ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي
«ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي» سومين سفير کبير حضرت صاحب الامر است که پس از وفات جناب ابوجعفر، بدين منصب مقدس نائل گرديد.
هنگامي که جناب ابوجعفر را مرگ فرا رسيد، فرمود:
به من امر شده است که به ابوالقاسم حسين بن روح وصيت کن و او را قائم مقام معرفي کن. و اين فرمان را قبل از وفاتش نيز، ابلاغ کرده بود:
چنانچه روزي عده اي از بزرگان شيعه نزد جناب ابوجعفر شرفياب بودند.
آن جناب به آنها چنين فرمود:
اگر مرگ من فرا رسيد نيابت خاصه و سفارت کبري، با ابوالقاسم حسين بن روح است. از مقام مقدس حضرت صاحب الامر به من فرمان صادر شده که «او را جانشين خود معرفي کن. همگان به او رجوع کنيد و در احتياجات خود به او اعتماد کنيد، او وکيل است و ثقه است و امين». [1] .
بانو «ام کلثوم» دختر جناب «ابوجعفر محمد بن عثمان» چنين مي گويد:
ابوالقاسم حسين بن روح، ساليان درازي وکيل پدرم بود و از نزديکان بسيار نزديک او به شمار مي رفت. پدرم، اسرار خانوادگي خود را بدو مي گفت و ماهيانه سي دينار به وي مي داد. البته از بزرگان و وزراي شيعه از قبيل آل فرات نيز، به وي کمک مي شد.
چون نزد همگان محبوب و محترم بود و در ميان نفوس شيعه، شخصيتي مجلل و معزّز داشت زيرا که همگان مي دانستند که ميان او و پدرم رابطه اي مخصوص برقرار است و پدرم او را نزد شيعه توثيق کرده و فضيلت و تقوايش را بيان داشته بود. حسين، آگاه بر اسرار بود. از اين رو، زمينه براي جانشيني او به جاي پدرم فراهم شده بود، تا زماني که پدرم وصيت کرد و فرمان حضرت صاحب الامر را به سفارت او اعلام داشت. ديگر درباره او اختلافي رخ نداد و کسي در منصب او شک نبرد، مگر کساني که از حسن سابقه او و روابط خصوصي او با پدرم آگاهي نداشتند، و با اين حال هيچ شيعه اي در منصب او شک نکرد.
روش حسين بن روح
اين مرد بزرگ، قطع نظر از مقام تقوا و فضيلت و دانش و بينش، خردمندي برجسته، به شمار مي رفت و از عاملترين مردم عصر خود بود و موافق و مخالف به اين سخن اذعان داشتند و در رفتار خود تقيه را به کار مي برد.
از اين رو، نزد خليفه عباسي به نام «مقتدر»، مکانتي بسزا داشت و عموم عامه او را بزرگ مي شمردند.
روزي آن جناب در خانه «ابن يسار» حضور داشت و شرکت او در اين مجالس از نظر تقيه و پرده پوشي بود، تا دگران به مقام او پي نبرند.
در اين هنگام، ميان دو تن از حاضران مجلس مناظره اي رخ داد.
يکي مي گفت: افضل مردم، پس از رسول خدا، ابوبکر بود. پس از او عمرو پس از او عثمان. ديگري مي گفت: علي از عمر افضل بود. و گفتگو ميان آن دو به طول انجاميد.
در اين هنگام، جناب نوبختي به سخن آمد و چنين گفت:
آنچه صحابه بر آن اجتماع کرده اند، تقديم صديق است و پس از او فاروق و پس از او عثمان ذوالنورين و سپس علي وصي است و اصحاب حديث نيز بر اين سخن مي باشند و اين صحيح نزد ماست.
حاضراني که در مجلس حضور داشتند و با اين نظريه مخالف بودند، در تعجب فرو رفتند. ولي عامه که موافق اين نظريه بودند، جناب نوبختي را بالاي سر خود قرار دادند و در حقش دعا کردند و بر کساني که جناب نوبختي را رافضي مي خواندند، طعن زدند.
نکته اي که در سخن اين مرد بزرگ نهفته است و به کار برده شده، حقيقت را روشن مي سازد و آن وصف حضرت علي است به وصي، در حالي که هيچ يک از آن سه تن را به اين صفت، موصوف نکرد. [2] .
جناب نوبختي، درباني داشت که معاويه را سب و لعن مي کرد. دربان را بيرون کرد و از خدمتش دور ساخت.
جنابش همزيستي را برگزيده بود و اين روش او تا پايان عمر بود.
«همروي» از متکلمان اهل سنت بود. روزي از جناب نوبختي پرسيد:
دختران رسول خدا چند تن بودند؟ آن جناب گفت: چهار.
پرسيد: کدامشان افضل و برتر بود؟
فرمود: فاطمه.
پرسيد: چرا فاطمه افضل شد با آن که از همه کوچکتر بود و کمتر با رسول خدا صلي الله عليه و آله زيست؟
فرمود: به دو جهت بود که خدايش به وي عطا کرده بود که دگران از آن دو محروم بودند.
1. از رسول خدا صلي الله عليه و آله ارث برد و دگران از آن حضرت ارث نبردند.
2. نسل رسول خدا صلي الله عليه و آله از فاطمه باقي ماند و از دگران نسلي نماند. [3] .
نويسنده، سومين را اضافه مي کند و آن اين است:
فاطمه دختر رسول خدا بود و پس از بعثت به جهان قدم گذارد. و آنها دختران محمد بودند؛ چون ولادتشان پيش از بعثت بود.
«ابوالحسين ايادي» از جناب شيخ پرسيد؟ چرا ازدواج موقت با دوشيزگان مکروه شده؟ پاسخ آن جناب چنين بود:
حيا از ايمان است و کسي که مي خواهد با دوشيزه اي ازدواج کند، بايستي با وي سخن بگويد و از شرايط او آگاه شود و او به شرايط اين پي برد و پاسخ دادنش در حال دوشيزگي، او را از حيا خارج مي سازد و ايمانش را متزلزل مي گرداند.
پرسيد: اگر چنين کرد، آيا آن مرد زاني است؟
فرمود: نه. [4] .
«شلمغاني» که از بزرگان عصر بود و انتظار داشت که پس از جناب ابوجعفر جانشين او گردد. چون بدين مقام مقدس نرسيد، بر جناب نوبختي حسد برد و منکر منصب او گرديد و باطن خود را بروز داد و کارهايي ناشايسته و رفتارهاي ناپسند از او صادر شد. کارش در خلافکاري به جايي رسيد که لعن او از مقام عالي حضرت صاحب الأمر عليه السّلام صادر گرديد و نابکاري او روشن شد.
شيعيان از جناب نوبختي پرسيدند:
با کتابهاي شلمغاني چه کنيم که خانه هاي ما از آنها پر است؟!
جناب شيخ چنين پاسخ داد:
من درباره کتاب او چيزي مي گويم که حضرت عسکري درباره کتابهاي بني فضال فرموده و آن اين است: «آنچه حديث کرده اند بگيريد ولي آنچه از خود ايشان است، بگذاريد». [5] .
اين مرد بزرگ، ايراني و از دودمان نوبخت است و افتخار ايرانيان بوده و خواهد بود. خاندان نوبخت از خاندانهاي اصيل و بزرگوار ايراني و اهل حق بوده اند.
دانشمنداني از ميان ايشان برخاسته که چراغ هدايت به شمار مي رفتند.
جناب حسين بن روح يکي از آنهاست که فخر خاندان خود است.
در مدت 21 سال که در اين منصب عالي برقرار بود، جز نيکي و فضيلت از او چيزي مشاهده نشد، بلکه کرامات و خارق عاداتي از جنابش ديده شد که نشان مي داد، از عاليترين مقام دانش و بينش برخوردار است.
بانويي در بغداد در جستجو بود و مي پرسيد: وکيل حضرت صاحب الأمر کيست؟
گفته شد: جناب حسين بن روح وکيل آن حضرت است.
اين بانو، شرفياب خدمت جناب نوبختي گرديد و گفت:
بگو همراه من چيست؟
جناب نوبختي فرمود: آنچه آورده اي ببر و در دجله بينداز و بيا، تا من بگويم همراه تو چيست.
بانو رفت و آنچه همراه داشت، در دجله انداخت و برگشت و به خدمت جناب شيخ رسيد.
جناب شيخ به کنيزکي که در خدمتش بود، رو کرده گفت:
برو بخچه را بياور. کنيزک اطاعت کرده رفت و بخچه را آورد.
جناب نوبختي فرمود: اين بود بخچه اي که همراه داشتي و بردي در دجله انداختي، حال من بگويم در ميان آن چيست يا خودت مي گويي؟
بانو گفت: شما بگوييد.
شيخ گفت: يک جفت دست بند زر و النگويي بزرگ و گوهرنشان، و دو النگوي کوچک مرصع به جواهر و دو انگشتري که نگين يکي فيروزه است و نگين ديگري عقيق.
سپس بخچه را گشود و آنچه در آن بود و خبر داده بود، نشان داد و گفت:
اينها بود آنچه آورده بودي و مي خواستي به من بدهي تا من برسانم و بردي در دجله انداختي. بانو از شدت تعجب و شادي از خود بيخود شد. [6] .
از اين داستان دانسته مي شود که نظير «آصف برخيا» که با يک چشم بهم زدن تخت بزرگ بلقيس را براي حضرت سليمان حاضر نمود، مرد بزرگي نيز در خدمت سليمان اسلام بوده که داراي چنين مقام و منزلتي بوده است.
بانويي از مردم آبه [7] .، سيصد دينار به بيت المال بدهکار بود و مي خواست به خدمت جناب نوبختي برسد و تسليم کند.
مردي را همراه برداشت تا ميان او و جناب شيخ مترجم گردد.
وقتي که به خدمت جناب شيخ رسيد، نياز به مترجم نبود، چون جناب شيخ با زبان خود آن بانو با او سخن گفت. و از نام و حالاتش خبر داد. [8] .
جناب «جعفر بن احمد بن متيل» از بزرگان شيعه و از محترمين درجه اول بوده و از نزديکترين کسان به جناب شيخ ابوجعفر به شمار مي رفت. مقام او نزد شيعه به جايي رسيد که همگان گمان مي کردند که پس از وفات جناب ابوجعفر او قائم مقام و وصي ابوجعفر مي باشد. هنگامي که جناب شيخ ابوجعفر را مرگ فرا رسيد و در بستر افتاده بود، جعفربن احمد در کنار سر او قرار داشت و جناب شيخ ابوالقاسم نوبختي در پايين پايش نشسته بود. در اين هنگام، جناب شيخ ابوجعفر به سخن آمد و گفت:
به من امر شده که حسين بن روح را وصي خود قرار دهم. جعفر بن احمد بن متيل، تا اين سخن را مي شنود از جاي خود بر مي خيزد و دست جناب نوبختي را مي گيرد و در جاي خود مي نشاند و خودش مي رود و در جاي نوبختي مي نشيند. [9] .
«ابن اسود»، که نماينده جناب شيخ ابوجعفر بود، مي گويد:
از بابت موقوفات، هر مالي نزد من جمع مي شد. براي جناب شيخ مي بردم.
دو سال يا سه سال پيش از وفاتش بود که مال را به خدمتش بردم. به من فرمود: اين را ببر و به «ابوالقاسم روحي» بده. من اطاعت کردم و از آن پس مالها را به خدمت آن جناب مي بردم و قبض رسيد مطالبه مي کردم. جناب حسين از من نزد جناب شيخ ابوجعفر، براي مطالبه قبض رسيد، شکوه کرد. جناب ابوجعفر به من فرمود: مالها را به ابوالقاسم روحي بده و قبض رسيد مطالبه مکن. بدان که هر چه به دست او مي رسد به من خواهد رسيد. از آن پس، ابن اسود آنچه از اموال نزدش جمع مي شد به جناب حسين تحويل ميداد و قبض رسيد نمي گرفت.
شايد علت اباي جناب نوبختي از قبض رسيد، اين بود که سندي براي شناخت مقام او مي شد و در خطر حکومت وقت قرار مي گرفت.
پاورقي
[1] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 226.
[2] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 236.
[3] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 239.
[4] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 240.
[5] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 239.
[6] اثبات الهداة، ج 3،ص 681 - 682، باب 33، ح 87 به نقل از اکمال الدين.
[7] آبه و يا آوه، ده بزرگي است نزديک ساوه که سابقا شهري بوده است.
[8] اثبات الهداة، ج 3، ص 692، باب 33،ح 108 به نقل از شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 195.
[9] اکمال الدين، چاپ صدوق، ص 503.