بازگشت

اخبار از غيب


«غيب»، حقيقتي است واقعي و غيرقابل انکار. ناديدنيها را ديدن، مشاهده نمودن ديدنيهاي که با چشم نمي توان ديد، علم غيب است.

رويدادهاي گذشته و حوادث آينده، غيب است، ولي چشم آنها را نمي بيند، فرسنگها دور را ديدن و از پشت ديوارها، و موانع آگاه بودن، علم غيب است، ولي چشم نمي تواند آن دو را ببيند.

«علي بن حسين يماني» عازم بود که از بغداد با کاروان يمنيان سفر کند. نامه اي به حضرت مي نويسد و اجازه مي خواهد. در پاسخ نامه چنين آمده بود:

«با يمنيها سفر مکن که خير تو در آن نيست؛ در کوفه بمان».

علي، اطاعت مي کند. سپس مي شنود که حنظله قاطع الطريق بر کاروان يمنيان تاخته و هر چه داشتند به يغما برده است.

دومين نامه را مي نويسد و اجازه مي خواهد با کشتي سفر کند، اجازه داده نمي شود. سپس خبر مي رسد که کشتيها را دزدان دريايي هند غارت کرده و دارو ندارشان را برده اند.

علي، ناشناس به سامره مي رود و با هيچ کس از آشنايي دم نمي زند. به مسجدي مي رود تا نمازي بخواند، پس از نماز، خادمي را مي بيند که به سراغش آمده مي گويد: برخيز! علي تعجب مي کند، مي پرسد: من که هستم شايد تو دگري را مي خواهي؟ خادم مي گويد: نه تو را مي خواهم و نامش و نام پدرش را مي برد. علي مي پرسد:کجا برويم؟ خادم مي گويد: به منزل.

خادم، علي را مي برد و در خانه حسين بن احمد فرود مي آورد و با حسين، سري سخن مي گويد. علي، سه روز در خانه حسين مي ماند و اجازه شرفيابي مي خواهد.

اجازه صادر مي شود. علي، شب را به حضور مقدسش شرفياب مي شود و از اين سعادت بزرگ برخوردار مي گردد. [1] .

آيا علي چه مقامي داشته که مورد اين الطاف بوده است؟

«يزيد بن عبدالله» در دم مردن، وصيت مي کند که اسب و شمشير و کمربندش را خدمت آن حضرت ارسال دارند، و سپس ‍ مي ميرد.

وصي از «کوتکين» مي ترسد و مي داند که او به اسب طمع دارد و اگر اسب را به او ندهد، آزارش خواهد داد. هر سه را پيش خود به هفتصد دينار قيمت مي کند و اسب را به مرد ستمکار مي دهد.

در اين وقت نامه اي برايش مي رسد که در آن نوشته شده بود:

«هفتصد ديناري که از ما نزد توست، براي ما بفرست که قيمت اسب و شمشير و کمربند است». [2] .

اين داستان مشتمل بر چندين غيب است.

مردي از مردم آوه، بدهي خود را به بيت المال به خدمت حضرت ارسال مي دارد، شمشيري را که مي بايست بفرستد، فراموش ‍ مي کند.

در رسيدش که مي رسد نوشته شده بود:

«از شمشيري که فراموش کرده اي، خبري ندادي». [3] .

علي بن زياد صيمري از حضرتش کفني طلب مي کند، توقيعي به دستش مي رسد که تو در هشتاد سالگي احتياج به کفن پيدا مي کني و در آن سال چند روز پيش از مرگش، کفني از سوي آن حضرت برايش مي رسد. [4] .

فرمان بدين مضمون از سوي حضرتش، براي وکلا صادر مي شود:

«از کسي وجهي قبول نکنيد و اگر کسي آورد، تجاهل و بي اطلاعي کنيد».

آنها نيز اطاعت کردند.

معلوم شد از طرف دولت، جاسوساني گماشته شده است که نمايندگان آن حضرت را به طور سري تحت نظر بگيرند، تا اگر از کسي وجهي گرفتند، دستگير شود. [5] .

از سوي حضرتش، فرماني صادر شد که کسي به زيارت کربلا و کاظمين نرود!

زماني نگذشت که خليفه دستور داد که هر کس کربلا را زيارت کند و يا به کاظمين برود، دستگير شود. [6] .

مردي خود را بدهکار به بيت المال مي داند به چه وسيله و چگونه آن را به حضرتش برساند. ناگاه، سروشي مي شنود که مي گويد: «آن را به حاجز بده». [7] .

«موصلي» مي گويد: جماعتي از قم و از کوهپايه ها اموالي به سامرا آوردند چون به سامرا رسيدند و از وفات حضرت عسکري آگهي يافتند. در تحير شدند. در خانه ايستاده و مي انديشيدند.

در اين وقت جواني از خانه بيرون شد و يکايک آنها را به نام خواند و گفت:

«شرفياب شويد». من نيز، همراه ايشان، داخل خانه حضرت عسکري عليه السّلام شدم.

فرزند آن حضرت را ديدم که چهره اش مانند ماه مي درخشيد و جامه اي سبز رنگ بر تن داشت. سلام کرديم و پاسخ شنيديم.

حضرتش از مقدار بيت المال خبر داد و فرستندگان آنها را با تعيين مقدار مبلغي که هر کدام فرستاده بودند، نام برد. آن گاه از جامه هاي آنها و بارهاي آنها و شماره چارپايان آنها خبر داد، همگان از اين هدايت، سر به سجده شکر نهادند و خدا را شکرگزار شدند که هدايت يافتند و زمين ادب بوسيدند و بيت المال را تقديم داشتند و مسائلي را که مي خواستند، پرسيدند. [8] .

«شيخ ابو سعيد عثمان عمري» نخستين نايب خاص آن حضرت چنين حکايت مي کند:

مردي، همراه من شرفياب حضور آقا گرديد که مي خواست مالي تقديم کند.

حضرتش نپذيرفت و فرمود: «حق پسر عموهايت را بده که چهارصد درهم است. و از اين مال خارج کن». مرد در شگفت شد و به صورت حسابي که همراه داشت نگريست.

خود را به عموزادگانش چهارصد درهم بدهکار ديد که يادش رفته بود. آن را خارج کرد و بقيه را تقديم داشت که قبول شد. [9] .

حضرتش، متاعي نزد «عبدالله بن جنيد» به شهر واسط فرستاد تا آن را بفروشد.

«ابن جنيد» آن را بفروخت و بها را دريافت کرد.

سپس هنگامي که نقدينه زر را کشيد، هيجده قيراط و يک دانگ آن را کم ديد.

همان قدر بر آنها افزود و به حضور مبارک فرستاد. حضرت بها را پذيرفتند و هيجده قيراط و يک دانگ آن را پس فرستادند. [10] .

هزار دينار از بيت المال نزد «کاتب خوزستاني» جمع شده بود. دويست دينارش را براي «حاجزي» وکيل حضرت فرستاد و رسيدش را دريافت کرد.

در رسيد آن حضرت، مرقوم رفته بود که مجموع، هزار دينار بود ولي دويست دينار فرستادي و نوشته شده بود که اگر خواستي باقي مانده را به وسيله «اسدي» بفرست.

کاتب خوزستاني مي انديشيد که چرا «حاجز» به اسدي تبديل گشته است که خبر رسيد «حاجز» از دنيا رفته است. مشکل کاتب حل شد و دانست که حضرتش از مرگ «حاجز» پيش از وقوع، آگاه بوده و وکيلي ديگر به جاي او معرفي فرموده است. [11] .

مردي بلخي، پنج دينار به بيت المال بدهکار بود و براي «حاجزي»، وکيل آن حضرت، فرستاد و نامه اي نوشت و امضاي مستعار کرد. رسيد حضرت که رسيد، به نام خودش بود و نسبش را نام برده بود و حضرت در حقش دعا کرده بود. [12] .

«حليسي» براي زيارت وارد سامرا مي شود و به وکيل حضرت مي گويد: آمدن مرا خبر مده. ساعتي مي گذرد. وکيل، لبخند زنان مي آيد و مي گويد: حضرت، دو دينار براي من فرستاده و فرمودند آن را به «حليسي» بده و بگو: «کسي که در احتياج به خدا باشد، خدا در احتياج او خواهد بود». [13] .

«حليسي» مي گويد: از کسي مبلغي طلبکار بودم که بمرد. در نامه اي حضور آقا عرض کردم و اجازه خواستم به شهر واسط بروم و حق خود را از ورثه مطالبه کنم.

اجازه صادر نشد. دگر باره اجازه خواستم، اجازه صادر نشد.

دو سال گذشت، نامه اي از حضرتش رسيد که در آن مرقوم رفته بود:

«برو و حقت را بگير». به واسط رفتم و حق خود را گرفتم. [14] .

يکي از علماي شيعه، عزم سفر حج داشت و در نامه اي به وسيله جناب «حسين نوبختي» سومين نايب خاص حضرت، استجازه کرد. پاسخش چنين بود: «امسال به حج نرو». مرد عالم در نامه اي ديگر عرض مي کند: حج من نذر است و واجب، آيا انصراف از آن جايز است؟ پاسخ چنين بود: «اکنون که براي رفتن ناچار هستي، با آخرين کاروان برو». و او اطاعت مي کند و زنده مي ماند؛ چون قرمطيان [15] در آن سال به کاروان حجاج ريختند و حجاج را کشتند. [16] .

حضرتش، بدين راهنمايي غيبي، از او دفع بلا کرد. [17] .

«ابن رئيس» ده دينار به «حاجز» مي دهد که به بيت المال، خدمت حضرت برساند.

حاجز فراموش مي کند. نامه اي برايش مي رسد که «دينارهاي ابن رئيس را بفرست». [18] .

«علي اشعري» همسري داشت که مدتها از او دور بود. زن، نزد شوهر مي آيد و مي گويد: اگر مرا طلاق داده اي بگو. علي مي گويد: طلاقت نداده ام و با وي همبستر مي شود. زن، پس از چندي به او خبر مي دهد که باردار شده ام. علي در صدق سخن او شک مي کند و در نامه اي خدمت حضرت، از راستگويي زن مي پرسد.

پاسخ مي رسد که «از زن و حملش سخن مگو».

پس از چندي، زن به دروغ خود اعتراف مي کند. [19] .

«رخجي»، نامه اي، خدمت حضرت مي فرستد که مشتمل بر سؤ الاتي بوده و براي نوزادش نامي طلب مي کند. در پاسخ، يکايک پرسشها جواب داده شده، ولي از نام نوزاد نامي برده نشده بود. ديري نمي پايد که نوزاد مي ميرد. [20] .

«ابو محمد صروي» مقداري بيت المال همراه داشت و به سامره رسيد و نمي دانست چه کند. و در ايصال آن ترديد داشت و مي انديشيد و از آن به هيچ کس اطلاع نداد. بدون سابقه نامه اي برايش مي رسد بدين مضمون:

«در ما و وکيل ما شکي نيست؛ آنچه همراه داري، به حاجز برسان». [21] .

مرد بزّازي که به حضرتش ايمان داشت و در شهر قم مي زيست، با مردي مرجي (از فرق اهل سنت)، منکر آن حضرت، شريک بود. پارچه اي نفيس و گرانبها به دستشان رسيد. مرد بزاز به شريکش گفت:

شايسته است که اين پارچه را به خدمت مولا تقديم داريم.

شريکش گفت: مولاي تو را نمي شناسم؛ هر کاري که بخواهي با اين پارچه انجام بده. مرد بزاز، پارچه را خدمت حضرت تقديم مي دارد.

وجود مقدسش، پارچه را از طول دو نيم کرد و نيمي را برداشت و نيم دگر را پس داد و فرمود: «ما را به مال مرجي حاجتي نيست». [22] .

«علي بن بابويه» دانشمند بزرگ، به جناب «شيخ حسين بن روح نوبختي» نامه اي مي نويسد و تقاضا مي کند که از حضرت بخواهد که خداوند فرزنداني فقيه نصيبش گرداند.پاسخ نامه چنين بود: «از دختر عمويت براي تو فرزندي نخواهد آمد. ولي جاريه اي از سرزمين ديلم نصيبت مي شود و دو پسر فقيه برايت خواهد آورد». [23] .

«سرور» که مردي عابد و مجتهد بود، چنين گفت: من در کودکي لال بودم. پدرم و عمويم مرا در سيزده سالگي، به خدمت جناب «شيخ نوبختي» بردند و تقاضا کردند که از حضرت بخواهد زبانم باز شود. جناب شيخ به آنها چنين گفت:

شما امر شده ايد به زيارت کربلا برويد، ما هم اطاعت کرديم و به زيارت کربلا رفتيم. نخست، غسل زيارت را انجام داديم و سپس به حرم حسيني عليه السّلام مشرف شديم.

در اين هنگام، عمويم مرا صدا زد و من به زبان فصيح جواب دادم و گفتم: لبيک.

عمويم پرسيد: سخن مي گويي؟ گفتم: آري. [24] .

والي شهر به نام «عمروبن عوف» به قتل «ابراهيم نيشابوري» تصميم مي گيرد! ابراهيم، مضطرب و پريشان و خائف مي گردد و به قصد فرار نخست به خدمت حضرت عسکري عليه السّلام، شرفياب مي شود. در کنار حضرتش، پسري را مي بيند که چهره اش ‍ مانند ماه شب چهارده مي درخشد. نورانيت کودک چنان بوده که در ابراهيم اثر گذاشته و او غم خود را فراموش مي کند. سپس ‍ کودک نوراني بدو چنين خطاب مي کند:

«ابراهيم! نمي خواهد فرار کني؛ خدا، شر او را از تو بر خواهد داشت».

بر تحير «ابراهيم» افزوده مي گردد. از حضرت عسکري مي پرسد:

يا سيدي! يابن رسول الله صلي الله عليه و آله اين پسر کيست که از ضمير من خبر داد؟ حضرت فرمود:

«او، پسر من است و خليفه من، پس از من است».

«ابراهيم» که از خدمت حضرت عسکري مرخص مي شود، عمويش را مي بيند و عمو به وي خبر مي دهد: خليفه، «معتمد عباسي» دستور قتل «عمروبن عوف» را به وسيله برادرش، صادر کرده است. [25] .

«حسين قزويني» مي گويد، يکي از برادران ما وفات کرد و وصيتي نکرده بود، و اندوخته اي را در نقطه اي دفن کرده بود که ورثه، جاي آن را نيم دانستند.

نامه اي حضور حضرت عرضه شد و راهنمايي خواسته شد. جواب، چنين بود:

«دفينه، در فلان اتاق، در فلان تاقچه مدفون است و مبلغش اين مقدار است».

ورثه، کاويدند و آن جا را کندند و گنج را به دست آوردند. [26] .

«ابو محمد دعلجي» دو پسر داشت که يکي به فسق و فجور شهرت داشت. شخصي پولي به ابو محمد که به نيابت حضرت صاحب الزمان حج کند.

ابومحمد، قسمتي از آن را، به پسر فاسقش داد و خودش نيز، براي انجام فرايض به حج رفت، در موقف، جواني نوراني را در کنار خود ديد. جوان بدو گفت:

«اي شيخ! حيا نمي کني پول حجي را که به تو مي دهند که به نيابت کسي که مي شناسي انجام دهي. مقداري از آن را به فاسقي شارب الخمر مي دهي؟! به همين زودي چشمت از دستت خواهد رفت!!».

چهل روز نمي گذرد که ابو محمد چشمانش را از دست مي دهد و نابينا مي شود. [27] .

«ابن ابي غانم قزويني»، منکر فرزند داشتن حضرت عسکري عليه السّلام بود و با شيعيان مشاجره مي کرد. بنابراين شد که به وسيله نامه اي مرموز، حقيقت را روشن سازند.

چون از جواب آن، نتيجه، روشن مي شود.

نامه را روي کاغذ سفيد با قلم خشک بدون مرکب نوشتند و فرستادند.

جواب نامه رسيدند، از يکايک مطالب نامه نامبرده شده و پرسشها، دانه دانه پاسخ داده شده بود. [28] .

براي «احمد دينوري» بدون سابقه، نامه اي از حضرت رسيد که در آن آمده بود:

«هزار ديناري که از بيت المال بابت بهاي اسب و شمشير نزد توست، به «ابوالحسين اسدي» بپرداز». «احمد»، شکر خدا را به جا آورد که حجت خدا را شناختم؛ چون از آن هزار دينار، هيچ کس آگاه نبود. [29] .

«احمد بن اسحاق» به وسيله نامه اي به وساطت «حسين بن روح»، براي سفر حج، اجازه مي خواهد. اجازه صادر مي شود و سپس جامه اي نيز برايش فرستاده مي شود.

احمد مي گويد: اين خبر مرگ من است.

احمد در بازگشت از سفر حج، در حلوان (سر پل ذهاب) از دنيا مي رود. [30] .

«قاسم بن علاء» که از مردم آذربايجان بود و حضرت صاحب الأمر عليه السّلام را زيارت کرده بود و وکيل آن حضرت شده بود.اين مرد بزرگ 117 سال عمر کرد و چنانکه «صفواني» گويد، هشتاد سال از اين عمر درازش را با چشم و بينايي گذرانده بود و بقيه را در بي چشمي و نابينايي به سر برد، ولي پيش از مرگش بينا شد و ديدگانش روشن گرديد. اين مرد بزرگ، سعادت زيارت حضرت هادي و حضرت عسکري عليه السّلام را داشت و خدمت هر دو امام، شرفياب شده بود و تا پايان عمرش، وکيل حضرت صاحب الأمر عليه السّلام بود.

«قاسم» در شهر «ران» در خاک آذربايجان سکونت داشت. و صفواني مي گويد: من مهمان او بودم و بر سر سفره اش نشسته بودم و به غذا خوردن اشتغال داشتيم.

براي «قاسم» پي در پي توقيعات حضرت صاحب الأمر عليه السّلام به وسيله «شيخ ابو جعفر عمري» و سپس به وسيله «جناب حسين بن روح نوبختي» مي رسيد، ولي در حدود دو ماه بود که توقيعات حضرت از او قطع شده بود و «قاسم» نگران و ناراحت بود، مشغول خوردن غذا بوديم که دربان آمد و مژده داد که پيک عراق رسيد. قاسم، شادمان گرديد و رو به قبله کرد و سجده شکر به جا آورد.

پيک را نزد «قاسم» آوردند. مردي بود کوتاه قد و ميان سال. پيک بودن از چهره اش نمايان بود. جبه اي مصري بر تن داشت و در پا، کفش محاملي پوشيده بود و توبره اي بر شانه آويخته بود.

پير 117 ساله آذربايجان از جا برخاست و او را در بغل گرفت و با وي معانقه کرد و توبره را از گردنش باز کرد. سپس فرمود: تشتي آوردند و آبي. دست و روي پيک را شست و در کنار خودش نشانيد و به غذا خوردن مشغول شديم.

غذا که تمام شد دستها را شستيم، پيک، نامه اي را بيرون آوردن و به دست پير روشندل آذربايجان داد. جناب قاسم، نامه را گرفت و بوسيد و به منشي خود داد که «ابن ابي سلمه نام داشت تا بخواند ولي يکي از مهمانها به نام «ابوعبدالله» نامه را از او بستد و خودش باز کرد و به خواندن مشغول شد و بناگاه تغيير حالت داد و صدايش گرفت که پير آذربايجان احساس کرد که نامه محتوي خبر بدي است. از «ابو عبدالله» پرسيد: خير است؟ گفت: آري خير است. پرسيد: درباره من خبري داده شد؟ «ابوعبدالله» خبري که از آن کراهت داشته باشي، نه. پرسيد: چست؟ «ابوعبدالله» گفت: خبر داده اند که شما چهل روز پس از وصول اين نامه، مي ميريد. قاسم گفت: با سلامت دين خواهم مرد؟ «ابوعبدالله» گفت: آري. قاسم بخنديد و شاد شد و گفت: پس از عمري دراز، جز اين، آرزويي نداشتم. آن گاه پيک از توبره اش هفت پارچه بيرون آورد و به قاسم تقديم داشت: سه عدد لنگ و بردي گلي رنگ و عمامه اي و دو پيراهن و دستمالي. پير آذربايجان، آنها را بگرفت و به پيراهني که حضرت هادي عليه السّلام به وي خلعت داده بودند، ضميمه کرد و هداياي مقدس را در کنار هم گذارد.

پير آذربايجان، دوستي داشت به نام «عبدالرحمان خيبري» که مردي ناصبي بود و روابطي صميمانه ميان او و قاسم برقرار بود و بنا بود نزد او بيايد و ميان پسر قاسم و پدر زنش را اصلاح کند. «قاسم» به دو تن از مهمانانش به نام «ابوحامد» و «ابوعلي» رو کرده گفت: «خيبري» که آمد، اين نامه را برايش بخوانيد؛ اميد است که هدايت شود، من هدايت او را دوست مي دارم. آن دو گفتند: اين کار را مکن، هنوز گروهي از شيعيان اين مطالب را قبول نمي کنند، چه برسد به اين مرد ناصبي.

«قاسم» گفت: من مي دانم که اين نامه از اسرار است و من سري را فاش مي کنم که نبايستي کرد. ولي خيبري را دوست مي دارم و اميدوارم که خدا او را هدايت کند. بايستي او را از اين نامه آگاه سازم.

هنگامي که دوست ناصبي او وارد شد، پير بزرگوار آذربايجان، نامه را به وي داد و گفت: بخوان و در فکر خود باش. عبدالرحمان به خواندن نامه مشغول شد. هنگامي که به خبر مرگ قاسم رسيد، نامه را بينداخت و پير آذربايجان را با کنيه خطاب کرده گفت: «ابا محمد» از خدا بترس، تو مردي هستي خردمند و داناي در دين. خدا مي گويد:

«و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا و ماتدري نفس بأي ارض تموت [31] . و مي گويد: (عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا». [32] قاسم بخنديد و گفت: آيه را به آخر برسان که مي گويد: (الا من ارتضي من رسول) و مولاي من، کسي است که خدايش او را پسنديده و مورد عنايت خاصش قرار داده و علم غيب را بدو ارزاني داشته است. و من مي دانستم تو اين سخن را مي گويي. اين کار آساني است. تو امروز را تاريخ بگذار اگر من بيشتر از چهل روز زنده ماندم، بدان که من عمري در باطل به سر برده ام و اگر چنين بود و من مردم، تو فکر خودت را بکن. مرد خيبري، تاريخ آن روز را يادداشت کرد و برفت.

هفت روز از وصول نامه حضرت گذشته بود که قاسم را تب عارض گرديد و شدت يافت. کساني در خدمتش بودند، بر حالش ‍ مي گريستند. ناگهان، قاسم در بستر بنشست و دو دستش در پشت سر بر زمين نهاد و بر آنها تکيه کرد و به نيايش پرداخت و مي گفت:

يا محمد، يا علي، يا حسين، يا حسين،اي سروران من! شما شفيع من نزد خداي عزوجل باشيد. اين نيايش را بار دوم انجام داد. در سومين بار که به نام حضرت موسي بن جعفر رسيد، ناگهان پلکهاي بسته چشمانش باز شد و اشکي زرد رنگ از آنها ريزش کرد و پس ‍ از چهل سال نابينايي، بينا گرديد و نگاهي به پسرش «حسن» کرد و گفت: نزديک من شو و حاضران را شناخت و نام برد و به يکايک آنها اشاره کرد.

خبر بينا شدن شخصيتي مانند «قاسم» در شهر پخش گرديد و مردم به ديدارش مي آمدند، تا او را پس از نابينايي چهل سال، بينا بينند. قاضي که در شهر بود، به خدمتش رسيد و بينايي او را مشاهده کرد.

قاسم، کيفي را خواست و کاغذي را از آن بيرون آورد و وصيتنامه خود را با دست خود نوشت.

سپيده دم روز چهلم، پير بزرگ آذربايجان، «جناب ابومحمد قاسم بن علاء» از دنيا رفت. دوست خيبري او که از مرگش آگاه شد، با سر و پاي برهنه جنازه او را تشييع کرد و فرياد مي زد: وا سيداه! که در نظر دگران شگفت انگيز بود و از او مي پرسيدند: چرا با خود چنين مي کني؟! مي گفت: خاموش باشيد، من چيزي را مي دانم که شما نمي دانيد و دست از باطل کشيد و حق را اختيار کرد و شيعه گرديد و بسياري از مزارع خود را وقف حضرت کرد.

بدن پير آذربايجان را غسل دادند و در پيراهن حضرت هادي کفن کردند و جامه هايي را که از سوي حضرت حجت برايش رسيده بود، بر او پوشانيدند و دفن کردند.

قاسم، متصدي مزارعي بود که پدرش وقف حضرت صاحب الأمر کرده بود.

[33] .

«قاسم بن علاء» برايش چند پسر آمد. نامه اي حضور آقا عرض کرد و تقاضاي دعا براي ماندن پسران کرد. جوابي نيامد.

پسران، همگي مردند. سپس پسري برايش آمد که او را «حسن» ناميد و در نامه اي تقاضاي دعا براي ماندن او کرد.

پاسخ نامه اش چنين بود: «اين پسر براي تو مي ماند» و چنان شد. [34] .

«ابو علي بغدادي» مي گويد: در بخارا بودم. کسي به من ده دانه شمش زر داد و گفت: وقتي که به بغداد رسيدي، به «حسين بن روح» تسليم کن تا خدمت حضرت تقديم دارد.

من به سفر پرداختم و از رودآمو که مي گذشتم، شمشي از آنها گم شد و من نفهميدم. به بغداد که رسيدم، شمشها را شمردم و يکي را گمشده ديدم. شمشي خريدم و آن را کشيدم و به آنها افزودم و به خدمت جناب «حسين» رسيدم و عرضه داشتم.

حسين، چنين گفت: شمشي که خودت خريده اي بردار و بدان اشاره کرد. سپس گفت: شمشي که گم کرده بودي به ما رسيد و آن اين است و به من نشان داد.

من نگاه کردم، ديدم درست همان شمشي است که هنگام گذشتن از آمويه گم شد. [35] .

«سعدي اشعري» مي گويد: مردي، هداياي گوناگوني از کساني در انباني نهاده بود که هر کدام در کيسه اي قرار داشتند و آن را به خدمت آن حضرت برد. هنگامي که شرفياب شد و انبان را گشود و کيسه ها را در آورد، حضرتش، فرستنده هر کيسه اي را نام برد و از آنچه در آن کيسه بود، خبر داد و پيش از آن که بپرسد، مسائلي را که منظورش بود، پاسخ داد. [36] .

بانويي، امانتي گرانبها به «ابن ابي روح» مي سپارد که برود و به خدمت آن حضرت تقديم دارد و مسائلي چند بر او عرضه مي دارد که هنگام شرفيابي، آنها را بپرسد.

«ابن ابي روح» به سامره مي رسد و پيش از آن که از ورود خود به نماينده آن حضرت اطلاع دهد، نامه اي به دستش مي رسد که در آن نوشته شده بود:

«ابن ابي روح! عاتکه دخت ديراني، کيسه اي نزد تو امانت گذارده که به ما برساني.

تو امانتدار خوبي بودي، کيسه را باز نکردي و گمان مي کني که در آن هزار درهم است.

اشتباه است، در کيسه هزار درهم، به ضميمه پنجاه دينار و سه دانه مرواريد، موجود است. به نظرش، مرواريدها ده دينار مي ارزند، ولي بيشتر ارزش دارند. مرواريدها را بده به بانو فلانه خادمه ما که آنها را به او بخشيديم و بقيه مال را به «حاجز» بده. و کرايه مراجعت تا منزل را، از «حاجز» بگير.

ده ديناري که در عروسي «عاتکه»، مادر او قرض کرده و «عاتکه» اظهار مي دارد که نمي داند صاحب آن کيست، چنين نيست، عاتکه مي داند که طلبکار، زني است به نام «کلثم» دخت «احمد» که ناصبي است. ولي «عاتکه» نمي خواهد به او بپردازد و خوش دارد ميان برادران ما تقسيم کند و اجازه مي خواهد. «عاتکه» مجاز است که ميان برادران بينوايش، تقسيم کند.

«ابن ابي روح»! مبادا به امامت جعفر برگردي و دوستش بداري!

به خانه ات که رسيدي، دشمنت مرده است و مال و اهلش نصيب تو مي گردد».

«ابن ابي روح» اطاعت مي کند. مرواريدها را به بانو فلانه و بيت المال را به حاجز مي رساند. هنگامي که به شهر خود باز مي گردد، دشمن خود را مرده مي بيند و از مال و اهلش نصيب مي برد. [37] .


پاورقي

[1] اثبات الهداة، ج 3، ص 660، باب 33، ح 11 به نقل از اکمال الدين.

[2] اثبات الهداة، ج 3، ص 662، باب 33، ح 15 به نقل از الکافي.

[3] اثبات الهداة، ج 3، ص 663، باب 33، ح 19 به نقل از الکافي، ص 523.

[4] الکافي، ج 1، ص 524.

[5] اثبات الهداة، ج 3، ص 665، باب 33، ح 29 به نقل از الکافي.

[6] اثبات الهداة، ج 3، ص 665، باب 33، ح 30 به نقل از الکافي.

[7] اثبات الهداة، ج 3، ص 667، باب 33، ح 70 به نقل از اکمال الدين.

[8] اثبات الهداة، ج 3، ص 672، باب 33، ح 43 به نقل از اکمال الدين.

[9] اثبات الهداة، ج 3، ص 673، باب 33، ح 44 به نقل از اکمال الدين.

[10] اثبات الهداة، ج 3، ص 673، باب 33، ح 45 به نقل از اکمال الدين.

[11] اثبات الهداة، ج 3، ص 673، باب 33، ح 46 به نقل از اکمال الدين و شيخ طوسي، کتاب الغيبة.

[12] اثبات الهداة، ج 3، ص 673، باب 33، ح 47 به نقل از اکمال الدين.

[13] اثبات الهداة، ج 3، ص 674، باب 33، ح 53 به نقل از اکمال الدين.

[14] اثبات الهداة، ج 3، ص 675، باب 33، ح 55 به نقل از اکمال الدين.

[15] فرقه اي از خوارج.

[16] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 196.

[17] اثبات الهداة، ج 3، ص 692، باب 33، ح 110 به نقل از شيخ طوسي، کتاب الغيبة.

[18] اثبات الهداة، ج 3، ص 675، باب 33، ح 56 به نقل از اکمال الدين.

[19] اثبات الهداة، ج 3، ص 676، باب 33، ح 65 به نقل از اکمال الدين.

[20] اثبات الهداة، ج 3، ص 677، باب 33، ح 68 به نقل از اکمال الدين.

[21] اثبات الهداة، ج 3، ص 677، باب 33، ح 71 به نقل از اکمال الدين.

[22] اثبات الهداة، ج 3، ص 680، باب 33، ح 83 به نقل از اکمال الدين.

[23] اثبات الهداة، ج 3، ص 689 - 690، باب 33، ح 104 به نقل از شيخ طوسي، کتاب الغيبة.

[24] اثبات الهداة، ج 3، ص 690، باب 33، ح 105 به نقل از اکمال الدين.

[25] اثبات الهداة، ج 3، ص 700، باب 33، ح 136 به نقل از اثبات الرجعة.

[26] اثبات الهداة، ج 3، ص 699، باب 33، ح 135 به نقل از اکمال الدين.

[27] اثبات الهداة، ج 3، ص 695، باب 33، ح 120 به نقل از اکمال الدين.

[28] اثبات الهداة، ج 3، ص 701، باب 33، ح 143 به نقل از ابن يونس عاملي، الصراط المستقيم.

[29] اثبات الهداة، ج 3، ص 702، باب 33، ح 144 به نقل از رسالة النجوم.

[30] اثبات الهداة، ج 3، ص 703، باب 33، ح 148 به نقل از اختيار معرفة الرجال.

[31] لقمان (31) آيه 34.

[32] الجن (72) آيه 26.

[33] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 188.

[34] الکافي، ج 1، ص 519.

[35] اثبات الهداة، ج 3، ص 681،باب 33، ح 86 به نقل از اکمال الدين.

[36] اثبات الهداة، ج 3، ص 695،باب 33، ح 121 به نقل از الخرائج و الجرائح.

[37] اثبات الهداة، ج 3، ص 696،باب 33، ح 126 به نقل از الخرائج و الجرائح.