بازگشت

راز و نياز با مولاي خود






شکر خداي است طوطي نطقم که مُلهم است

کاندر نواي وصل شَهَنشاه اعظم است



حمد آن قديم راست که در عرصه وجود

حادث نمود پرتو نورش که دائم است



شاهَنشَهي که مسند او عرش کبرياست

قدرش عظيم و نزد خدا بس معظّم است



حکمش متين و در همه ذرات نافذ است

فرمانرواي کلّ و امام دو عالم است



روح الامين به بندگيش شاد و مفتخر

بر جمله انبياي مکرّم مقدّم است



از پرتو وي است چين ارض برقرار

اين نُه رواق چرخ بپا همچه محکم است



از ممکنات ز فيض وجودش اگر شود

ممنوع از يقين که جهان در تلاطم است



مستور از خلايق ليک همچو آفتاب

ملک وجود از اوست چو گلزار خرم است



مهدي حقّ و هادي خلق و امام دين

چون حق به عدل ثابت و بر قسط قائم است



درّ کمال روح وي جسم او صدف

وين عالم وجود وِ را بحر قُلزُم است



غواص عقل کو که بجولان فکر تيز

آرد ثناي همت و عشقش معلم است



شايد رهي به جانب عرفان او برد

با لطف کردگار که اينش متمم است



ليک اين رهي بود که نه هر رهروي در او

راهش بود جز آنکه به اسرار محرم است



چشم عدو است کور و بود او چو آفتاب

اندر حجاب غيبْ ز اشرار ظالم است



مخفي چو گشت شمس وراء حجاب ابر

چون ميتوان نمود به چشمي که برهم است



آن گوهري که نزد خدا بس گرانبهاست

اندر خزانه اي که ز هر فتنه سالم است



در انتظار مقدم آن شاه مستطاب

ز آدم گرفته جمله چنين تا به خاتم است



گرديد بس دراز شب هجر فَرقَتش

دلهاز خون چشم پر از آب چون يم است



آيا شود طلوع کند صبح وصل او

آيد بشارت آنکه دگر آخر غم است



يا صاحب الزمان به ظهورت شتاب کن

مي بيني اين چنين که پر از کفر عالم است



احکام دين خراب، قوي شد اساس کفر

شد هر حرامي حلّ، حلائل محرم است



طغيان و ظلم و جور جهان را فرو گرفت

خار ذليل صالح، طالح مکرّم است



باقي نمانده بهر زنان عفت و حيا

هر زن چو اهل کفر به هر مرد محرم است



يا سيدي و قُرَةَ عَيني و مَلجَائي

بر ما چه بس عزيز گرانبار اين غم است



بر جمله مردمان جهان افکنم نظر

واز سوز هجر روي تواين ديده پر نم است



بر ما ست بس مصيبت عظمي و ناگوار

بر گوش هر صدا و صداي تو مبهم است



بس سخت و ناگوار و به دل بس جراحت است

کز خدمت جناب تو کوتاه دستم است



اي کاش مي شد که بيايد يکي زمان

خورسند باشم آنکه بسوي تو راهم است



آيا تو راست منزل ومأوي و مسکني

يا منزلت به کوه چو عيسي بن مريم است



آيا تو راست ياور و يا همچو جدّ خويش

مظلوم کربلا نه معين نه همدم است



آياست فارغ از غم اندوه قلب تو

يا اندر او سپاه غم اندر تراکم است



چون پرده غياب رخت را فرو گرفت

گلزار و باغ و گلشن و بستان چو نارم است



آندم که نور طلعت شمست کند طلوع

دنيا سراي جنّت هم دار قدسم است



از چون تو سروري که مرا ظلّ چون هماست

بر جمله سروران جهان فخر و نازم است



اي غائب از نظر که به دلهاي دوستان

حبّ تو بر جراحت آنها چو مرهم است



اي دور از نظاره ها که باشد خيال تو

درقلبها چه روح که باجسم در هم است



دلهاي دوستان ز فراقت کباب شد

دريابشان زلطف که وقت ترحّم است



يعقوب وار بس که کشيدند انتظار

چشمان چوابرگشته که هامون به انجم است



از بسکه تير طعنه اعدا به دل رسيد

گشته چو بيت نحل ولکن پر از سمّ است



در بحر فکر عقل زبس غوطه ور شدي

شد بي تميز همچو يکي از بهائم است



نزيک شد به دشت مُلکها رها کند

مسکن چو جغد کو به خرابات همدم است



چون شام غم شود به اميد وِصال صبح

بينم چو صبح گويم مگر شام اين دم است



هر روز ماه و سال بدين فکر اين خيال

نه روز از شبم تميز نه از ماه سالم است



هر شام هر صباح ز غم ندبه سرکنم

آخر ندانم آنکه به سر من چه خاک کنم



آيا بود دلي که به هم ناله سر کنيم

چون بلبلي که بهر گلي در تَرنُّم است



با سينه کباب و دو چشمان پر ز آب

گويم به حال زار و چنينم تکلّم است



حالي که گشته روز و شب من علي السوي

چشم و زبان ز خود شده اعمي و ابکم است



حالي که گشته ايم گرفتار و مبتلا

درچنگ دشمنان و ره چاره محکم است



حالي که ما بحر بلا چار موجه ايم

کشتيش ناپديد و بحر تار و مظلم است



حالي که ما ضعيف و نداريم چاره اي

هستيم غرق بحر بلا گو چو قلزم است



آن بِهْ که دست عجز بر آريم در دعا

در رو گه کسي که به هر حال عالم است



گوئيم سيدي و الهي و ملجأي

اي آنکه وعده تو متين و مسلّم است



يا خير من يُجيب و يا خير من دُعي

قول اذا دَعاني ز آيات محکم است



درگاه جود و فضل و عطاي تو منفتح

برهرکه آيدت چه زکافر چه مسلم است



دست اميد کيست که مردود لطف تو است

چشم اميد کيست که از يأس برهم است



مامضطرّيم، بسوي تو گشتيم ملتجي

احوال ز اضطرار پريشان و درهم است



رخت اميد خويش نبندم ز کوي تو

محروم کي کنند گدائي که مُبرَم است



دَرِ روي رحمتت ننمائي بسوي ما

بر هر که رو کنيم بسوي جهنّم است



يا رب بذات پاک خود و اسم اعظمت

کان در سواي علم تو مجهول ومبهم است



حق ملائکي که به قربت شتافتد

ز آنهاست جبرئيل که بر وحي محرم است



يا رب بحقّ آدم و نوح و خليل خود

حقّ کليم و روح که عيسي بن مريم است



يا رب بحقّ علت ايجاد ممکنات

ختم رسل که بر همه آنها مقدم است



يا رب بحقّ سَروَر و سر خيل اولياء

کو جانشين احمد و او را پسر عم است



يا رب بحقّ زهره زهرا که در شرف

دُخت رسول و مادر حوّا و آدم است



يا رب بحقّ حُسن حَسن کز جمال او

عرش برين مُزيّن و قدرش مکرّم است



يا رب بحقّ خامس آل کسا حسين

کز بهر او به عرش برين فرش ماتم است



يا رب بحقّ حضرت سجاد آنکه او

از محنتش هميشه دو عالم پر از غم است



يا رب بحقّ باقر علم و حِکَم که او

بر جمله انبياء و ملائک معلم است



يا رب بحقّ آنکه به صدق تنطقش

دين مبين تو است که محکم قوائم است



يا رب بحقّ آنکه نجيّ تو بُد به سِجن

چو حضرت کليم و ملقب به کاظم است



يا رب بحقّ ساکن دارُ السّلام طوس

دار السّلام قُدس که جبريل خادم است



يا رب بحقّ معدن جود [و] کرم که او

معروف بر جواد، تقي در دو عالم است



يا رب بحقّ آنکه به نور هدايتش

آئين احمدي است که روشن معالم است



يا رب بحقّ عسکري آن مشعل هُدي

روشن ز تابش او عرش اعظم است



يا رب بحقّ آنکه چو احمدبه انبيا

بر اولياء طُهر تو او نيز خاتم است



او کعبه حقيقي هم مروه و هم صفا

او مشعر است و مسجد او بئر زمزم است



ما را شکايت است به درگاه تو

فرياد رس که سينه ما خفته در غم است



مفقود از ميانه ما سيد البشر

هم از نظارها صاحب ما غائب گم است



گر او زخوف خصم لعيم است در حجاب

بردوستان چيست که اين غم فراهم است



مائيم بي معين،گرفتار و مبتلا

کز اهل حقّ زمانه چنين روي درهم است



اعداء زنند طعنه تو را نيست صاحبي

بر دل از اين جراحت بس ناملايم است



يا عدل و يا حکيم و يا من هو الغياث

ما را به درگه تو نزاع تَحاکُم است



مپسند بيش از اين که شماتت کنند

الغوث و الامان که ما را تظلم است



ظاهر نما تو صاحب ما را که در جهان

ظاهر فساد گشته و زمان تَحَکُّم است



ظاهر نما نشر تيغش که تاکند

اصلاح اين زمانه که بس فاسدُ الدَّم است



چشم رَمَد رسيده ما را ضياء بخش

کز نور طلعتش که به هر درد مرهم است