بازگشت

مديحه مولودي حضرت حجت


مديحه مولوديّه حضرت حجة اللّه في الارضين و بقيّة اللّه من الانبياء و الاولياء المکرّمين بحر الجود السيّد المحمود المهديّ الموعود عليه صلوات اللّه الملک المعبود



چه خوش نداست از حقم، در او صلا است از کرم

از او هواست بر سرم، از او صفا است بر دلم



از او مراست جنّتم، از او به پاست نغمه ام

از او نوا است بر لبم، شکر ز مدح دلبرم



حبيب و قلبِ دلبران، امام وحجّتِ زمان

مهدي سرور آمده



بيا به باغ و بوستان، ببين هواي گلستان

ببين به روي گلرخان، ببين نوايِ بلبلان



ببين قباي سنبلان، ببين صداي باغبان

ببين به حسن دلبران، ببين چه سروها روان



ببين بعيد شادمان، براي شاهد جهان

که بس مظفّر آمده



بيا به باغ احمدي، ببين گل محمدي

ز امر حق مؤيّدي، به جند حق مُمدّدي



به امر حق سَرمدي، به روح حقّ مسدّدي

به وعد حق چو آمدي، ملک به اوست مهتدي



همه زمين و آسمان، زبوي مشک بيزان

چه بس معطّر آمده



به بوستان بهارها، به بلبلان هزارها

به دوستان قرارها، به دشمنان فرارها



به نوريان نهارها، به ناريان شرارها

به گُلسِتان ثمارها، به جسم و جان مدارها



به مقدم شه جهان، حضرت صاحب الزمان

چه بس مقرّر آمده



اگر تو خوب بنگري، بسوي دار عسکري

ببين چه نور انوري، ببين چه حسن دلبري



ببين ز حق چه مظهري، به اهل دل چه منظري

به مؤمنان چه سروري، به مردمان چه داوري



عدل شود از او عيان، جور از او شود نهان

موسم غم سرآمده



شاهِ حجازي آمده، به سرفرازي آمده

به دل نوازي آمده، ز حق منادي آمده



مهديِ هادي آمده، ز بهر شادي آمده

قهرِ الهي آمده، به داد خواهي آمده



دادستان دشمنان، مرهمِ قلب دوستان

بر همه مهتر آمده



وجه خداست بر زمين، يا شده نور او مبين

عرش خداست در زمين، يا که زمين شده برين



روح خدا است مکين، که روح ازاو شده امين

اسم خداست بر نگين، که شد به دست حق قرين



قهر خداست در جهان، زند شرر به ظالمان

به سيف حيدر آمده



چو دل به سوي او شود، از او چو نور بردمد

رُوح بسوي او رود، چو مرغ در هوا پرد



بوي جنان از او وزد، عالم دل چنان کند

که دِل [ز] هر کسي برد، بر او خطاب آورد



که اي امير محسنان، چشمه جود تو روان

چو بحر اخضر آمده



نيست مرا به غير جان، که آرمت به ارمغان

تو آن شهي که انس وجان، روح و ملک در آسمان



به عرش جمع عرشيان، تو را کمينه پاسبان

جان همه جهانيان، با همه جان قدسيان



فداي جان اين جهان، بازهمه بشأن آن

چه بس محقّر آمده



توئي شه حجاز من، شدي تو دلنواز من

تو سوز من تو ساز من، تو ناز من نياز من



مفاز من مجاز من، دواز من جهاز من

طراز من حراز من، زمهر تو قبولي نماز من



تو دلبري که دلبران، بود زجمله دلبران

چهر تو منظر آمده



شها تو ماه عالمي، به عالمي تو قائمي

به قائمي تو دائمي، به دائمي تو سالمي



به سالمي تو غانمي، به غانمي تو حاکمي

به حاکمي تو عالمي، به عالمي تو عادلي



به تو شود جهان جنان، جنان شود به ما عيان

چه مشک و عنبر آمده



تو نور من نهار من، تو شور من بهار من

سرو من نگار من، سُکون من قرار من



تو يار من نِگار من، تو حِصن من حِصار من

تو نحر من بحار من، تو چشمه کوهسار من



به هر کجا و هر زمان، مهديِ من مهدِ امان

حاجت من برآمده



تو سيّد و تو سرورم، تو شاهي و تاج سرم

بهر خدا تو مظهرم، سوي خدا تو منظرم



به چهر تو منوّرم، به مهر تو مطهّرم

به فيض تو مقدّرم، به لطف تو مقرّرم



به هر صباح و هر شبان، ذکر توام ورد زبان

دلم چو کوثر آمده



تو جنّتي تو بَهجتي، تو راحتي تو رحمتي

تو عزّتي تو لذّتي، تو مکنتي تو مهجتي



مرا به تو نه کُربتي، مرا به تو نه غُربتي

مرا به تو نه فِکرتي، مرا به تونه مِحنتي



به حضرتِ تو شادمان، به فکرتِ تو کامران

روي تو دلبرآمده



تو قائم از خدا شدي، جهان ز تو بپا شدي

چو جان به جسم ما شدي، ز تو به ما نما شدي



تو حجّت خدا شدي، به ما تو رهنما شدي

ز چشم اگر خفا شدي، به دل چو مَه عَلا شدي



فيض خدا به هر زمان، ز تو رسد به انس وجان

به بحر و بر درآمده



شها بسوي من نگر، ببين به نطق من شِکر

زمدح تو است پرگهر، زمهر تو است پر ثمر



زچهر تو است پرهنر، زامر تو است پر اثر

زبحر تو است پر دُرر، زفضل تو است چون قمر



ثناي تو است بر زبان، جهان نموده چون جنان

چو روح پرور آمده



مطلع تو حجاز شد، تو را فدا تو را وقا

جان بهر تو نياز شد، تو را فدا تو را وقا



دل به تو اهل راز شد، تو را فدا تو را وقا

هم زتو سرفراز شد، تو را فدا تو را وقا



به جسم من توئي چو جان، به روح من توئي روان

چو جان به پيکر آمده



تو آيت از اَحَد شدي، مرآت حُسن احمدي

صاحب سيف حيدري، زهرا رخي به اَنوري



همچو حسن به منظري، همچو حسين به رهبري

ز هر امام مظهري، ظاهر و باطن آوري



در جملگي قائمشان، به جملگي خاتمشان

بر همه زيور آمده



همچو امام ساجدي، به امر هر عبادتي

همچو امام باقري، به کشف هر حقيقتي



همچو امام صادقي، به نشر هر شريعتي

همچو امام کاظمي، به صبر و هر سخاوتي



همچو رضا توئي بيان، بهر حُجَج به ملحدان

چو ماه انور آمده



آئينه خدا همه، مظهر او بما همه

نيست ولي جلا همه، زيک به يک جدا همه



گهي بُدي علا همه، گهي بُدي خفا همه

ولي شود ملا همه، کامل به هر نما همه



ز حضرتت در اين جهان، زشرق تا به غرب آن

خفاي حق سرآمده



انوار حقّيد اَجمَعُون، اوصاف حقيّد اَکمَلُون

اسماء حقّيد اَفضَلُون، لکن عِبادٌ مُکرَمُون



بقوله لاتَسبِقُون، بِاَمره لَتَعمَلُون

زين دو شدند مُخْتَفُون، آباء اطهارت درون



ليک از خداوند جهان، امر است تا گردي عيان

حقّ از تو اظهر آمده



در انبيا و اوصيا، در اوليا و اصفيا

در ارضين و هر سما، به هر کمال وهر صفا



به جملگي تومظهرا، زجملگي تو منظرا

در همگي از تو جلا، بُدي چو نجم ازهرا



چو کوکبان آسمان، درّي شدي تو در ميان

در جلوه بهتر آمده



منتظران حضرتت، مفتخران خدمتت

معتکفان درگهت، مضطبران غيبتت



محتسبان دولتت، منتصران نصرتت

همه به عجز و مسکنت، ز حق کنند مسئلت



خداي زود يارسان، ولي يار بي کسان

صبر زدل برآمده



چو بهر تو روح الامين، ندا نمايد از زمين

به اهل ارض اجمعين، از اين ندا شود يقين



بروي اهل حق و دين، قائم حق شده مبين

امر خدا است اين چنين، که شد به وقت خود قرين



زمين کند پر از امان، خوف برد ز مؤمنان

چه بس مبشّر آمده



شها تو پرده برگشا، رخ مَهَت به ما نما

تو سيّدي تو سرورا، پادشهي مظفّرا



تو قادري مقتدرا، زحق تو راست لشکرا

ببين به ما تو ماجري، بشو تو دادگسترا



خلاص کن دوستان، ز شرّ جور دشمنان

که در کمين درآمده



تو شاه دادگستري، زحق تو عدل آوري

به طيبه کن يک نظري، برآسمان حيدري



چه آتش پر شرري، زهرا ببين بمضطري

چه نالهاي آذري، ز ظلم دون کافري



کاش بينَمَت عيان، به ذوالفقار جان سِتان

شرر به کافر آمده



چو ياد آورم شها، حضرت خيرةُ النساء

روح روان مصطفي، روان به جان مرتضي



زناله ها واشکها، چه ظلمها و جورها

ديد زقوم پُر جفا، نالم و گويم اي خدا



دادستان ظالمان رسان،، زود بداد ما رسان

زغيب خود درآمده



محراب و مسجد نبي، ببين به دست هر دني

حضرت مرتضي علي، به ظلم گشته مختفي



چگونه حقّ آن وليّ، غصب نموده هر شقي

چه هتکها که هر دمي، ديد که نيست گفتني



نتوان که داد شرح آن، نه در بنان نه در بيان

بي حدّ و بي مر آمده



چنانچه فضل مرتضي، يکي ز صد هزارها

چه بحرها مدادها، ارض سما چو لوحها



اشجارها اقلامها، انس و ملک کُتّابها

به دوجهان تا منتها، نوشته با دوامها



نتوان شدن بيان آن، محنت او چنين بدان

به حصر در نيامده



حضرت مجتبي ببين، حجّت حقّ دوّمين

چه ظلمها زاهل کين، چه هتکها ز هَر لعين



به مسندش شده نشين، مستکبري ز ظالمين

گر محنتش شود مکين، بر آسمان و بر زمين



عجز آورد ز جهل آن، عرش برين هم نتوان

گرچه قويتر آمده



من از امام ممتحن، زغربتش کنم سخن

شَرر زن است و دل شکن، جهان کنم بيت الحزن



آتش زنم به مرد و زن، درهم زنم هر انجمن

جانم رود اگر زتن، کم است اين جزع زمن



آه ز زَهرِ جان ستان، صد پاره شد جگر از آن

دو صد چو خنجر آمده



از حضرت خير البشر، صحيح آمد اين خبر

حَسَن زِ من نور بصر، زروح من باشد ثمر



از زهر کين بيند شَرر، هر ديده بهرش گشت تر

بينا بود اندر نظر، آرد چو در محشر گذر



کاش شوي شها عيان، کشي تو تيغ از ميان

که جان به لب در آمده



نظر نمابه کربلا، به حال سبط مصطفي

بر او شده چه ماجرا، چه محنت و جور و جفا



زاهل کين چه ظلمها، که انبيا و اوليا

بر اوشدند در عزا، به گريه ها و ناله ها



توئي وليّ ثار آن، به حکم خالق جهان

کاش به کيفر آمده



دائم شها رثاي تو، به صبح و شامهاي تو

زنُدبه و نواي تو، زاشک و نالهاي تو



زخون چشمهاي تو، زطول اين عزاي تو

کاش رسد براي تو، زمصدر خداي تو



اذن که تا شوي عيان، بهر تقاص ظالمان

به تيغ حيدر آمده



ياد کنم زشاه دين، ميان اهل کفر و کين

که بُد غريب و بي معين، شد سرنگون ز صدر زين



روي منير بر زمين، آمده قاتل لعين

به لرزه شد عرش برين، جِنّيان و حورعين



همه به ناله و فغان، به گريه و بسر زنان

چو شور محشر آمده



ناله کنم زناله اش، يا که زخشکي لَبش

يا ناله اش به اَلْعَطش، يا که زغش نمودنش



يا که به حال اصغرش، بردن در معرکه اش

آب طلب نمودنش، تير جواب دادنش



گرفت خون حَلق آن، ريخت به سوي آسمان

ظلم ز حد سر آمده



همي کشم آه و فغان، همي شوم ناله کنان

زمرکب و زحال آن، زياد حال آن زنان



صيحه زنان به آسمان، همه زخيمه ها روان

به مذبح قربانيان، به مقتل شاه جهان



آه و صد آه زآن زنان، مقتل و شمر وهم سِنان

که بر سنان سر آمده



وا عجبا و چون و چون، عرش نگشت سرنگون

چرخ نگشت واژگون، مِهر نگشت نيلگون



که شد حسين غرقه خون، وليک هست وعده چون

تقاص حشر ذو شجون، فرش نگشت بي سکون



چسان توان کنم بيان، ناطقه لال شد از آن

به هر دل آذر آمده



دارم بسي اشک و اَنين، به حال زين العابدين

بيمار بود و دل غمين، مهجور بود و مستکين



مقهور بُد ز ظلم و کين، گشتي زسير ظالمين

با اهل بيت طاهرين، در دست قوم مشرکين



کي بينم اي شه جهان، خون خواهيت زين ظالمان

از هر که بدتر آمده



به محنت و الم بسي، نديده مثل او کسي

هر دمي و هر نفسي، زظلم هر دون خسي



نه بهر او دادرسي، نه همدم و هم نفسي

آه و فغان ز بي کسي، خرابه يا به مجلسي



اي غوث و يار بي کسان، هستي کجا که اَلامان

ببين چه بر سر آمده