دعايي هم تو بر احوال ما کن
ابوغالب زراري مي گويد:
زماني که شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي نيابت امام زمان (عليه السلام) را عهده دار بود خود پنهان شده و ابوجعفر محمّد بن علي معروف به شلمغاني را به عنوان رابط بين خود و شيعيان نصب نمود، به خدمت زعيم شيعه در کوفه يعني ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجي رفتم، او براي من مانند عمو يا پدر، گرامي و عزيز بود.
او به من گفت: مي خواهي ابوجعفر محمّد بن علي شلمغاني را ملاقات نموده و با او بيعت کني؟ او امروز رئيس شيعيان است. من مي خواهم به ملاقات او بروم و از او بخواهم نامه اي بنويسد و از امام زمان (عليه السلام) براي من التماس دُعا بنمايد.
گفتم: آري! پس هر دو به بغداد نزد شلمغاني رفتيم. گروهي از ياران گرد او نشسته بودند ما هم سلام کرده و نشستيم.
او رو به زجوزجي کرد و گفت: اين جوان که همراه توست، کيست؟
زجوزجي گفت: مردي از خاندان زرارة بن اعين است.
آنگاه شلمغاني رو به من نموده و گفت: از کدام زراره هستي؟
گفتم: آقاجان! من فرزند بکير بن اعين، برادر زُراره هستم.
گفت: خاندان زراره در بين شيعيان صاحب مقام بزرگي هستند.
آنگاه زجوزجي گفت: آقاجان! مي خواهم نامه اي جهت التماس دُعا براي امام زمان (عليه السلام) بنويسم.
شلمغاني گفت: باشد.
وقتي من اين مطلب را شنيدم، به درخواست دُعا از ناحيه حضرت عقيده مند شدم، و با خود نيّت کردم که حضرت براي مشکل اختلافم با همسرم دُعايي بفرمايند. زيرا سالها بود که با او و خانواده اش اختلاف داشتم. وقتي او را در سنّ بيست سالگي به عقد خود درآوردم، مراسم عروسي و زفاف را در خانه پدر زنم برگزار کردم. دو سال هم در خانه پدر زنم زندگي کردم. تا اين که خواستم همسرم را به خانه خود ببرم آنها به من اجازه ندادند. به همين خاطر کارمان به دعوا و قهر کشيد.
همسرم نيز که باردار شده بود بدون حضور من دختري به دنيا آورد که بعد از مدتي مُرد، حتّي مرگ او را هم به من خبر نداده بودند، پس از مرگ دخترم، خانواده همسرم کمي نرم تر شدند و چنان مي نمود که به مستقل شدن ما راضي شده اند. با هم آشتي کرديم. [براي تهيّه مقدمات اسباب کشي]دوباره مدّتي در خانه پدرزنم بودم. آنها بازهم از سپردن وي به من خودداري کردند.
به هر تقدير باز همسرم باردار شد و خانواده اش مجدّداً مخالفت کردند و کدورت افتاد و بعد از آن همسرم دوباره دختري به دنيا آورد، و تاکنون هنوز آشتي نکرده ايم. بدون اين که مشکل خود را بازگو کنم به شلمغاني گفتم: خداوند عمر آقايم را طولاني کند من هم حاجتي دارم؟
شلمغاني گفت: چيست؟
گفتم: حضرت (عليه السلام) دُعايي بفرمايند تا اندوهم برطرف شود.
آنگاه به منشي خود گفت: کاغذي بردار و حاجت اين مرد را بنويس.
او هم نوشت: زراري به جهت مشکلي که او را اندوهگين نموده التماس دُعا دارد.
آنگاه نامه را پيچيد و ما برخاستيم و رفتيم. بعد از مدّتي براي جواب نزد شلمغاني رفتيم. حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بودند:
«امّا آن مرد و همسرش خداوند بين آنها آشتي برقرار فرمود!»
من بسيار تعجّب کردم وقتي بازگشتيم او به من گفت: نظرت چيست؟
گفتم: بسيار تعجب کردم.
گفت: چرا؟
گفتم: چون اين سرّي بود که جز خدا کسي از آن اطلاع نداشت، امّا ايشان آن را مي دانستند.
گفت: آيا در مورد امام (عليه السلام) شک داري؟ موضوع چه بود؟
من تمام ماجرا را گفتم و او نيز بسيار تعجب کرد.
پس از آن به جهت دُعاي حضرت (عليه السلام) خداوند آن زن را مطيع من نمود، و ساليان دراز با هم زندگي کرديم، و خداوند فرزنداني از او به من ارزاني کرد. در زندگي ما پيشامدهاي بدي نيز رخ داد ولي او در برابر همه آنها صبر کرد چنانچه هيچ زني آن گونه نمي توانست صبر کند، و هيچ برخورد بدي هم بين من و او و خانواده اش تا زماني که روزگار ما را از هم جدا کرد و وفات نمود، پيش نيامد.
البته اين رويداد تنها رابطه من با حضرت (عليه السلام) نبود، بلکه پيش از آن هم نامه اي به خدمت حضرتش نوشته و خواهش نموده بودم که حضرت (عليه السلام) قطعه زميني را از من قبول بفرمايند.
امّا اين کا را تنها براي رضاي خدا نکرده بودم! بلکه مي خواستم به اين وسيله با ياران حضرت (عليه السلام) که آن زمان تحت سرپرستي حسين بن روح نوبختي بودند رابطه داشته باشم، و با آنها باشم تا بعضي از مشکلات دنيايي و مادي ام برطرف شود. چون بسياري از آنها صاحب نفوذ بودند.
ولي امام (عليه السلام) پاسخي ندادند. من اصرار کردم، حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بودند:
«شخص مورد اطميناني را پيدا کن و اين قطعه زمين را به نام او کن چون بعدها به آن نياز خواهي يافت!».
من نيز آن زمين را به نام ابوالقاسم موسي بن حسن زجوزجي، پسر برادر ديني عزيزم يعني همان ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجي نمودم، چون مورد اعتماد بود، زيرا هم متديّن بود و هم صاحب ثروت.
پس از مدّتي، گروهي از اعراب در جريان يک درگيري مرا به اسارت درآوردند، و تمام زمينهايي را که در تملّک من بود و همه غلاّت و چهارپايان و وسايلي را که در آنها بود ـ و روي هم هزار دينار ارزش داشت ـ غارت کردند.
بعد از مدّتي که در اسارت آنها بودم خودم را با پرداخت صددينار و هزار و پانصد درهم خلاص کردم، و پانصد درهم هم به عنوان اُجرت به کساني که به عنوان قاصد به اطراف فرستاده بودم، خرج کردم.
اينجا بود که آن تکّه زميني که به نام ابوالقاسم موسي بن حسن کرده بودم به کارم آمد و آن را فروختم. [1] .
پاورقي
[1] غيبة شيخ طوسي، ص 302 ـ 307، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 320 ـ 323. اين داستان در بحار الانوار به دو طريق نقل شده است که با هم اختلافاتي دارند. نگارنده، داستان را تلفيقي از هر دو قرار داده است.