بازگشت

مديحه در معرفت ايشان و اينکه ايشان مانند خورشيد پشت ابر مي ب


در توجه بساحت قدس حضرت بقية اللّه في الارضين عليه صلوات اللّه ربّ العالمين و تصديق بر آنکه وجود مسعود آن سيّد محمود در حال غياب مانند آفتاب در ابر و روح در انسان است که هردو نهانند ولکن به آثار خود حسّي و عيانند براي انظار کساني که چشم سر آنها بينا است واما بر چشم کور آفتاب مکشوف هم مستور است، همچنين وجود مبارک آن حضرت صلوات اللّه عليه هم با نَهاني در غياب عيانند به آثار و آيات وجود خود بر آنهائي که بينا باشند به چشم قلبي و مصداق اين فرمايش نباشند «ولهم اعين لايبصرون بها» و نيز توضيح از آنکه دلهاي روشن به معرفت ايشان هرچند به عالم يقين قلوب آنها متوجه به ايشان است ولکن با مقام مهر و محبّت ايشان هم متأثر و متألّم مي باشند به الم هجر و دوري از رؤيت جمال با کمال ايشان و به اين سبب آن جناب عليه السلام از کمال رأفت خود با احباب صميمي که خود را پاک نگاه داشته اند از هر زشتي و عمل سوء جمال خود را از آنها يکسره مستور نمي فرمايد و آنها را به فراق مهجور نمي نمايد.



اي شه بطحا مه عالم فروز

زنده دلان رابه تو هر شب چو روز



پادشهي هست زتو از چه رو

تاج شهي بر سر هر زشت خو



واجب بالذّات بخود او ز خود

قائم بالحق تو از او، او بخود



آيت حقّي به نهان و عيان

هر دل بينا زتو دارد نشان



روح چسان ظاهر وپنهان بود

حِسّ بدن حجّتي از آن بود



شمس در ابر است نهاني ز چشم

نور از او هست نشاني به چشم



نور ز قائم به همه ممکنات

فيض به دائم به همه باثُبات



روح خفي شمس نهان روشن است

در بَصَر وديده که او روشن است



جلوه مهدي که به از مِهر هست

حِس بکند دل که در او مِهر هست



شکر نمايم ز خداوندگار

جلوه او شد به دلم چون نهار



ليک چه سازم که به دل مهر و هجر

گشته از او توأم از آنم به فکر



بين توچسان دوست که داني کجااست

مرحمت از او به تو دائم بپا است



ليک به تو دوري رويش چسان

آتش سوزان شده در دل نهان



هرچه بود خوبي حُسنش زياد

هست به دل سوزش هجرش زياد



هان چکنم حضرت مهدي اگر

گشت به دل بِه زقمر جلوه گر



هست يقين هستي او بر زمين

حيّ و قدير است و شَهَنشاه دين



ليک نهان هست رُخش از بَصَر

آتش هِجرش زده بر دل شَرَر



هرچه ز مهرش به دلم نور هست

روح ز هجرش همه مهجور هست



گاه چو دل خوش شوم از مِهر او

نا خوشي آيد به دل از هِجر او



گاه چو در سوز و گدازم ز هجر

مرهمي آيد به غم از نور مِهر



اين شب و اين روز منِ ناتوان

در غم محبوب چه سوزم چسان



جلوه رويش چو به احباب هست

حقّ رَهِ اين لطف بر آنها نَبَست



گر نبُدي بهر حبيبان او

ديدن آن طلعت زيباي او



زندگي و عيش بُدي ناگوار

يکسره مي رفت از آنها قرار



ليک از آن پادِشَه انس و جان

گاه شود مرحمتي در نهان



روي نمايد به حبيبان خود

رَوح برند از رخ جانان خود



بهره اي آنها ز حلاوت برند

فکر خود ولذّت جنّت برند



مي شود اين بهره دولت نصيب

از نظر افتادنِ بر اين حبيب



به هر کسي پاک نمايد عمل

زآنچه بود زشتي و نقص وخلل



زين سببم ناله ديگر کنم

شور و فغان ديگري آورم



هم به دَرِ حضرت پروردگار

هم بَرِ آن شاهد شيرين عُذار



عذر بخواهم زخود از زشتي ام

عفو خود آرند به هر هستي ام



زآنچه ز روحم شده يا قولو فعل

گشته ام از زشتي آنها خجل



تا نشوم دور ز قرب وصال

ازنظر مظهر حسن و کمال



گويمش اي شاه سليمان مدار

گشت سليمان ز تو فرمان گذار



يک نظر آور به سوي مور خود

کن ز کرم منظر و منظور خود



مظهر لطفي تو ز رحمان شها

لطف وي از تو شده پايان به ما



روح تو آري به تن مرده اي

ني عجب از روح به افسرده اي



از گُنه افسرده ببين حالتم

قرب وصالم تو ببين هجرتم



ذرّه منم بهر تو اي آفتاب

پرورش من به تو يک دم بتاب



بهتري البتّه تو از کيميا

خاک کني دُرّ و جواهر بيا



من به رهت خاک قدم آمدم

منتظر از بهر قدم آمدم



هست اميدم نپسندي به ما

گشته گرفتار به ظلم دغا



تحفه به درگاه توآورده ام

چشمه رحمت به تو واکرده ام



بهر رثا در غم جدّت حسين

گفت نبي او من و من از حسين



ياد کنم از علي اصغرش

بود به باطن علي اکبرش



بود چو جسمي نبُدش روح وجان

ليک بُدي روح به اهل جهان



کرد بلند او به روي دست خود

نيست کند بهر خدا هست خود



گفت که اي قوم نگاه آوريد

بهر خداوند پناهش دهيد



تشنگي آتش زده بر جان او

گر نخورد آب رَوَد جان او



آه که دادند به او چون جواب

جمله عالم شدي از او کباب



ديد که خون گشت ز حلقش روان

کرد به کف ريخت سوي آسمان



گوي تو ايماني با حُزن و غم

بَر تو خدا از دل مهدي الم