بازگشت

نيازي به مال او ندارم


اسحاق بن حامد کاتب مي گويد:

بزّازي در قم زندگي مي کرد، او مرد مؤمني بود ولي شريکي داشت که مرجئي مذهب بود ـ که تمام اعمال حرام را حلال مي دانست ـ روزي يک قواره پارچه نفيس عايدشان شد، بزّاز مؤمن به شريک خود مي گويد: اين پارچه شايسته مولايم مي باشد و مي خواهم آن را برايش بفرستم.

شريکش مي گويد: من مولاي تو را نمي شناسم، امّا اگر مي خواهي آن را برداري، بردار!

بزّاز مؤمن آن قواره پارچه را براي حضرت (عليه السلام) مي فرستد.

حضرت نيمي از آن را بُريده و بقيّه را باز مي گردانند و مي فرمايند:

«من نيازي به مال مُرجئي ندارم». [1] .


پاورقي

[1] کمال الدين، ج 2، ص 510، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 340.