آمد
تو گفتي در قيامت زِلزِل آمد
در آخر جمله را با نوک نيها
جدا کردند با صد شور و غوغا
همه رفتند با صد سوز و حسرت
نديد اين ظلم کس از هيچ ملّت
همه خسته شکسته بالشان بود
همي گويان زبان حالشان بود
اگر دردم يکي بودي چه بودي
اگر غم اندکي بودي چه بودي
اسيريّ و فراق يار جاني
خدايا سيرم از اين زندگاني
به فکر اين اسيران چند زارم
سزد تا اشک خونين من ببارم
هنوز اين ناله من سرنيامد
که دل در فکر کوفه بودن آمد
نه بتوانم کنم شرحي از اين غم
چسان گويم چسان از آن بنالم
که در بازار عام آنها چه ديدند
چه حرف از ابن مرجانه شنيدند
چو ياد آرم سر شاه شهيدان
به ني چون ماه تابان شد نمايان
ببايد سر چنان بر سنگ کوبم
چنان گردم که جان در تن نبودم
ولي آن پس که بِنْتُ الْمُرتَضي زد
به محمل سر که خون از آن درآمد
به هنگامي که بر ني ديد تابان
سر شه را چنان مهر درخشان
بطرف کربلا چون ديد پيکر
بناليدي ولي نشکست او سر
ولي بر ني چو ديد او روي خونين
چنان سرزد که مويش گشت خونين
چو بينم بر شتر سجاد در شام
به چشمم روزروشن مي شود شام
از آن آقاي بيمار اين شکايت
ز شام شوم گرديده روايت
اگرچه جسم و جانم مبتلا بود
نگاهم ليک هر سو صد بلا بود
اگر از پيش رو بودم نظاره
همه بودند با چنگ و نقاره
براي احترامم قوم شامي
زدندي کف به کف از روي شادي
همي گفتند با رقص و شماتت
که اهل حق نباشند اين جماعت
زهر سوي ديگر مي گشت رويم
زصد محنت که مي ديدم چه گويم
به هر مَحمِل زنان زار و مضطّر
ميان مردمان شوم ابتر
چو مي کردم به سوي آسمان رو
سر بابم بديدم روي بر روي
چه گويم من قلم از کار افتاد
زبانم ديگر از گفتار افتاد
يقين دارم که از اين جور امّت
بر احمد شد مصيبت خانه جنّت
چو رو اندر خرابه يک دم آرم
به خود سوزم دوصد ناله برآرم
چو يادآرم ز رأس شاه مظلوم
يزيد و چوب آن ملعون ميشوم
به طشت زر چو ديد آن شاه اکرم
به خود لرزيد از آن عرش اعظم
چنان آه شَرَر بارم برآيد
سِزَد جانم ز تن زين غم درآيد
به محشر گر نبود اين دادخواهي
فنا مي گشت از مه تا به ماهي
نه بتواند زبان گويد چه ها کرد
به آل مصطفي از ظلم بي حد
چه گويم من از آن بدتر ز شدّاد
ز ظلمش اندر آن مجلس به سجّاد
نبودش گر سنان بر قلب آن شاه
ز چوب خيزرانش آه و صد آه
اگر زخمي نزد بر جسم زارش
بُدي زخم زبان چندين هزارش
زظلم کربلا تا شام ميشوم
هزاران بود بر آن شاه مظلوم
ولي آمد بر آنها زآن ستمگر
هزاران ها هزاران ها برابر
همين تقرير از آن آقاي بيمار
به نقل محکمي آمد در اخبار
زنم دم گر از آن ظالم از اين بيش
رسد برقلب زهرا ز آن دوصد نيش
ببندم لب ديگر از اين شکايت
امان زين دادخواهي در قيامت
خداوندا تو بر هر کس پناهي
رسان مهدي نمايد دادخواهي
تو ايماني چو مهدي هرشب و روز
به ذکر کربلا مي باش ومي سوز