بازگشت

مديحه اي مخمس بمضمون مديحه قبل


تجديد مطلع بطور مخمس در توجه به ساحت قدس حجة اللّه اعظم امام مهدي قائم صلوات اللّه عليه به مضمون مديحه سابقه



دل من به ذکر حبيب من

که خداي کرده نصيب من



شده نغمه خوان چو طبيب من

بسوي جناب حبيب من



من و ذکر تو شده ام مُعين



تو جنان و طوبي و کوثري

تو چو جاني و روح پر وري



گل و باغ بلبل دلبري

تو به باغ سروُ صنوبري



من وماء مهر توام معين



تو مرا چو عرشي و آسمان

تو مرا چو کرسي و قدسيان



ز تو ذکر خداست مرا به جان

ز تو نور هدي است مرا عيان



من و قدر جليل تو بيش از اين



به دلم هواي تو چون رسيد

به هواي دل ز جنان وزيد



به جنان ز خدا نويد رسيد

زنويد خدا رسيد مزيد



من و دل هواي تو بس همين



به دلم زمهر تو آذرا

به سرم زفکر تو ماجرا



به رُخَم ز چهر تو مَنظرا

بِبَرم تو هميشه دلبرا



من و دلبران همه دل بر اين



تو شه سَرير ولايتي

تو مَه مُنير هدايتي



زخدا تو قدير به آيتي

تو بما ضمين عنايتي



من و لطف تو شده ام ضمين



سحرم به فکر تو آمدي

شَررَم به هجر توآمدي



مگرم به ذکر تو آمدي

که سرم به مهر توآمدي



من و فکر و ذکر تو اين چنين



چو دلم به مهر تو شد قرين

به دلم ز چهر تو شد مکين



شده ام به هجر تو دل غمين

همه ام به عُزلت و مُستکين



من و از هواي تو در انين



نه مراست غير تو بهجتي

نه مراست غير تو لذّتي



نه مرا ست غير تو دولتي

نه مراست غير تو قوّتي



من و لطف تو به صد آفرين



زخدا صداي تو شد بلند

همه انبياء به تو خوش دلند



همه اوليا به تو ارجمند

همه مدح ثناي تو مي کنند



من و مدح تو بُوَدَم از اين



به تو حُسن خدائي آمده

به تو جلوه باري آمده



ز تو جلوه نمائي آمده

زتو وعده ياري آمده



من و دل به وعدِ تو از يقين



تو چه دلربا به حسن خودي

چو يکي به جلوه زخود دهي



همه دلبران سوي خود بري

همه جان فدائي خود کني



من و دل ربوده خود ببين



همه دلبران تو ربوده اي

تو به گلرخان چه نموده اي



بر عاشقان بِه چه بوده اي

همه شان به خويش سُتوده اي



من و آستان تو اين چنين



شه من سُلاله احمدي

مه من جمال محمّدي



تو يکي از او گل سرمدي

عجبا به جلوه درآمدي



من و دل به روي تو نازنين



ز اَحَد مَدَد به تو مي رسد

ز مدد عَدَد به تو مي رسد



ز عدد بلد به تو مي رسد

همه تا ابد به تو مي رسد



من و عمر و مهر تو بس همين



تو شدي چو آئينه حق نما

نظري ز براي حق نما



سوي ما ز جلوه حق نما

دل ما از آن سوي حق نما



من وجلوه تو به دل مکين



تو به دل شدي همه نور من

تو به دل شدي همه شور من



تو به دل هميشه سرور من

تو زدل زدوده غُرور من



من وبحر وصل تو در کمين



تو براي خدا مددي نما

دل ما شود احدي نما



زخدا بما صمدي نما

که به دل نکند احدي نما



من و مدّعا ز تو شد بر اين



تو شها ز بحر کرامتي

تو شها ز بهر عنايتي



تو شها بر امر دلالتي

بنما زحسن خود آيتي



من و رو هميشه به چهره مبين



دل من به لطف تو متّکي

دل من به نور تو مهتدي



دل من به حسن تو مقتدي

دل من به مهر تو مرتوي



من و مسلک تو شعار و دين



به خداست به ز همه عطا

که مراست سوي تو رهنما



که مراست مهر تو دلربا

که مراست چهر تو دلگشا



من ومهر تو چه بِهْ است از اين



تو شها چسان دل ما بري

چو خودي نمائي و بگذري



همه ما به شور درآوري

کني از سواي خدا بري



به من از جناب تو چه بِهْ از اين



دل من به مهر تو شد جنان

شد ازاين جنان همه کامران



شده کامران همه شادمان

شده شادمان به همين جهان



منم ازتو شاد و مراد در همين



تو شها زدي نقاب به رو

همه عاشقان زتو جستجو



همه شان به ذکر تو گفتگو

که دمي حجاب بري ز رو



من و روي تو چو درّ ثمين



زخدا شده دل به تو رهنما

ز تو دل به خدا شده رهنما



بُود اين زبُوالعجبي به ما

دل حق نما شده حل نما



به من از تو حسن خدا مبين



چو شدي دل آئينه باصفا

تو شديش آئينه حق نما



به تو چون بديد ز حُسن خدا

شود او به غير خدا نما



منم از تو گشته خداي بين



تو شها سليل نبوّتي

تو مها دليلي و حجّتي



تو مرا رواني و مُهجتي

تو چرا بگو شه غيبتي



من و مهر و هجر تو شد قرين



تو شها اگر چه نَه اي خفي

بر دل که مهر تو شد جلي



وليم تو شاهد عادلي

که چو هست روي تو مختفي



منِ دل غمين ز همين حزين



بجز آنکه مهر تو مرهمش

بجز آنکه لطف تو همدمش



بجز آنکه فيض تو همرهش

بجز آنکه ذکر تو غم برش



من و ياد تو بهشت برين



تو که يادگار زاحمدي

تو هم اسم او ومحمّدي



زخدا مدام مؤيّدي

تو هميشه ظلّ ممدّدي



من و سايه ات شده همنشين



تو بر انبيا همه سرورا

تو بر اوليا همه منظرا



به خدا تو شاه مظفّرا

زخدا به جمله مبشّرا



منم اي شها تو به ره ببين



ز رقيب بسکه بما ستم

زعتيد بسکه بما الم



زخصم فتنه دم بدم

تو بدادرس تو رهان زغم



من خسته و به تو ظلم وکين



زخدا تو وليّ دم شدي

طلب دم شهدا کني



تو شَرَر به اهل جفا زني

ز زمين تو جور و جفا بري



من و منتظر که شوي مبين



تو نظر به طيبه نما ببين

حرم رسول خدا ببين



دو عَنُود دين خدا ببين

چه نمود هر دو ز ظلم وکين



من و کينه ز آن دو عدوّ دين



تو ببين به جدّه اطهرت

چه رسيدازآن سگ بت پرست



زخدا کنم همه مسئلت

دهد اذن تقاص به حضرتت



ز من آرزو تو گرفته کين



تو به حق حُرمت فاطمه

تو بحق عصمت طاهره



که کني شفاعت ما همه

ز گُنَه شويم مُطهّره



من و التجا که کني چنين



تو شها کريم سجيّتي

تو شهارحيم طبيعتي



ز کَرَم نما تو عطيّتي

نشوم دچار مذلّتي



من و اين فقيه توره نشين