ظهور پس از يأس و نوميدي
ابوبکر محمّد بن ابي دارم يمامي [1] مي گويد:
روزي خواهرزاده ابوبکر بن نخالي عطار [2] را ديدم و گفتم: کجا هستي؟ و کجا مي روي؟
گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم!
گفتم: چه عجايبي ديده اي؟
گفت: روزي در اسکندريه در منزلي در کاروان سرايي گرفتم که بيشتر ساکنين آن غريب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدي بود که اهل کاروان سرا در آن نماز مي گزاردند، و امام جماعتي نيز داشتند.
جواني هم آنجا در حجره اي سکونت داشت که وقت نماز بيرون مي آمد و پشت سر امام جماعت نماز مي گزارد و باز مي گشت، و با مردم اختلاطي نداشت.
چون ماندن من در آنجا به طول انجاميد و او را جواني پاک و لطيفي که عباي تميزي به دوش مي انداخت، يافتم. روزي به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور شما باشم.
گفت: خود داني.
من پيوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزي به او گفتم: خدا تو را عزيز بدارد، تو کيستي؟
گفت: من صاحب حقّم!.
عرض کردم: کي ظهور مي کني؟
گفت: اکنون زمان آن فرا نرسيده است، و مدّتي از زمان آن باقي مانده است.
پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتيب در خلوت و مراقبت خويش بود و در نماز جماعت شرکت مي کرد و با مردم اختلاطي نداشت. تا اين که روزي فرمود: مي خواهم به سفر بروم.
عرض کردم: من هم همراه شما مي آيم. [در راه يا همانجا ]عرض کردم: آقاجان! امر شما کي آشکار خواهد شد؟
فرمود: هنگامي که هرج و مرج و آشوب زياد شود، به مکّه و مسجدالحرام مي روم. آنجا گروهي خواهند گفت: رهبري براي خود انتخاب کنيد! و در اين باره با يکديگر گفت و گوي بسيار مي کنند. تا اين که مردي از ميان مردم بر مي خيزد و به من مي نگرد و مي گويد: اي مردم! اين «مهدي (عليه السلام)» است. به او نگاه کنيد. آنگاه دست مرا مي گيرند و بين رکن و مقام مرا به رهبري برگزيده و با من بيعت مي کنند در حالي که مردم از ظهور من نااميد شده باشند.
با هم به کنار دريا رسيديم، او خواست وارد آب شود، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نيستم.
فرمود: واي بر تو! با من هستي و مي ترسي؟
عرض کردم: نه! امّا شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روي آب حرکت کرد و رفت و من بازگشتم. [3] .
پاورقي
[1] از مشايخ فرقه حشويه است.
[2] صوفي است.
[3] غيبة شيخ طوسي، ص 301 و 302، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 319 و 320.