بازگشت

آگاهي از مرگ و حيات


«قاسم بن علا» مأمور عالي قدر حضرت، داراي چند پسر بود و تقاضاي دعا براي آنها کرد. جوابي نرسيد.

پسرانش، همگان مردند. سپس پسري برايش متولد شد که نامش را حسن گذارد. نامه اي تقديم داشت و براي او تقاضاي دعا کرد.

تقاضايش پذيرفته شد و حسن زنده ماند. [1] .

«شيخ ابوجعفر» داراي نوزادي شد و براي شستشويش در روز هفتم يا هشتم به وسيله نامه اي، اذن خواست. جواب نامه نيامد. نوزاد روز هشتم بمرد.

سپس نامه اي برايش رسيد که دو پسر برايت خواهند آمد و جاي او را خواهند گرفت؛

نخستين را احمد نام بده و دگري را جعفر.

و چنان شد. [2] .

سالي که قرمطيان، حجر اسود را آورده و مي خواستند سر جايش بگذارند، عالم بزرگ «ابن قولويه» به بغداد مي رود و عزم سفر حج دارد و مي خواهد ببيند چه کسي حجر را سر جايش خواهد گذارد. چون مي دانست گذارنده حجر، دست پاک و منزه حجت خداست و دستي دگر نمي تواند دخالت داشته باشد.

در بغداد سخت بيمار مي شود به طوري که مرگ را در برابر خود مي بيند. نامه اي مي نويسد که مشتمل بر پرسش از عمرش بوده و آيا بيماري او کشنده اش است يا نه؟

نامه را مهر مي کند و به کسي که عازم حج بوده مي دهد و مي گويد: اين را به کسي ده که حجر اسود را به جايش مي گذارد.

پيک او به مکه مي رسد و ناظر گذاردن و نصب حجر مي شود. به گذارنده حجر نزديک مي شود تا نامه را برساند. حضرتش به او مي گويد: نامه را بده.

قاصد، نامه را مي دهد و بدون آن که نامه را باز کند، حضرتش مي فرمايد: «به او بگو: در اين بيماري بر تو خطري نخواهد بود و آنچه از آن چاره اي نيست سي سال دگر است». ابن قولويه، پس از سي سال از دنيا مي رود. [3] .

«علي بن زياد صيمري» نامه اي تقديم مي دارد و کفني تقاضا مي کند.

در پاسخ نامه، چنين آمده بود: «تو در سال دويست و هشتاد به کفن محتاج خواهي شد».

علي در همان سال مي ميرد و پيش از مرگش، کفني برايش فرستاده مي شود. [4] .

«شلمغاني» انتظار داشت که پس از وفات شيخ ابوجعفر عمري، جانشين شود و سومين نايب خاص حضرت گردد، ولي لياقت نداشت و بدين آرزو نرسيد و «شيخ حسين بن روح نوبختي» بدان منصب عالي نايل شد.

شلمغاني با جناب شيخ نوبختي به مبارزه برخاست و ادعا کرد که من نايب سوم هستم و مأمورم که اين حقيقت را در باطن و در ظاهر بگويم و جناب شيخ دروغ مي گويد و نايب حضرت نيست و به او پيشنهاد مباهله کرد تا دانسته شود آن که پس از مباهله مي ماند راستگوست و بر حق، و آن که فاني مي شود دروغگوست و بر باطل؛ تا مردم دروغگو را از راستگو بشناسند.

جناب حسين، مي پذيرد و برايش مي نويسد: هر يک از ما دو تن، زودتر بميرد، او دروغگو خواهد بود و آن که بماند، راستگوست.

طولي نمي کشد که شلمغاني در سال 323 به دار آويخته مي شود و از بين مي رود و يارش ابن ابي عون نيز همراهش بوده است.

ولي جناب شيخ نوبختي همچنان سالم و پابرجا مي ماند و ساليان درازي به زندگاني خويش ادامه مي دهد. [5] .


پاورقي

[1] اثبات الهداة، ج 3، ص 659، باب 33، ح 8 به نقل از الکافي.

[2] اثبات الهداة، ج 3، ص 674، باب 33، ح 50 به نقل از اکمال الدين.

[3] اثبات الهداة، ج 3، ص 694 - 695، باب 33، ح 119 به نقل از الخرائج و الجرائح.

[4] اثبات الهداة، ج 3، ص 694 - 695، باب 33، ح 116 به نقل از الخرائج و الجرائح.

[5] اثبات الهداة، ج 3، ص 688 - 689، باب 33، ح 101 به نقل از شيخ طوسي، کتاب الغيبة.