مديحه قائميه در اعتراف به مراتب جلال و کمال حضرت
مديحه قائميه عليه و علي آبائه الظاهرين آلاف السلام و التحيّة در اعتراف به بزرگي جمله اي از فضايل جليله و مراتب جلال و کمال و جمال ايشان در مرتبه ولايت الهيّه بر وجه مخاطبه با آن جناب و بيان مشابهت و مشارکت ايشان درجمله اي ازکمالات باحضرت سيّدالشهداءصلوات اللله عليه
اي قائم بر حق از تو قائم
هستِ همه ما ز حقّ تو قائم
اي مهدي مهد ران فرشته
جسمت ز بهشت شد سِرِشته
تو پادشه جهان مائي
در غيب و عيان به ما نمائي
تو روحي و عالمي است جسمت
مشهور به مُمکنات اسمت
اسم تو چو احمد آن محمّد
رسم تو شد آئينه ز احمد
تونور و زِ نور تو است روشني ها
از تو است نماي ديدني ها
خورشيد جهان به چشم روشن
پيداست ز روزني چو سوزن
هر دل که در او است چشم بينا
هستي تو بر او چو حق هويدا
موجود بگور است معدوم
بر کور دل است حق چه موهوم
صد شکر به دل چو آفتابي
هرچند به چشم در غيابي
از مهر تو روح هست در دل
حل گشته از او هزار مشکل
اشراق زمين به ربّ الارض است
از بهر تو اين مقام فرض است
مهرت چو شدي به دل هويدا
جنّات نعيم گشته پيدا
فضلت چو به روح شد معظّم
شد جلوه حق وعرش اعظم
لعل لب تو چو شد گهر ريز
شد جلوه که کوثر است لبريز
نوري ز رُخَت به چشم بينا
نور است و کليم و طور سينا
رعنا قد تو چو جلوه آرد
طوبي ز بهشت گوئي آمد
يک دم چو به جلوه آوري رو
گويم به يقين که احمد است او
چون روي ز غيب آري اي شاه
خورشيدبه نور تو است چون ماه
شد تازه جهان به مولد تو
گردد چو جنان به موعد تو
دادي چو به فرش زيب و زيور
از مقدم خود چو چشمه کوثر
بُد منظر تو چو مظهر حقّ
آيات وي از تو شد مُصدّق
لعل لب تو غنچه وا شد
تصديق به وحدت خدا شد
پس نطق گشوده در شهادت
بر امر رسالت و ولايت
پس خوانده تمام وحي ها را
هريک ز کتاب انبيا را
بر نطق و لسان قوم هريک
بهتر ز لسان و نطق هريک
قرآن مجيد چون بخواندي
در گوش ندا ز حق رساندي
گفتي که همين ندا ز حق شد
خِلقَت به لب وليّ حق شد
نبود عجبا ز طفل اينسان
از آنهمه نطق علم قرآن
موجود چو روحت از خدا گشت
مطبوع به جمله علمها گشت
گر طفل بُدي به جسم يکجا
گنجينه علم حق بهر جا
پس بهجت و بس سرور دارم
زين مکرمتت چو ياد آرم
در مولد خود به نصف شعبان
آمد خبر از وليّ رحمان
معراج به عرش حق نمودي
مرآت زمصطفي چو بودي
شد تازه به عرشيان زاحمد
هر جلوه کزو به عرش آمد
تجديد ز امر مصطفي شد
تشريف به عرش کبريا شد
از صاحب عرش جلوه ها بود
با صاحب عرش رازها بود
اي شاه فريد حبّذا لَک
اي ماه وحيد مَرحَبا بِک
تشريف ز تو خداي فرمود
تَرحيب ز حضرت تو بنمود
کي مهديِ من به ممکناتم
فيض آور من به کائناتم
از بهر تو هر عطا است از من
بر مهر تو هر جزاست بر من
معراج دگر ز سِبط احمد
ريحانه او حسين آمد
در مولد خود زعالم فرش
بالا شدي او به عالم عرش
چون قائم اهل بيت اطهار
شد شِبه همه به فضل بسيار
در مکرمتش به امر معراج
شد شِبه حسين نور وَهّاج
چون نور حسين جلوه ها داشت
هرجلوه آن بسي بها داشت
يک جلوه او چو بدر انور
در موقع حمل بُد زمادر
چون مهر که نور او است پيدا
از ابر بهر کسي هويدا
او در رحم و جلاي نورش
مي بود چو بدر در ظهورش
تا بدرِ جمال او درآمد
چون شمس که از افق بتابد
شد امر خدا به اهل افلاک
در فرش روند جمع املاک
هر فوج عظيم بعد فوجي
چون موج به بحر بعد موجي
در حضرت مصطفي بيايند
بر تحنيتش سلام آرند
وانگاه به مهد نور عينش
ريحانه روح او حسينش
آيند زيارت جنابش
يابند زبهره جمالش
از هر فلکي مَلَک پياپي
مي کرد بسوي او هوا طِي
چون جلوه حُسن او بديدند
از شوق به مَهد او پريدند
پروانه صفت که مي شود جمع
چون نور بلند بيند از شمع
از مهد حسين تا به افلاک
پيوسته بهم ز فوج املاک
جمعي به عروج و جمع ديگر
از بهر هبوط مي زدي پر
پيش از همه جبرئيل آمد
بيش از همه بس جليل آمد
با جند عظيم از سماوات
چندان که عقول شد از آن مات
بس حشمت دلفريب بودش
بر ارض نبُد چنين وفودش
ليک اذن نبود بهر عرشي
از بهر حسين گشته فرشي
تا همچه دگر ملايک آيند
بر منظر حق نظر نمايند
محروم از اين ثواب گشته
مهجور ز حُسن يار گشته
در امر به حمل عرش بودند
يا حفظ امور مي نمودند
از آنچه صدور آن ز عرش است
زآنها به نظام امر فرش است
چون مصدر امر وخلق آنجاست
هرفيض رسد به خلق ز آنها است
در شوق حبيب حق چه بودي
شکوي بَرِ او ز خود نمودي
شد امر به جبرئيل کز فرش
محبوب من آر زود در عرش
تا زينت عرش فاضل آيد
از جلوه فرش کامل آيد
در عرش بَرَند بهره از او
هر بهره که بُرد هر مَلَک ز او
کز او شده گوشوارِ عرشم
از اوست نظام عرش و فرشم
مصباح هدايت من او شد
مفتاح به رحمت من او شد
جبريل به حضرتش درآمد
از حضرت حق سلامش آورد
چون جان عزيز بُرد در بر
پس جانب عرش حق بِزَد پَر
بر شَهپَر روح در علا شد
گفتي به بُراق مصطفي شد
ديدند چو عرشيان جمالش
با بهجت احمد و کمالش
معراج نبي دوباره ديدند
پروانه صفت بر او پريدند
شد جلوه او به عرش پيدا
گفتي تو که حق شده هُويدا
شد تازه به هرکدام از او
گرديد مزيد بهره او
تکميل شده به بهره خود
تفضيل شده به رتبه خود
معراج دگر شنو ازآن شاه
ازکرب و بلا ولي به صد آه
زين بارگه عرش زو بخنديد
از بار دگر به خود بلرزيد
املاک از اين عروج خندان
افلاک از آن عروج لرزان
آنگاه که بر زمين شد از زين
گرديد ديگر قتيل خونين
جسمش به سما صعود دادند
بر اهل سما وُفُود دادند
بازش به زمين به مقتل خود
آورده به چشم افضل خود
اين بود نهان ز جمله ابصار
آيت بُد از آن وليّ ابرار
ازبردن جسم خون فشانش
شد ناطقه لال از بيانش
از بارش عرشيان بر او اشک
هر بحر ز فرشيان بَرَد رشک
ايماني با نظر نظر آر
در منظر اين دو مِهر ديدار
سبط نبيّ و امام مهدي
حقّ بر همه شد از اين دو مرئي