بازگشت

قصيده اي در مدح پيغمبر


قصيده راجع است به ساحت قدس حضرت خاتم النبيين و رحمة للعالمين اول العدد و صاحب الابد الذي جسده صورت معاني الملک و الملکوت و قلبه خزانة الحيّ الذي لايموت طاووس الکبرياء و حمام الجبروت، المحمود الاحمد صلواة الله و سلامه عليه و علي اهلبيته الاولياء الائمة الاوصياء النقباء النجباء مادام النور و الضياء



بعد حمد حق سخنراني خوش است

درمديح مصطفي بس دلکش است



ليک رمزي در سخنراني رواست

نغز و نيکو دلگشا و دلرباست



تا شود از صدق مدح آن جناب

از بيان مدح زآن فصل الخطاب



گويم اکنون شرحي از اين رمز را

رمز نيکو دلربا و نغز را



عاقلي خوش نيست بي ديوانگي

عاشقي خوش نيست بي پروانگي



عقل حقّ بين عشق را بايد وزير

تا نماند در ره حقّ دستگير



بنده گيرا طيّ منزلها بود

تا به قرب وصل حقّ فائز شود



بي محبّت در طريق بندگي

نايدت از معرفت پايندگي



عقل مطلق فکرتش راکد شود

زين سبب طيّ سفر فاسد شود



عشق مطلق هم چنان اسب چموش

برزمين خواهد زدن بردن زهوش



ليک عقل و عشق چون توأم شدي

طي منزل با خوشي خواهد شدي



عقل در ره رهنما خواهد شدن

عشق هم خواهد که ره پيما شدن



عقل بيند خوبي اين راه را

عشق تازد طي نمايد راه را



عقل بيندوصل قرب حقّ خوش است

عشق گويدران که سستي ناخوش است



عقل بيند هفت منزلها است راه

عشق راندروزوشب هرسالوماه



عقل بيند جلوه ها بي منتها

عشق تازان تر شود بر جلوه ها



تاکه عقل و عشق اينسان هم عنان

عقل بيند عشق باشد رهروان



راه وصل دوست باهم طيّ کنند

زود زودا خوش بوصل وي رسند



حاصلا در جيب فکرت بودمي

چون فراغت بودم از غم يک دمي



ناگهان عقلم نظر انداز شد

سوي باب رحمت از حق باز شد



آنکه فرمودي به قرآن مبين

هست احمد رحمة لِلعالمين



عقل گفتا خوش رهي باشد برَوح

خوب بايد ديد تا يابيم روح



عشق گفتا زوتر بايد رويم

تا به اين رحمت زحق فائز شويم



عقل هي در فکر آثارش شدي

عشق هي تازان برفتارش شدي



هر چه فکر عقل روشن تر نمود

تاختن از عشق بهتر مي نمود



عقل درفکرت چه خوش جلوه گراست

عشق ميگفتي که ديدن خوشتر است



عقل ميشد هرچه فکرش با کمال

عشق را رفتن نميماندش مجال



پس ز عقل از دور ميديدم حبيب

ازکمال عشق، وصلش شد نصيب



زين دو رهبر ره سپر رفتم به باب

گفتمي طوبي از اين حسن المئآب



چون به نزد باب رحمت آمدي

از ادب اذن دخول آوردمي



بر دلم آوازي آمد دلنواز

باب اين رحمت ز ما بر دوست باز



زين ندا از بسکه لذت يافتم

بي هُشانه خود به خاک انداختم



باب اين رحمت بُوَد مهر علي

از علي شد حُسن احمد منجلي



بنگرا فرموده احمد که من

شهر علمم هست حيدر باب من



چونکه دانستم علي باب نبي است

مهر او هم باب مهر احمدي است



مهر آن شه را نمودم حِرز جان

آمداز مهرش به دل صد روح جان



هست اين نعمت به من بهتر عطا

از خدا کان هست باب هر عطا



چون بحمد اللّه زدل پرداختم

مهر اغيارش سلامت يافتم



بد چو ابراهيم با قلب سليم

گشت او را شيعه در قول کريم



حسن حيدر را به دل به ز آفتاب

يافتم گشتم ز مهرش کامياب



در حلاوت يافتم ماءُ الْحَيات

زين حيات اَلحمد رَستم از ممات



آن حياتي را که از او زندگي

تا ابد خواهد بود پايندگي



حاصلا از باب مهر حيدري

رفتم و ديدم چه حسن احمدي



ديگرم طاقت نماندي بيش از اين

چونکه ديدم رحمةٌ للعالمين



به چه رحمت گوئيا رَوح از جنان

هست در دل يا که هستم در جنان



من چه گويم چونکه شد ديدار نور

گوئيا موسي و نور رستي به طور



هر که را آمد به دل اسرار حق

لب ببست و مهر بر آن منطبق



گفتم اي مهر دو عالم احمدي

از احد از لطف بر ما رحمتي



صد هزاران از صلاة از سلام

بر رخت کان بهتر از دارالسّلام



من چسان ازوصف حسنت دم زنم

چون توانم از لسان الکنم



عقل گويد آنکه حق او را ستود

چون توان کردن ازاو گفت و شنود



عشق گويد حيف و صد حيف از وفا

لب ز ذکر دوست بستن شد جفا



عقل گويد کو که رسوا ميشوي

عشق گويد گو که زيبا مي شوي



عقل گويد ترسم از سوء ادب

چون تواني وصف شد آري به لب



عشق گويد بس که قُل نِعْمَ الْحَبيب

هست چون برگ گلي از عندليب



عقل گويد بهر همچون دلبري

کي سزد در مختصر مدح آوري



عشق گويد خاتم آري دست شاه

زينت آيد بهر او در هر نگاه



آخرا از عقل و عشق اين گفتگو

بر دل من گشت حق اين روبرو



اولاً گويم که در قلّ الکلام

گرچه خودگردم زمدحش مشک فام



آب گل هر کس به روي خود زند

روي هر گل رو بسوي خود کند



ليک بس فرض است باشدرکن دين

معرفت بر فضلِ خيرُ المرسلين



گرچه وصف کُنه او مقدور نيست

کس ز ذکر حسن او مقدور نيست



ز آنچه از او جلوه کردي از کمال

آنچه ذکرش گشته زيب هر مقال



زين سبب توصيف ماازروي دوست

نيست تعريفش و لکن مدح اوست



مدح شه در روي اوگفتن خوش است

چون گلي باشدکه بويش دلکش است



بوي گل در محضر شه دلگشا است

روح بخشد دل از آن جنت نما است



روي خود زين رو نمودم مدح گو

سوي آن محمود احمد سِرّ هو



پس سرائيدم که اي نور خدا

ما زنورت گشته بر او رهنما



در تمام عالم امکان بحق

مظهر اَللّهُ نورت کرده حق



جلوه گر از نور واجب آمدي

جلوه بودن بهر واجب زآن شدي



يک شکوفه گل بُدي چون وا شدي

عالمي زين وا شدن پيدا شدي



سيّدا لَولاک بَهرَت گفته شد

عالم افلاک بهرت سفته شد



چون وجودت آمد از پرده به بود

هر نبود از هست تو گرديد بود



ليک حسنت گر ز پرده آوري

يکدمي هر هستي ازهرکس بري



بُودِ تو بي پرده بر هر چه سبب

حسن تو بر عکس هذاللعجب



بي تو هر هستي نمي يابد قوام

رخ چو ننمائي نمي يابد دوام



بود تو چون مه که نور آور بُوَد

حسن تو چون برق هستي را بَرَد



خوبي نور است تابان گشتنش

خوبي برق است سوزان بودنش



جان من تو شاه خوبان آمدي

زين سبب هر خوبيت در جان شدي



هم کنون مرآت احمد مهدي است

در رخش حسن محمد مرئي است



گر ببيني روي قائم روبرو

از يقين گوئي که احمدباشد او



باشد اين نوري کز اوشد منجلي

جلوه او جمله در اين شد جلي



اين چو او شد رحمةٌ للعالمين

هم خفي کنهش چو ربّ العالمين



همچو از اين بهر کس هستي است

پرده بردارد برد هر هستي است



چون شود ممکن شود ديدار او

آنکه باشد مظهر انوار هو



ليک هر روحي که قوت دارشد

ديده اش خوش بين خوش ديدار شد



چون ز تقوي پاک و سالم آمدي

در صلاحش خوب محکم آمدي



از عبادت نفس با قوت شود

همچو تن از قُوت خوش قوّت برد



پس به روح از سوي او سر سوزني

گاه گاهي باز گردد روزني



سوي دل تابان شود از آنجناب

جلوه اي از جلوه هاي بي حساب



چون بتابد ذره اي از نور خود

مي ربايد هستيش را سوي خود



زين سبب مهري از او پيدا شود

دل بسويش واله و شيدا شود



بهر اين دل نيست هرگز لذتي

جز دمي يابد بآن شه خلوتي