بازگشت

اظهار اشتياق و تألم از فراق امام زمان


در اظهار حال اشتياق و تألّم در فراق حضرت نور الانوار الغائب عن الابصار الحاضر في قلوب الاخيار القائم بالحقّ الطالب بالثار صلوات اللّه عليه و شکوي به زبان حال و مقال از کثرت ظلم اهل فساد و ضلال و عرض حال با خداوند متعال در طلب فرج آن وليّ ذوالجلال از سوانح خاطر قاصر جاني محمّدباقراصفهاني فقيه ايماني في اوقات شهر صفر المظفّر من سنه هزار و سيصد و شصت و چهار



اي شهنشاه جهان شمس نهان

عالم آرا حکم ران انس و جان



مظهر حيّ احد مرآت هو

غيب از ديدار و بر دل روبرو



همچو روحي در بدن باشي نهان

ليک آثارت عيان بر محرمان



چون جمال خود نمودي بر حبيب

گوئيا نزد مريض آمد طبيب



پيش رويت بَدر باشد چون هلال

از دلم يکباره بردي هر ملال



عاشقان در کوي تو حيران همه

در ره وصل تو بي سامان همه



تا به کي اي ماه من در پرده اي

مهر خود با هجر خود پرورده اي



از دلم يکباره شد صبر و قرار

ترسم از عمران کنم يکسر فرار



هر دمي دل هست در فکر لبت

رشک بستان هست ذکر غبغبت



عاقلانه دم زنم از وصل تو

ليک ديوانه دلم از فصل تو



هر هوس از عشق رويت محو شد

هر نفس ازمشک مويت صحو شد



بس که زيبا دلربا دلبر توئي

هردل افسرده رارهبر توئي



مهر تو در روح من آب حيات

روح را با مهر تو نبود ممات



از يقين گويم که بي تو جنّتم

با همه زيبائي آرد زحمتم



حور خواهم يا که کوثر يا جنان

چون که باشد حضرتت او را مکان



هر سحر که وانمودي روي خود

دل ز هرسو جذب کردي سوي خود



رو بهر بي مهر کردم روي را

من نديدم جز گل بد بوي را



در تبسمّ روي کن بر روي من

تا که گردد باز رضوان سوي من



اي حبيبا دم زدن آغاز کن

بر دلم اسرار حق دمساز کن



دانمت بس ناز داري اي حبيب

وصل رويت نيست برهرکس نصيب



ليک بنگر اين دل شوريده را

سوي تو از هر جهت بُبريده را



گرچه مورم تو سليماني نما

بحر جودي وصف رحماني نما



بين خرابم در خرابات غمت

لطف کن شاها به من از مرحمت



ذرّه ام گر تابشي سويم کني

آفتاب آسمان رويم کني



بر رهت آشفته حالم مي نگر

بر درت سوز مقالم مي نگر



خواهم از بي قدريم بندم لبم

ليک مهرت شور آرد در دلم



عقل گويد تو کجا و قدر شاه

عشق گويد بهر شه شو خاک راه



گر گذارد يک قدم بر روي تو

گر نمايد روي يک دم سوي تو



مهر گردي عالمي روشن کني

بحر گردي عالمي گلشن کني



من چه آرم وصفت اي شه بر زبان

چون نمايم مدحت حُسنت بيان



مصطفي را در تو مي بينم ظهور

مرتضي را در تو مي بينم چو نور



اوصيا را در تو مي بينم کمال

اولياء را در تو مي بينم جمال



آنچه در آن جملگي بودي نهان

جملگي از حضرتت آري عيان



آيه نور از رُخَت پيداستي

جمله اسرارش زتو برپاستي



مجملا گويم من اين شيرين کلام

مدح تو در هر کلامي ناتمام



هرکه خواهد حقّ مدحت در رقم

آورد مجنون بود جفّ القلم



هست حق مدح تو چون ذوالجلال

اَنْتَ ما اَثْنَيتَ نَفْسَک فِي الْجَمال



آري از حق وعده داريم اين چنين

فرش گردد از تو چون عرش برين



بَه زمين چون تو بحق برخاستي

عدن و رضوان جنّت المأواستي



هرشب از نور توروشن همچوروز

بَهْ از آن شام از تو باشد دل فروز



هست اکنون دل زمهرت پر ز نور

آي تا بينيم نورٌ فوقَ نُور



اي مه زيبا تو ما را شاد کن

آي و عالم را ز عدل آباد کن



با غم هجر تو من شادم کنون

تا رخ زيبا ز غيب آري برون



چونکه حسنت در جهان پيدا شود

هرکه بيند واله وشيدا شود



دست لطفت چون به سرها آوري

ظلمت هر جهل از دلها بري



روح ما با عقل وحي آميز کن

چشمه حکمت در آن لبريز کن



اي مه من اي شه من انتظار

بهر تو کرده دل من بي قرار



کي شود بينم که در عالم تمام

بهر نشر امر حق کردي قيام



کي شود بينم که ذکرت شد بلند

در همه آفاق آن را بشنوند



مهدي قائم شدش وقت ظهور

تا شود عالم از او اَمن از شُرور



کي شود بينم لِواء نصرتت

هست برپا گشته ظاهر قدرتت



کي شود بينم به تخت و بارگاه

چون سليمان درجهان هستي توشاه



جنّ و انس و وحش وطيرت بندهوار

در همه آفاق عالم بي شمار



کي شود بينم که اندر بحر و برّ

حکم تو جاري است بر جنّ و بشر



کي شود بينم رخت از هرکجا

هست پيدا بهر ما در هر کجا



کي شود بينم زمين از کفر فسق

پاک باشد گشته پر از عدل و صدق



کي شود بينم کشيدي از نيام

ذوالفقارت را ز بهر انتقام



کي شود بينم که برقش شعله ور

گشت و زد بر خرمن اعداء شَرَر



کي شود بينم که بهر کربلا

دادخواهي مي نمائي اي شها



کي شود بينم که آري مرهمي

بر دل پر ريش اولاد نبي



انبيا بر مقدمت در انتظار

اوليا بودند بهرت بي قرار



اين بشارت ها فرجها جملگي

وحي آمد از خدا بر جملگي



تا به قرآن وحي شد بر مصطفي

شرح آنها پس رسيد از اوصيا



ذکرِ آنها جمله در نقل صحيح

کشف آنها گشت بر وجه صريح



منتظر هستيم ما اهل يقين

مقدمش بر ما شده عِينُ الْيَقين



در کلام «فَانْتَظِرُوا» کن نظر

امر بر اين انتظارش را نگر



از خدا خواهيم بعد از شام هجر

زود تابد صبح وصلش همچو مهر



مهروهجرش گشته دردل نور ونار

گاه شادم گه چو لاله داغدار



گاه سوزِ هجر مدهوشم کند

گه شميمم مهر هوشم آورد



گاه همچون بلبلِ شوريده حال

ناله دارم بهر گل با صد ملال



گاه همچون سنبلِ شوريده ام

از غم محبوب دور از ديده ام



اين عجب از ديده بس پنهان بود

ليک در دل بس چو مه تابان بود



کاش بود از بحر من هم ناله اي

همچومن داغش به دل چون لاله اي



از غم هجرش جدا دارم شَرَر

در غم دل پر غمش سوزم دگر



محنتش در دل فزونتر از هزار

ناله ها در غيب دارد بي شمار



زآنچه بيند فاش از فسق و فجور

ظلم وجور و بدعت از اهل شرور



عفّت و غيرت نمانده در ميان

مردو زن يکرنگ و صورت در عيان



رسمي از اسلام پيدا نيستي

اسمي از آن مانده آنهم چيستي



جمله معدودي زصد يا از هزار

مانده بر اسلام و ايمان پايدار



هر کدامين پايبند غم شده

هريکي با صد الم توأم شده



طعنه از اعدا بر آنها دم بدم

هست چون نيش عقارب پُر ز سمّ



جز به لطف حضرت باري چسان

زندگي راحت بود در اين خسان



هست ما را بس شکايت با ملال

بر در پروردگار ذوالجلال



با همه اين مِحنت و جور جلي

غيبت حجّت پس از فقد نبي



قِلّت اخيار و اهل حق ببين

با هجوم اهل عدوان شد قرين



بيند آن شه اين همه رنج و فتن

آشکارا دم بدم در مرد و زن



هست مکشوفم که آن شه زين سبب

قلب او پر غم بود هر روز و شب



بايد او را صبر تا ظاهر شود

سرّ غيبت از خداوند اَحَد



هست از اوصاف آن شاه فريد

خائف و مضطّر، طريد و هم شريد



با مقام مظهر اللّه نور

در صبوري هست تا وقت ظهور



چونکه حکمتهاي غيبت شد تمام

جمله محنتها بيابد اختتام



اوليا در امر حق با قدر و جاه

بهر او هستند همچون خاک راه



بين که حق اندر عِبادٌ مُکرَمُون

امر خود را گفته هُم لايَسبِقُون



من چسان سوزم ز بهر اين حبيب

صبر بر اين فتنه ها گشتش نصيب



بايدم نالم بر او هر روز و شب

توأم آيد عمر با رنج و تَعَب



سوزم و گويم بهر روز و شبي

تا به کي اين بار محنتها کشي



ليک حمد حقّ که بر ماها فرج

در غيابش داده در عين حرج



مسجد و محرابها چندين هزار

بهر اهل حق بُوَد آزاد وار



بين قبور اوليا چون آفتاب

جلوه گر باشد به يُمن آن جناب



بين که در آفاق باشد در ملا

فضل اهل بيت عصمت برعلا



بين چسان برمذهب حق خاصو عام

در جهان پيوسته دارند انتظام



بين که اندر منظر اعدا چسان

مجمع احباب آيد در ميان



بين که در عالم هزاران از کتاب

در مديح حيدر آمد بي حساب



بين که عزّ و سلطنت با اقتدار

بهر اهل حق چسان شد پايدار



اين همه از يمن آن شه شد پديد

پيش از عهد او کس اينها را نديد



تا به عهد باب آن شه عسکري

اهل حق بودند دائم مختفي



زين دو هردم هست بر آن شاه دين

زحمت و رحمت بهم دائم قرين



در ولايش هر که با اخلاص شد

در ولايت رتبه او خاص شد



بايدش در گوش هوشش اين کلام

ياد آرد معني او را مدام



آن که فرمودند اندر حزن ما

بايدت با حزن باشي دائما



همچنين در شادي ما شاد باش

چون به گلشن بلبل دل شاد باش



اين دو حالت هرکه در او شد جلي

هست از اهل ولايت با علي



هرکه هم با اين حبيب بي مثال

آشنا باشد به قلب و قول و حال



بايدش با حزن او باشد حزين

در فرج با حضرتش باشد قرين



زين سبب پس اولياء آن جناب

تا جنابش مکث دارد در غياب



هر گه اسباب فرج آماده شد

از حرج سازند راحت حال خود



هردمي هم مِحنَتش ياد آورند

بهر حزنش ناله از دل برکشند



مِحنَتش اعظم ز شور کربلا است

دائما زين غم به صد شور و نواست



ياد آرم آنچه دارد شور و شَيْن

هر صباح و هر مسا بهر حسين



اشک از هر ديده بارد خون فشان

جنّ و انس آرد به صد شور و فغان



زار نالم اشک بارم هر دمي

نزد اين غم نيست گردد هر غمي



چون به ياد اکبر مه رو شوم

يا که ياد از اصغر دلجو کنم



يا ز عباس علمدار رشيد

يا ز قاسم ياد آرم شد شهيد



اشک بارم همچو باران از سحاب

تا نمايم عالمي را دل کباب



جان اگر بازم عجب نبود مرا

زانچه ديدند اهل بيت مصطفي



تشنه لب آغشته در خون گشته اند

بسته لب آشفته در خون خفته اند



بر شتر بينم علي بن الحسين

در غل و زنجير با صد شور و شَيْن



دختران مصطفي در رهگذار

چون اسيران تَتار و زنگبار



باز گويم کوفه و بازار عام

يا زمِحنَت خانه بازار شام



يا بنالم از خرابه زار زار

محنتش افزون بود از صد هزار



يا که زارم بر سر شاه شهيد

زانچه بشنيد و بديد او از يزيد



آتش اندر خرمن عالم زنم

در زمين وآسمان شور افکنم



از غم کرب و بلا محنت سرا

گشت عرش و فرش و جنّت در عزا



يا رب آن شاهنشه خون خواه را

آر و مرهم نه دل پر آه را



يا رب از لطفت از اين غم وا رهان

بر دل خسته دلان فتحي رسان



بين چسان اسباب غم آماده است

هرکه سر بر خاک غم بنهاده است



ظلم وجور از هرکسي بر هرکسي

هر زبوني گشته صاحب مجلسي



حکم کن بر اهل حق اهل ضلال

حکمران بر جور و باطل با جلال



هست بر ما ناگوار و ناپسند

بسکه ازآنها صدا باشد بلند



گرچه ما در درگهت شرمنده ايم

زانچه نفس خويشتن رابنده ايم



ناسپاسي گشته بس در ما پديد

حق نقمت گشته بر ما بس شديد



ليک يا رب يک حسين داريم وبس

بهر او ناليم و زاريم هر نفس



رحم فرما بهر آن شاه شهيد

کن به حقش بر تو ما را روسفيد



بيش از اين مپسند عدوان سربلند

ظلم و کين بر ماحسيني ها کنند



باب فتح از حضرت مهدي به ما

باز فرما زود يا رب دائما



آخر ايماني دگر بس کن سخن

بيش ازاين آتش به مرد و زن مزن