تضمين قصيده «ها علي بشر»
تضمين اشعار مرحوم ملا فتح اللّه خوئي
با شرح فارسي از ناظم اين مجموعه
ها عَليٌّ بَشَرٌ کَيفَ بَشر
رَبُّهُ فِيهِ تَجَلّي وَ ظَهَرَ
علي است اينکه به صورت بشراست
ليک وصفش ز بشر در گذر است
چه بشر، سيّد جنّ و بشراست
مادحش حضرت خير البشر است
شده حق را به حقيقت مظهر
هُوَ وَ الواجِبُ شَمسٌ وَ ضِياء
هُوَ وَ الْمُبدِءُ نُورٌ وَ قَمَر
بهر واجب نبود شبه و مثال
متعالي است ز هر وَهْم و خيال
در ثنا ليک گر آيد به بيان
فيض او چون مه و نورش به کمال
در علي آيت آن فيض نگر
ما هُوَ اللّهُ وَ لکِن مَثلا
مَعَهُ اللّهُ کِنار وَ حَجَر
گشته داراي صفات معبود
همچناني که شدي او مسجود
واجب او نيست به معني ليکن
حق در او جلوه به آيات نمود
آنچناني که شد آتش به حجر
اُذُنُ اللّهِ وَ عَينُ الْبارِي
يا لَهُ صاحِبُ سَمْع وَ بَصَر
سمع حقّ است به کلّ اصوات
چشم حق است سوي جمله جهات
هست معلوم وي الجمله و او است
مظهر جمله اسماء و صفات
واله و خيره کز او عقل و بصر
عِلَّةُ الْکَوْنِ وَ لَوْ لاهُ لَما
کانَ لِلْعالَمِ عَيْنٌ وَ أَثَر
همه عالم به سما تا به سمک
جنّي و آدمي و روح و ملک
ز وجود علي آنها است به پا
ورنه گشتي همگي مستهلک
آنچناني که نبد هيچ اثر
وَ لَهُ اُبدِعُ مَا تَعقِلُه
مِن عُقُول وَ نُفُوس وَ صُوَر
چه نبات و چه جماد و حيوان
جمله ذرات، چه ظاهر چه نهان
همچو احمد به سراي امکان
چه ز افراد ملک يا انسان
بهر او خلعت هستي است به بر
مَظهَرُ الواجِبِ يا لِلْمُمْکِن
صُورَةُ الجاعِلِ يا لِلْمَظهَر
گرچه او هست به صورت ممکن
ليک وصفش ز بشر لايُمکِن
چون شودوصف کسي راکه دراوست
آنچنان وصف خدائي بيّن
همچو گويا شده او راست مقر
جِنسُ الأَجْناسِ عَليٌّ وَ بَنُوه
نَوْعُ الأَنواعِ إِلي الحادِيعَشَر
چشمه فيض عطا را مصدر
هادي و قطب و امام و سرور
بعد از احمد ز خداوند مجيد
در دو عالم بود اثني و عشر
علي است و ده و يک نجم و زهر
فَلَکٌ في فَلَک فيهِ نُجُوم
صَدَفٌ في صَدَف فيهِ دُرَر
فلک نجم امامت هر يک
صدف درّ ولايت هر يک
مخزن حکمت و درياي کرم
چشمه فيض سعادت هر يک
مسلک وادي حقّ را رهبر
کُلُّ مَن ماتَ وَ لَمْ يَعرِفه
مَوْتُهُ مَوْتُ حِمار وَ بَقَر
روز تا شب به صيام و به قيام
مدت طول ابد را به دوام
گذراني و نداني چه بُوَد
شير حقّ را بر حقّ قدر و مقام
موت تو موت حمار است و بقر
هُوَ فِي الکُلِّ اِمامُ الکُلّ
مَنْ أَبابَکْر وَ مَن کانَ عُمَر
اوست مولا به صغير و به کبير
او بُوَد صاحب هر ملک و سرير
اوست قائد ز ازل تا به ابد
ز ثري تا به ثريّاست امير
هر که مؤمن بود او يا کافر
لَيْسَ مَنْ أَذْنَبَ يَوْمًا بِاِمام
کَيْفَ مَنْ أَشْرَکَ دَهْرًا وَ کَفَر
نيست اندر خور هر شوم دنيّ
تکيه بر جاي نبيّ مدنيّ
آنکه کو کرد يکي سهو و خطا
نيست او لايق و چون فرض کنيّ
آنکه را نيست ز حقّ هيچ خبر
قَوْسُهُ قَوْسُ نُزُول وَ عُرُوج
سَهْمُهُ سَهْمُ قَضاء وَ قَدَر
هر دو عالم ز ثري تا به ثري
هست اندر نظرش يک نظري
هست معراج وي اندر يک دم
به «أو أدني» نزولش گذري
قوسش اين سهم قضا هست و قدر
ما رَمي رَمْيَةً اِلاّ وَ کَفي
ما غَزي غَزْوَةً اِلاّ وَ ظَفَر
هر که را تير ويش کرد نشان
کوه گر بود نمانديش نشان
هر زمان در ره حقّ سوي جهاد
شد روان همره او بوده روان
در عنان داري او فتح و ظفر
أَغمَدَ السَّيفَ مَتي قابَلَه
کُلُّ مَن جَرَّدَ سَيْفًا وَ شَهَر
هر زمان گشت مقابل به عدو
کوه بُد کاه شدي در بر او
اختيار از کف او رفت چنان
تنگ شد عرصه بر او از هر سو
تيغ را کرد نهان سينه سپر
حُبُّهُ مَبْدَءُ خُلْد وَ نَعيم
بُغْضُهُ مَنشَاءُ نار وَ سَقَر
حبّ او هست به ما عين نعيم
هم طريق است به جنّات نعيم
بغض او مسلک سهلي است يسير
همچنان تا که رساند به جحيم
تا که حقّ متّقم است او به سقر
خَصْمُهُ أَبْغَضَهُ اللّهُ وَ لَو
حَمِدَ اللّهَ وَ أَثْني وَ شَکَر [1] .
خصم او خصم خداوند جهان
حق شود خصم وي اندر دو جهان
گرچه روز شب و در هر مه و سال
حمد و شکر است و ثنا ذکر زبان
چون غبار است به باد صرصر
خُلُّهُ بَشَّرَهُ اللّهُ وَ لَو
شَرِبَ الخَمْرَ وَ غَنَّي وَ فَجَر
لکن از جانب حقّ جلّ علا
آمد اين وعده که باشد مأوي
دوستش را به سراي جنّت
گرچه باشد عملش جمله خطا
کُلُّ حزب معَ مَولاهُ حَشَر
وَ هُوَ النُّورُ وَ اَمَّا الشُّرَکا
فَظُلامٌ وَ دُخانٌ وَ شَرَر
نور حقّ است علي بي شک و ريب
همچو حقّ است مبرّا از هر عيب
نيست در ساحت او هيچ ز رجس
هست اين نص کتاب لا ريب
مشرکان جمله ز نار و ز شرر
مَن لَهُ صاحِبَةٌ کَالزَّهْراء
اَوْ سَليلٌ کَشُبَيْر وَ شَبَر
کيست همچون علي عاليجاه
شک در او گشته که باشد اللّه
زوجه اش همچو بتول عذراء
کفو او کيست ز ماهي تا ماه
نور عينش چو شبير است و شبر
مَنْ کَمَنْ هَلَّلَ في مَهدِ صِبي
اَوْ کَمَن کَبَّرَ في عَهدِ صِغَر
کيست در طي مقامات کمال
که شود مظهر حقّ جلّ جلال
جز علي آنکه ز هنگام صبي
ذکر حق کرده به تصريح مقال
لب به تکبير گشودي به صغر
عَنهُ ديوانُ عُلُوم وَ حِکَم
فيهِ طُومارُ عِظاتِ وَ عِبَر
آنکه تعليم دهد روح الامين
قبل از ايجاد سماء و أرضين
جز علي کيست کزو شد ظاهر
آنچه علم است و کتابي است مبين
زهد و تقوي و عمل را دفتر
بُوتُراب وَ کُنُوزُ العالَم
عِندَهُ نَحُْو سُفال وَ مَدَر
جمله ذرّات جهان سرتاسر
جمله آنچه ز شوک است و شجر
جمله آنچه ز شَعَر تا به وَبَر
گر شود جملگيش درّ و گهر
نزد او همچو سفال است و مدر
ظَلَّ ما عاشَ بِجُوع وَ صِيام
باتَ ما حَيَّ بِدَمْع وَ سَهَر
داشت مادام در اين دار قيام
داشت در طاعت حقّ، حقّ قيام
جمله ايّام به جوع به صيام
بود شبها به سجود و به قيام
در مناجات خداي اکبر
کُلَّما اَحْزَنَهُ الدَّهرُ سَلا
کُلَّمَا اسْتَضْعَفَهُ الْقَوْمُ صَبَر
هر زمان ديد غم و رنج و بلا
بود اندر سر تسليم رضا
صبر کرد آنچه بديد او از قوم
وز مصيبات و ز ظلم و ز جفا
جمله کز بهر رضاي داور
ناقَةُ اللّهِ فَيا شَقْوَةَ مَن
ما رَعاها فَتَعاطي وَ عَفَر
ويل و صد ويل بر آن قوم شرير
غصب کردند و شمردند حقير
حق آن شاه که بُد آيت حقّ
چون کشد داور قهار قدير
انتقامش به سراي محشر
أَيُّهَا الْخَصْمُ تَذَکَّرْ سَنَدا
مَتْنُهُ صَحَّ بِنَصٍّ وَ خَبَر
گو که اي دشمن نا اصل لعين
خبري را که بود همچه متين
نيست اندر سندش هيچ خلل
همچو شمس است هويدا و مبين
چه جواب است تو را کي ابتر
إِذْ أَتي أَحْمَدُ في خُمِّ غَدير
بِعَليٍّ وَ عَلَي الرَّحْلِ نَبَر
رفت روزي که بدي سخت وشديد
وز حرارت شده روها چو قديد
در غدير خم و بنمود بلند
مرتضي را نبي از امر مجيد
بر مقامي که بُدي چون منبر
قالَ مَن کُنتُ أَنَا مَوْلاه
فَعَليٌّ لَهُ مَوْلي وَ مَفَر
پس بفرمود بدانيد تمام
هرکه باشد ز خواص و ز عوام
هرکه را من شده ام او را مولي
هست اينک علي آقا و امام
باشد اين حکم ز حيّ داور
قَبْلَ تَعْيينِ وَصيّ وَ وَزير
مَن رَأي ماتَ نَبيٌّ وَ هَجَر
وز زماني که شده خلق جهان
آمد از جانب حيّ سبحان
انبيا بهر هدايت، که شنيد
آنکه ميرد نبي گشته نهان
خَلَف از خود نکند يک رهبر
آيَةُ اللّهِ وَ هَلْ يُجحَدُ مَن
خَصَّهُ اللّهُ بِاي وَ سُوَر
بوَد او آينه ذات اله
هست بر اهل جهان ظلّ اللّه
چون توان کرد نهان آنکه عيان
ذکر او در همه آيات چو ماه
حق بيان کرد بر پيغمبر
مَنْ أَتي فيهِ نُصُوصٌ بِخُصُوص
هَلْ بِإِجْماعِ عَوام يُنْکَر
آن کسي را که نبي کرد بيان
امر او را به نهان و به عيان
بارها گفته به تعيين و صريح
که مأوّل به خلافش نتوان
چون بود منع عوام منکر
أَسَدُ اللّهِ إِذا صالَ وَ صاح
أَبُوالاَْيتامِ إِذا جاءَ وَ بَرّ
شير حق است که گر نعره کشد
به دل شير فلک زهره دَرَد
دست جود و کرمش چونکه گشود
ملک دنيا برِ او ذرّه بود
به يتيمان بود او جمله پدر
وُدُّهُ أَوْجُبُ ما فِي الْقُران
أَوجَبَ اللّهُ عَلَيْنا وَ أَمَر
گشته از جانب يزدان مجيد
واجب و حتم بقرآن سديد
حبّ او برهمه اهل جهان
چون کزين حکم توان سر پيچيد
جز که باشد به حقيقت کافر
مُدَّعي حُبِّ عَليٍّ وَ عَداه
مِثْلُ مَنْ أَنکَرَ حَقًّا وَ أَقَرّ
هرکه را هست به دل حبّ علي
هست حقّ را به يقين عبد ولي
همچناني که بود دشمن او
مشرک و کافر بدبخت و شقي
خالد او هست به نار و به سقر
يا عَلي عَبدُکَ يَغْدُدْ وَ يَرُوح
مِن مَعاصيهِ بِخَوْف وَ خَطَر
يا علي بنده تو ليل و نهار
هست هر آن چنان زار و نزار
زآنچه کرده است ز عصيان و خطر
که مبادا شود او را در نار
مرجع و مسکن و مأوي و مقر
أَتْلَفَ العُمْرَ فَقيدًا وَ حَصُور
دَقَّهُ الدَّهْرُ بِشَيْب وَ کِبَر
عمر او شد تلف و رفت به باد
بهر او نيست نه تقوي نه سداد
گشته از کار و بسي پير و نحيف
حاصل او را نبود توشه و زاد
هست در پيش چنين بُعد سفر
طـالَ ما يَأمُلُ مِنْکَ نَظَرًا
هَلْ أَتي مُرْتَقِبٌ مِنْکَ نَظَر
بس زماني است که سوي تو بود
چشم اميد که فيض تو رسد
چون شود آنکه کسي زين درگاه
با اميد آيد و محروم شود
هرگز اين امر نيايد به نظر
لِذَراريکَ صَلاةٌ وَ سَلام
شارِقُ العالَمِ ما لاحَ وَ ذَرّ
هست مادام چنين چرخ مدير
آفتاب است در او همچو منير
مهبط فيض و عطا باد مدام
آل أطهار تو کز حيّ قدير
چون به گلزار که از ابر مطر
لِحِماکَ نَفَحاتُ الْبَرَکات
کُلَّما جاءَ نَسيمٌ بِسَحَر
تا سحر باشد و صبحش به وصال
باد مشکين وزد از طرف شمال
نفحه روح جنان باد مدام
و زپي رحمت حق جلّ جلال
جمله احباب تو را کي سرور
پاورقي
[1] در حاشيه نسخه خطي موّلف، اين بيت بدين صورت نيز ذکرشده
خَصْمُهُ أَبْغَضَهُ اللّهُ وَ لَو
حَمِدَ اللّهَ وَ أَثْني وَ شَکَر
دشمنش نزد خداوند جليل
خائب و خاسر و بس خوار و ذليل
گرچه روز و شب و ديگر مه سال
ذکر تسبيح کند تا تهليل
چون غبار است به باد صرصر
.