بازگشت

شفاي بيماران


«محمد بن يوسف» دچار بيماري نواسير مي گردد. سراغ پزشکان مي رود و براي درمان، مال بسياري خرج مي کند، ولي سودي نمي دهد. سرانجام، پزشکان، عجز و ناتواني خود را از درمان درد او اظهار مي دارند.

محمد، نامه اي به حضور مقدس ولي عصر عليه السّلام تقديم مي دارد و تقاضاي دعا براي شفا مي کند. در پاسخ نامه اش، چنين آمده بود:

«خدا، جامه سلامتي را بر تو بپوشاند و در دنيا و آخرت تو را با ما قرار دهد».

پس از رسيدن نامه، شفا مي يابد و آسايش پيدا مي کند و پزشکي را که از ياران بوده و از دردش آگاه بوده، دعوت مي کند و محل شفا يافته را بدو نشان ميدهد.

پزشک مي گويد: ما براي اين درد، دارويي نمي شناختيم. [1] .

«حليسي» مي گويد: در سامرا مريض شدم و بيماري، سخت بود به طوري که از زندگي نوميد گشتم و آماده مرگ گرديدم. بدون آن که به حضرتش اطلاع دهم، دو شاخه بنفشه براي من فرستاد و امر فرمود که بخور، من خوردم و شفا يافتم و حمد خدا را به جا آوردم. و در نقل ديگر: شيشه اي از شربت بنفشه فرستاده شده بود. [2] .

پسران «عطوه» به وجود مقدس حضرت مهدي عليه السّلام ايمان داشتند. ولي خود عطوه پدر آنها، با عقيده پسران مخالف بود؛ چون زيدي مذهب بود، و به پسرها مي گفت: من با شماها هم عقيده نمي شوم مگر آن که امامتان مرا شفا دهد، و اين سخن را بارها مي گفت.

شبي، پسران گرد هم نشسته بودند که شنيدند پدر با صداي بلند آنان را صدا مي زند. بزودي نزد پدر شدند. پدر گفت: بدويد به امامتان برسيد.

پسران دويدند ولي به کسي نرسيدند و چيزي را نديدند: نزد پدر برگشتند و پدر، داستان خود را براي آنها چنين گفت:

من در اين غرفه تنها بودم و کسي نزد من نبود، ناگاه ديدم کسي داخل شد و مرا به نام خواند. پرسيدم شما که هستيد؟

گفت: «من صاحب و دوست فرزندان توام، من آن کسم که مي خواستي تو را شفا دهم». سپس دستش را دراز کرد و نقطه زخم مرا فشاري داد و برفت.

من نگاه کردم. اثري از زخم نديدم و بهبودي يافتم. [3] .

«عيسي جوهري» به حج مي رود و بيمار مي گردد و به خوردن ماهي و خرما اشتها پيدا مي کند، ولي نمي يابد. خبر پيدا مي کند که حضرت صاحب الزمان عليه السّلام در «صاريا» تشريف دارند. بدان جا مي رود و شرفياب مي شود و نماز عشا را با حضرتش ‍ مي خواند. آن گاه، خادمي بدو مي گويد: داخل شو. عيسي، داخل مي شود و خواني گسترده مي بيند، خادم بدو مي گويد: بر سر سفره بنشين. مولاي من امر فرموده که هر چه در اين بيماري ميل داري بخور. عيسي مي بيند که ماهي برياني در سفره نهاده شده که بخار از آن بر مي خيزد و در کنار آن خرما و شير قرار دارد.

با خود مي گويد: بيماري با ماهي و خرما و شير نمي سازد. خطاب حضرتش را مي شنود که مي فرمايد: «در کار ما شک مکن آيا تو سودمندها و زياندارها را بهتر از ما مي شناسي؟!».

عيسي از همه آنها مي خورد و از هر کدام که بر مي دارد، جايش را خالي نمي بيند و آن غذا را بهترين و لذيذترين غذايي مي بيند که در دنيا خورده است.

بسيار مي خورد تا از خوردن شرم مي کند. خطاب حضرتش را مي شنود: «شرم مکن اينها از اطعمه بهشت هستند».

عيسي به خوردن مشغول مي شود و آن قدر مي خورد تا مي گويد: مرا بس است.

سپس حضرت مي فرمايد: «نزديک من بيا».

عيسي با خود مي گويد: چگونه نزديک شوم که دستم چرکين و به غذا آلوده است.

مي شنود که حضرت مي فرمايد: «آنچه خوردي، چربي و چرکي ندارد».

عيسي، دستش را بو مي کند بويي بهتر از بوي مشک و کافور مي شنود. آن گاه نزديکمي شود. نوري ساطع مي شود که چشمانش را خيره مي کند. [4] طيّ الارض

مردي از بني اسد، که از مردم همدان بوده، به حج مي رود. هنگام بازگشت، کاروان در بياباني منزل مي کنند تا شب را به روز آوردند.

مرد، در انتهاي کاروان به خواب رفته بود. وقتي که بيدار مي شود، کاروان را رفته مي بيند و اثري از آن به جاي نمانده است.

اکنون به سخن خود او گوش مي دهيم:

من از جا برخاستم و بدون آن که بدانم به کجا مي روم، به راه افتادم. مقداري که طي طريق کردم، خانه اي را ديدم که درباني بر در آن ايستاده است.

به سوي دربان رفتم، تا مرا راهنمايي کند.

دربان، مرا با خوشرويي استقبال کرد و مرا به درون خانه نزد خداوند خانه برد. چشم صاحب خانه که بر من افتاد، مورد لطفم قرار داد و فرمود:

«مي داني من که هستم؟». گفتم: نه.

فرمود: «من قائم آل محمد هستم. من آن کسي هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتي که از ظلم و بيداد پر شده باشد».

تا اين سخن را شنيدم، به رو بر زمين افتادم و چهره ام را به خاک ساييدم.

فرمود: «اين کار را نکن سرت را بلند کن» من اطاعت کردم. سپس فرمود:«تو فلاني هستي؟ و نام مرا بر زبان آورد. از شهري هستي که در دامن کوه قرار دارد و همدانش گويند؟».

گفتم: آري چنين است.

فرمود: «مي خواهي نزد خانوده ات باز گردي؟».

گفتم: آري.

حضرتش به خادم اشاره اي فرمود.

خادم، دستم را گرفت و کيسه اي به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپه و ماهورها و درختاني و مناره مسجدي را ديدم.

پرسيد: اين شهر را مي شناسي؟

گفتم: نزديک ما شهري است به نام اسد آباد و اين بدان شهر مي ماند.

گفت: اين همان اسد آباد است برو به خوشي و سعادت. و ديگر او را نديدم. وقتي که داخل اسد آباد شدم، کيسه را باز کردم. ديدم محتوي چهل يا پنجاه دينار زر است.

پس به سوي همداني رفتم و تا دينارها باقي بود روزگار خوشي داشتم.

همسفران او که در حج بودند، پس خودشان ديدند، تعجب کردند.

فرزندان و خاندان او و بسياري از کسان، از سفر اين مرد هدايت يافتند. [5] .


پاورقي

[1] اثبات الهداة، ج 3، ص 660، باب 33، ح 10 به نقل از الکافي.

[2] اثبات الهداة، ج 3، ص 674 - 675، باب 33، ح 54 به نقل از اکمال الدين.

[3] اثبات الهداة، ج 3، ص 698 - 699، باب 33، ح 132 به نقل از کشف الغمة.

[4] اثبات الهداة، ج 3، ص 700 - 701، باب 33، ح 138 به نقل از حسين بن حمدان حضيني، الهداية في الفضائل.

[5] اثبات الهداة، ج 3، ص 671، باب 33، ح 40 به نقل از اکمال الدين.