بازگشت

ابوعمرو عثمان بن سعيد عمري


نخستين فرد ايشان جناب ابوعمرو عثمان بن سعيد عمري است که از تاريخ ولادت و روز وفاتش اطلاعي در دست نيست.

اين مرد بزرگ، ستاره درخشان علم و فضيلت و عقل و کياست و بزرگواري بود؛

ماهي بود که از سه خورشيد هدايت کسب نور کرده و به عاليترين مرتبه دانش و بينش رسيده بود.

در يازده سالگي به شرف خدمتگزاري حضرت هادي عليه السّلام نايل شده بود و همچون خانه زادي در خدمت آن حضرت قرار داشت.

پس از رحلت آن حضرت، در خدمت حضرت عسکري عليه السّلام شرفياب بود و از اين سعادت برخوردار. و پس از آن حضرت، نزديکترين کس به وجود مقدس حضرت صاحب الامر بود و به افتخار نيابت خاص و سفارت ويژه آن حضرت منصوب گرديد.

اين مرد بزرگ به لقب «سمان روغن فروش» نيز ملقب بود؛ چون روغن فروشي راپيشه ساخته بود تا حکومت وقت به قريب و منزلت و منصب او از سوي مقام مقدس امامت پينبرد.

بدهکاران بيت المال، بدهي خود را به خدمتش تقديم مي داشتند و او آن را در انبان روغن مي نهاد و به حضور مقام مقدس امامت ارسال مي داشت.

ستايشهايي که از سوي مقام مقدس امامت درباره اش رسيده، مي رساند که يک فرد عادي مي تواند به عاليترين مرتبه انسانيت و به بالاترين درجه از دانش و بينش برسد و نظير اين ستايشها، درباره غير او و پسرش ديده نشده است.

حضرت هادي عليه السّلام درباره اش فرموده:

«عمري، ثقه و محل اعتماد من است. راستگو و ديندار است. امين من و درستکار و راستگفتار است؛ آنچه بگويد از من گفته و آنچه به شما ابلاغ مي کند، از من ابلاغ مي کند». [1] .

اين کلام را حضرت هادي در وقتي درباره اين مرد بزرگ صادر فرموده که عمرش از بيست و اندي سال تجاوز نکرده و افتخار جوانان است.

دانشمندي عالي مقام به نام «احمد بن اسحاق» به حضور حضرت هادي عليه السّلام شرفياب مي شود و عرض مي کند:

مولاي من! از حضور حضرتت دورم و کمتر مي توانم به خدمت برسم؛ پس از که طلب دانش کنم و سخن چه کسي را بپذيرم و قول که را قبول کنم و امر که را اطاعت کنم؟ حضرتش فرمود:

«عمري، ثقه است و امين؛ آنچه مي گويد از من مي گويد و آنچه به شما مي رساند از من مي رساند». [2] .

نظير اين کلمات و توثيقات از حضرت عسکري عليه السّلام نيز درباره جناب عمري صادر شده است.

حضرتش در توقيعي که براي «اسحاق بن اسماعيل» صادر کرده، چنين فرموده است:

«از اين شهر خارج مشو تا عمري را ببيني که خدا از او راضي است و من از او راضي هستم. او را ببين و سلام کن و او را بشناس، و او هم تو را بشناسد.

او پاکيزه است و امين، درستکار و عفيف و پاکدامن است. به ما نزديک است.

راه او، راه خداست. آنچه از بيت المال از گوشه و کنار مي رسد و براي او فرستاده مي شود، به دست او مي رسد و او به ما مي رساند و و الحمدلله کثيرا». [3] .

در وقت ديگر، حضرت عسکري درباره اش فرموده است:

«عمري ثقه است و محل اطمينان من در حيات من و در ممات من». [4] .

از اين کلام معجز نظام، استفاده مي شود که جناب عمري در سخن خطا نداشته، حقگو و حقيقت گو بوده و اين سخن مانند کارت سفيدي است که از آن حضرت براي او صادر شده است.

از کلمه «در ممات من» نيز استفاده مي شود که حضرتش مي دانسته که جناب عمري پس از وفات آن حضرت نيز حيات دارد و به زندگي ادامه مي دهد و در اثر وفات آن حضرت، منصبش تغيير نمي کند.

«احمد بن اسحاق» دانشور عالي قدر قم، پس از وفات حضرت هادي عليه السّلام به خدمت حضرت عسکري عليه السّلام شرفياب مي شود و خواسته خود را عرضه مي دارد و آنچه که به پدر بزرگوار عرض کرده بود، به پسر بزرگوار و قائم مقام پدر نيز عرض مي کند و تقاضاي خود را تکرار مي کند.

حضرت عسکري بدو مي فرمايد:

«عمري، ثقه پدرم و امين پدرم بوده و ثقه من و امين من است. در حيات من، آنچه براي شما مي گويد، از من مي گويد و در ممات من آنچه بگويد از من مي گويد و آنچه به شما ابلاغ مي کند از من ابلاغ مي کند». [5] .

مقام مقدس جناب عمري به جايي رسيد که حضرت هادي و حضرت عسکري عليه السّلام، اين دو امام عظيم الشأن، او را واجب الاطاعة و فرمانفرماي جميع شيعه قرار دادند و پيروان حق را مأمور به اطاعتش گرداند، چنانچه درباره اش فرمودند:

«سخن او را گوش کنيد، اطاعتش کنيد؛ چون ثقه است و امين».

حضرتش در جاي ديگر اعلام فرمود:

«همگان بدانيد، عثمان بن سعيد عمري، وکيل و نماينده و سفير من است و پسرش محمد بن عثمان، وکيل و نماينده و سفير فرزند من مهدي عليه السّلام است».

وقتي ديگر گروهي از ارادتمندان حضرت عسکري عليه السّلام در حضور حضرتش شرفياب بودند و شماره ايشان به چهل تن مي رسيد. اينان مي خواستند از حجت خدا بر خلق، پس از آن حضرت بپرسند؛ چون فرزندي براي حضرتش سراغ نداشتند.

جناب عمري که حضور داشت، خواست مقصود آنها را بيان دارد؛ از جا برخاست و عرض کرد: اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله! مي خواستم از شما چيزي بپرسم که شما در اين پرسش از من آگاهتر هستيد.

حضرت فرمود: «بنشين» و پرسش او گفته نشد.

آن گاه، حضرتش فرمود: «کسي بيرون نرود و همگان حضور داشته باشند». سپس فرمود: «آمده ايد از من بپرسيد که حجت خدا بر خلق، پس از من کيست؟».

همگان گفتند: آري.

در اين هنگام، بزرگوار پسري از در درآمد که چهره درخشنده اش گويا پاره اي از ماه بود و از هر کس به حضرت عسکري عليه السّلام شبيه تر و مانندتر بود.

پس آن گاه حضرت عسکري عليه السّلام فرمود:

«اين است امام شما و حجت خدا بر خلق، پس از من؛ اوست خليفه من براي شما، پس از من. او را اطاعت کنيد و يک کلام باشيد و پراکنده نگرديد؛ مبادا هلاکت در دين يابيد. ولي از اين پس شما او را نخواهيد ديد تا وقتي که عمري دراز يابد.

شما از عمري آنچه مي شنويد بپذيريد، سخنش را قبول کنيد؛ او نماينده امام شماست و اختيار در کف اوست». [6] .

تني چند از ارادتمندان حضرت عسکري عليه السّلام شرفياب حضور حضرتش بودند.

در اين هنگام، خادم شرفياب شد و عرض کرد:

گروهي ژوليده مو و گردآلوده از سفر رسيده، بر در خانه هستند.

حضرت فرمود:

«اينان از شيعيان يمني ما هستند. برو عثمان سعيد عمري را خبر کن و بياور».

خادم، اطاعت کرد و جناب عمري شرفياب شد.

حضرتش بدو فرمود:

«تو نماينده من هستي، ثقه نزد من هستي، امين در مال خدا هستي؛ برو نزد اين يمني ها و آنچه از بيت المال آورده اند بگير».

جناب عمري اطاعت کرد و مرخص شد.

حاضران، خدمت آن حضرت عرض کردند: ما عمري را از بهترين شيعيان شما مي دانستيم. از اين فرمايشي که درباره اش فرموديد: که وکيل شما و ثقه نزد شماست، مقام و منزلت او نزد ما افزوده گشت.

حضرت فرمود: «گواه باشيد که عمري وکيل من است و پسرش محمد، وکيل پسر من، مهدي شماست». [7] .

جناب عمري مي رود و بيت المال را از يمنيان مي ستاند؛ به هر جايي که بايستي برساند، مي رساند و به هر کسي بايد بدهد مي دهد و يمنيان شرفياب مي شوند و از فيض سعادت حضرت عسکري عليه السّلام برخوردار مي گردند.

جناب عمري پس از حضرت عسکري زنده مانده و نيابت خاصه حضرت «بقية الله» را دارا بوده است.

سخن حضرت عسکري عليه السّلام که فرمود: «از اين پس او را نخواهيد ديد»، شايد اشاره به غيبت آن حضرت و اين سخن «تا وقتي که عمري دراز يابد»، اشاره به ظهور آن حضرت باشد.

و هر دو از اخبار غيبي آمده است که از آن مقام مقدس صادر شده است.

«محمد، پسر ابراهيم مهزيار اهوازي» چنين مي گويد:

هنگامي که مرگ پدرم فرا رسيد، بيت المالي را که نزد او بود به من داد و نشانه اي داد که جز خدا کسي از آگاه نبود و به من گفت: اين مال را بگير و به کسي که اين نشانه را گفت بده.

من از اهواز به بغداد رفتم و در کاروانسرايي منزل گزيدم. مردي در غرفه مرا کوفت برايش گشودم. داخل شد و نشست و گفت: من «عثمان بن سعيد عمري» هستم.

بيت المالي که نزد توست و آورده اي، بده، و آن نشانه را که هيچ کس نمي دانست، داد و مقدار مال را هم گفت. من به او دادم و امانت را به امين آن رسانيدم. [8] .

«ناصر الدوله حمداني» به نام حسين به حکمراني شهر قم تعيين مي شود و سپاهي از سوي خليفه در اختيارش قرار مي گيرد تا شورش قميان را سرکوب کند و آنها را به اطاعت در آورد. چون قميان از ايرانيان اصيل بودند، با مأموران خليفه سر سازگاري نداشتند و پيوسته با خليفه وقت در حال جنگ و ستيز بودند.

حسين، سپاه را بر مي دارد و به سوي شهر قم راهي مي شود. در راه، قصد شکار مي کند و در تعقيب شکار از سپاهيانش دور مي شود تا به رودي مي رسد که هر چه به سير ادامه مي دهد، رود پهنتر مي شود.

در اين هنگام با شهسواري روبرو مي شود که بر اسب سياهرنگي سوار بود که خالهاي سپيد داشت و عمامه اي از خز سبز بر سر نهاده بود و سر و گردنش را پوشانيده بود و تنها ديدگان درخشنده اش پيدا بود و موزه هاي قرمز رنگي به پا کرده بود.

شهسوار بزرگ اسلام، ناصرالدوله را به نام حسين خطاب مي کند و مي فرمايد:

«چرا از ناحيه انتقاد مي کني و چرا خمس مالت را به اصحاب من نمي دهي؟».

ناصر الدوله که مردي رشيد و قوي بود، از شنيدن اين خطاب بر خود مي لرزد عرض مي کند: يا سيدي! آنچه فرمايي اطاعت مي کنم.

سپس حضرتش مي فرمايد: «به جايي که مي روي، دچار مشکلي نخواهي شد. براحتي و آسايش داخل قم خواهي شد و بهره اي بسيار خواهي برد و بايستي خمس مالت را به مستحقش بپردازي».

حسين، عرض مي کند: به چشم، اطاعت مي کنم و مي شنود که حضرتش مي فرمايد:

«برو که کاميابي و موفقيت در انتظار توست». ديگر حضرتش را نمي بيند و آنچه مي جويد نمي يابد تا نزد سپاهيانش بر مي گردد و اين ديدار را فراموش مي کند.

ناصر الدوله، با سپاه به سوي شهر قم حرکت مي کند و آماده جنگ است. هنگامي که نزديک شهر مي رسد و قميان از آمدنش آگاه مي شوند، به استقبالش مي آيند و دوستي اظهار مي دارند. ناصرالدوله، تعجب کرده به کاوش مي پردازد. قميان مي گويند: با دگران ستيزه مي کرديم؛ چون بر خلاف ما بودند، ولي ميان ما و تو خلافي نيست.

به شهر داخل شو و به کار پرداز.

ناصرالدوله، داخل قم مي شود و حکومت را در دست مي گيرد و به امارت مي پردازد. و بيش از آنچه در انتظارش بوده، سود بسياري مي برد.

هنگامي که معزول مي شود و به بغداد باز مي گردد و کسان به ديدنش مي آيند، جناب عمري نيز از او ديدن مي کند. پس از دخول در مجلس، بالا دست همه مي نشيند و خود ناصرالدوله را زير دستش قرار مي دهد که از اين کارش، ميزبان ناراحت شده و خشمگين مي گردد.

جناب عمري، نشست خود را در اين ديدن، طول مي دهد، به طوري که همگان مي روند و او تنها مي ماند و ناصر الدوله از اين کار نيز ناراحت مي شود.

در اين هنگام که ناصرالدوله تنها بود، جناب عمري به وي مي گويد:

ميان من و تو رازي است نهاني که آشکارش مي سازم.

حسين مي گويد: از آن پرده بردار.

جناب عمري مي گويد: صاحب اسب سياه خالدار مي فرمايد:

«ما به آنچه وعده داده بوديم، عمل کرديم، تو هم به وعده خود عمل کن».

ناصرالدوله، خاطره چندين ساله گذشته به يادش مي آيد و بر خود مي لرزد و عرض مي کند: اطاعت مي کنم.

از جاي بر مي خيزد و جناب عمري را به غرفه اموال مي برد و صندوق هاي زر و سيم را در اختيار جناب عمري مي گذارد و مي گويد: آنچه حق بيت المال است، بردار.

جناب عمري، يکايک صندوقهاي زر و سيم را تخميس مي کند و خمس آنها را بر مي دارد و اندوخته اي را که حسين فراموشش کرده بود، به يادش مي آورد و حسين آن را نيز در اختيار جناب عمري مي گذارد. آن جناب، خمس آن را نيز بر مي دارد و مي رود.

«احمد دينوري» عازم سفر حج مي شود و مقداري از بيت المال را که نيکوکاران به وي به امانت داده بودند، همراه بر مي دارد تا به صاحبش برساند.

هنگامي که احمد به شهر سامره مي رسد، بدون سابقه قبلي، کسي نامه اي به او مي دهد که مشتمل بر رسيد بيت المال و تفصيل آن بوده است، بدين قرار:

مجموع آن که در کيسه هاي متعدد قرار دارد، شانزده هزار دينار است و از فرستنده هر کيسه و مقدار موجود در آن، خبر داده شده بود.

و نيز جامه هايي را که آورده بود، ناميده شده بود. سپس امر شده بود:

«به هر کس که جناب شيخ عمري فرمود، آنها را بپرداز».

اضافه بر اين، در نامه، از چيزهايي خبر داده شده بود که جز خدا کسي از آنها خبر نداشت. احمد، اطاعت را پيشه مي سازد و امر حضرتش را امتثال مي کند. [9] .

حضرت عسکري به جماعتي از شيعيان فرمود: «شهادت بدهيد که عثمان بن سعيد عمري، وکيل من است و پسرش محمد، وکيل فرزندم مهدي است».

«از عثمان بن سعيد بپذيريد، هر چه به شما گفت و امرش را اطاعت کنيد. او خليفه امام شماست». [10] .


پاورقي

[1] اصول کافي، ج 1، ص 329،شيخ طوسي، الغيبه، ص 177.

[2] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 254.

[3] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 254.

[4] معجم رجال الحديث، ج 11، ص 112 به نقل از شيخ طوسي، کتاب الغيبة.

[5] معجم رجال الحديث، ج 11، ص 112 به نقل از شيخ طوسي، کتاب الغيبة.

[6] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 217.

[7] شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 216.

[8] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 304 به نقل از کشي، ص 406 - 408.

[9] اثبات الهداة، ج 3، ص 701، باب 33، ح 139 به نقل از مناقب فاطمه و ولدها. 306- شيخ طوسي، کتاب الغيبة، ص 336.

[10] شيخ طوسي، کتاب الغيبه، ص 337.