بازگشت

پنداشتي که تو را نمي بينم


حسن بن وجناء نصيبي مي گويد:

پنجاه و چهار بار به سفر حجّ مشرّف شده بودم. سفر آخري بود، شبي زير ناودان کعبه در سجده مشغول دعا و تضرّع بودم که شخصي مرا تکان داد و گفت: برخيز! اي حسن بن وجناء.

هنگامي که برخاستم، کنيز رنگ پريده و نحيفي را ديدم که حدوداً چهل سال يا بيش تر سن داشت.

در اين فکر بودم که او کيست؟ و از من چه مي خواهد؟ ناگاه در مقابل من به راه افتاد، من نيز بي اختيار بدون اين که از او سؤالي کنم به دنبال او به راه افتادم.

به اتّفاق به خانه حضرت خديجه (عليها السلام) رسيديم. وارد حياط شديم، در يک طرف، اتاقي بود که درِ ورودي آن وسط حياط قرار داشت و از سطح زمين کمي بالاتر بود. او با عبور از چند پله چوبي که از جنس ساج بودند، وارد اتاق شد. چند لحظه بعد صدايي مرا فرا خواند: اي حسن! بيا بالا!

وقتي از پله ها بالا رفتم و در آستانه در قرار گرفتم، چشمم به جمال عالم آراي يوسف زهرا (عليهما السلام) افتاد.

حضرت (عليه السلام) فرمود: اي حسن! چنين مي پنداري که تو را نمي بينم؟ به خدا قسم! در تمام اوقاتي که در حج بودي، من با تو بودم.

آن گاه يک به يک تمام حالات و لحظات و کيفيّت اعمال مرا در طول حجّ برشمرد. چنان که من از شنيدن آن ها بيهوش به خاک افتادم. نمي دانم چقدر آن حال به طول انجاميد که لذّت تماس دست هاي حضرت (عليه السلام) را احساس کردم. برخاستم و دوباره به سير جمال بي مثال محبوب گمشده خويش پرداختم.

امام (عليه السلام) فرمود: اي حسن! به مدينه برو و در خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) ـ که خالي از سکنه است ـ بمان و فکر خوراک و پوشاک هم نباش، که به تو خواهد رسيد.

آن گاه دفتري به من عنايت فرمود که در آن دعاي فرج و دستور نماز آن مندرج بود. فرمود: اين گونه دعا کن و براي من نماز بخوان! آن را به کسي غير از شيعيان حقيقي من نشان مده! خداوند تو را موفق نمايد.

عرض کردم: مولا جان! آيا بعد از اين شما را نمي بينم؟

فرمود: چرا، اگر خدا بخواهد.

با اين همه، امتثال امر ولايت کردم، و دل به فراق و هجران نهاده بازگشتم.

به مدينه رفتم و در خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) ماندم. روزها بيرون خانه مشغول بودم. هنگام شب که براي افطار بازمي گشتم ظرف چهار گوشي را که هميشه آن جا بود پر از آب گوارا مي يافتم، و کنار آن قرص ناني که روي آن هر غذايي که در طول روز هوس نموده بودم، نهاده شده بود.

وقتي به قدر کافي سير مي شدم مابقي را شبانه به فقرا صدقه مي دادم که مبادا کسي متوجّه شود. همين طور لباس تابستاني ام هنگام تابستان، و لباس زمستاني ام را هنگام زمستان مي رسيد.

بعد از افطار مي خوابيدم، هر روز هم قبل از خارج شدن از خانه، آب آورده و اطراف را جاروب مي کردم و کوزه آب را خالي مي کردم. [1] .


پاورقي

[1] کمال الدين، ج 2، ص 443 و 444، من شاهد القائم (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 31 و 32.