بازگشت

شکوي به مولاي خود


در لسان شکوي بسوي مولاي خود حضرت حجت اللّه في السماوات و الارضين صاحب الزمان صلوات اللّه عليه



اي ماه من که غيب ز انظار مردمي

آيا شود وصال جمالت نصيب من



کردي يکي تجلّي و گشتي دلم کباب

گشتم مريض هجر بيا اي طبيب من



هر دم خيال وصل تو آيد به دل زيأس

گويم کجا منيّ و جنابِ حبيب من



ياد آورم چو مور و سليمان و مُحتَشَم

آيد هزار مژده به قلب کئيب من



شکوي نمودمي به جنابش که اي عزيز

از سوز هجر او و کلام رقيب من



عقل آنکه او معلَّم نور هداي اوست

در جمله اي ز حضرت او شد مجيب من



پس زو ندا رسيد ز غيب آنکه صبر کن

زود است تا سماع نداي خطيب من



گفتم که اي عزيز، چسان مي توان کشيد

درد فراق مثل تو قلب قريب من



ازلطف پس رسيد ندائي که رُوح يافت

وز رَوح جان فزاش ز عقل لبيب من



باشد چسان غريب دلي کو مرا مقرّ

گرديده است و هست قرين و قريب من



گفتم که نيست بهر قرين تو غربتي

ليکن به دل جمال تو گرديده زيب من



بشنيدمي ز غيب طلب کن فرج ز حق

تا اين جهان جنان شود از روح طبيب من



گفتم که هست ترس مرا زين جهان روم

اين فيض حضرت تو نگردد نصيب من



بشنيدمي ز غيب که اين غم مخور که نيست

حرمان فيض رَوح ز بهر حبيب من



باز آيد او به جهان گر رود از آن

بيند کمال لطف خداي حسيب من



گفتم دعاي خسته دلان هست مستجاب

ترسم که کارساز نگردد وجيب من



گويا ندا رسيد که مأيوس نباش

از رحمت خداي که باشد مجيب من



گفتم چسان به خاک کشم انتظار تو

آيا مرا چه هست بس از عقيب من



گويا شنيدمي زجنابش ز غيب گفت

محزون مباش بُعد ندارد مقيب من



گفتم که درد هجرش عالمي بود

هر عالمي بعيد شود در حسيب من



بشنيدمي ز غيب بشارت که غم مخور

تو بامني به قرب فراز و نشيب من



در موت و در حيات قرين توام ز لطف

مسکن کند به گلشن من عندليب من



گفتم به نَفْس خويش مشو غرّه از غرور

زين شعر روح بخش که شد دلفريب من



گويا شنيدمي ز کس از جناب او

گفت اين کلام است ز طرز عجيب من



گفتم که حزن درد بسي در غياب تو

يا سيّدي شد است قريب و رقيب من



بشنيدمي ز غيب به الهام رَوح بخش

با عسرُ يسر گشته نصيب حبيب من



گفتم که حال زشت من و آن شه عزيز

هيهات آنکه گشته جليس و قريب من



گويا ز هاتفي بشنيدم ز حضرتش

هر زشت حُسن بيابد ز زيب من



چون پرتوي ز نور ولايم شود جلي

بر هر دلي شود ز ملک بر وِي انجمن



گفتم که نيست لايق درگاه قدس او

يک تحفه غير خدّ نحيف تريب من



بشنيدمي ز غيب پسنديده تحفه ايست

اين بس خوش است نزد خداي مثيب من



از غير دل تهي کن و بربند سوي دوست

بر لب بيار ربّ غفور و منيب من



گفتم که اي حبيب ندانم مقام تو

فرمود مَنْ تَوَجَّهَ لي فَهُوَ بي قَرَنْ



گفتم چه حال نزد تو محبوب و مرتضاست

گفتا مَنِ اتَّقي فَهُوَ الزَينُ وَ الْحَسَن



گفتم که چيست آيه حبّ تو در قلوب

فرمود مَنْ تَفَقَّدَ مَحبوبَه حَزَن



گفتم که چيست آيه شوق هواي دوست

فرمود مَنْ تَعَشَّقَ شَيْئاً لَهُ اُفَتَتَن



گفتم که چيست آيه افتنان دل

فرمود ذکر دوست عَلَي السِّرِّ وَ الْعَلَن



گفتم که چيست حاصل اين حبّ و عشق و ذکر

فرمود مَنْ يَفُوزُ بِهذا لَهُ يُبَن



گفتم چه نوع ذکر جنابت کنم خوش است

فرمود نزد دوست بِما يَرْفَعُ الْحَزَنْ



گفتم چگونه نزد عدو ياد آوريم

گفتا لِيَ الدُّعا هُنَا الْخَيْر وَ الْحَسَن



گفتم در اين دعا چه بيان است با اثر

فرمود رَبِّ مَسَّنِي الضُّرَّ وَ الْمِحَن



گفتم در اين دعا چه شفيع آورم رواست

فرمود اَلْحُسَيْن فَزُر وَ ابْکِ فَادْعُوَن



قُلْ رَبِّ اَسْتَجيرُ بِحَقِّ الْحُسَيْن بِکْ

عَجِّلْ ظُهُورَ قائِمِنا صاحِبِ الزَّمَنْ



گفتم که چيست آيه ايمان به غيب تو

گفت بِالاِْنْتِظارِ لِيَ الْعَبْدُ يُمْتَحَنْ



گفتم که چيست واقع اين حال انتظار

گفتا کَالاِْنْتِظار لِمَنْ غابَ فِي الْوَطَن



گفتم وسيله چيست ز بهر ثبات دين

فرمود خُذْ بِحُجْزَتِنا تَأمَنُ الْفِتَن



گفتم چگونه اخذ به اين حجزه حاصل است

فرمود اَلْوِلاءُ وَ اَنْ تَتَبْعُ السُّنَن



گفتم چگونه است والاتّباع چون

تا حصن خود نموده به آن گشته مُؤتَمَن



گفتا دو امر شرط خلوص و لا بود

ايثارُنا عَلَي الْعَدُوِّ وَ فِي الْمالِ وَ الْبَدَن



در اتباع نيز دو شرط است در خلوص

اَنْ يَسْمَعَ الْکَلامَ لَنا وَ لْيُصَدِّقَن



والثان انّ بما في حديثنا

في جُمْلَةِ الاُْمُور کَما فيهِ يَعْمَلَنْ



اين است آن سفينه که فرمود مصطفي

مَنْ جائَها يَفُوزُ وَ بِالْحَقِّ يُطْمَئَن