بازگشت

مديحه مولوديه






دگر ز ابر آذري، چمن چو آذر آمده

مگر خليل آذري، به گُلسِتان درآمده



ز بنده عرصه ثري، سپهر اخضر آمده

ز کلک صنع داوري، زمين پر اخترآمده



هزار ماه مشتري، در او مصور آمده



به اهل دل همي رسد، فروغـها فراغها

ز سيرها ز سورها، به باغها به راغها



چه باغها چه راغها، مطرزّ از اياغها

ز سوز آه بلبلان، به جان لاله داغها



چه داغها که جسم را، ز روح خوشتر آمده



الا که مژده ميدهد، که روز اهل راز شد

در عنايت خدا، به روي خلق باز شد



پديد شد حقيقتي، که ناسخ مجاز شد

امير لشکر خدا، به کشور حجاز شد



ز عدل دادش از زمين، بن ستم بر آمده



سليلِ ختم انبياء، به رتبه ختمِ اوليا

امامِ اهل معرفت، امينِ سرّ کبريا



شعارِ عاشقان حقّ، شعاعِ نور مصطفي

امامِ حيّ منتظر، سبيلِ طالب هُدي



نفاذِ حکم ايزدي، دليلِ قدرت خدا

که جاي چاکران او، ز عرش برتر آمده



شکوه کوه بيستون، عيان به کوهسارها

زلال آب زندگي، روان به جويبارها



ز لاله هاي ارغوان، به طَرف لاله زارها

زناله هاي ارغنون، بصحن مرغزارها



رود ز جان شکيبها، شود ز دل قرار ها

چمن نگار خانه اي، ز حسن دلبر آمده



چوکوه طور هر طرف، دميده نخل روشني

چو روي حور هرکجا، شکفته تازه گلشني



زمين ز شاخه هاي گل، ببر کشيده جوشني

که تيغ آفتاب را، در او نمانده روزني



فضاي باغ مخزني، ز درّ و گوهر آمده



خمار چشم نرگسان، زچشم نيم مستشان

صفاي جام ارغوان، زلعل مي پرستشان



هزارجان نثارشان، بهشت شرمسارشان

هزارجان به دستشان، کِنِشت پاي بستشان



زبويشان زمويشان، جهان معطر آمده



کجاست آفتاب من، شراب من شباب من

شکوه من شکيب من، درنگ من شتاب من



نعيم من ثواب من، بهشت من بهار من

چراغ من اياغ من، دليل من کتاب من



که بي جمال او چمن، چو في مُکَدّر آمده



به انتظار وصل او، غم فراق ميکشم

چواو بودطبيب من، بناخوشي همي خوشم



طلب کنم زِ ياد او، اگر ميان آتشم

نه از جفا شکايتي، نه از بلا مشوشم



که زهر با ولاي او، چو آب کوثر آمده



چو رايت جلال او، به فتح هم عنان شود

چو رايت جمال او، جمال حق عيان شود



هميشه دورآسمان، به کام دوستان شود

کهن خرابه جهان، بهشت جاودان شود



زمين دُرّسمين شود، زمان همه امان شود

شب فراق عاشقان، ز مقدمش سر آمده



هرآنچه درد به شود، هرآنچه خرد مَه شود

هرآنچه سنگريزه بد، زنار وسيب وبه شود



هرآنچه کوه پيکري، چو پرّکاه و که شود

خدنگ در کمان او، چو آشنا به زه شود



دُرون خصم سنگدل، چو ليل خون گره شود

که ناوُکِ قضايِ حقّ، ز شَسْت او برآمده



سخن بس است عارفا، خموشي است کار تو

نه نظم بوده شيوه ات، نه شاعري شعار تو



همين که نام او بري، بس است افتخار تو

اگر چه زاد لعل و درّ، ز طبع برد بار تو



اگرچه بحر شد خجل، ز شعر آبدار تو

ولي به بارگاه او، بسي محقر آمده