تنگدستي من و عنايت مولا
ابوسوره مي گويد:
روز عرفه براي زيارت قبر اباعبداللّه الحسين (عليه السلام) خارج شدم. وقتي اعمال روز عرفه به پايان رسيد هنگام عشا مشغول خواندن نماز شدم و شروع به خواندن سوره حمد نمودم. همزمان با من جواني ـ که کنار من بود و قبل از نماز او را ديده بودم ـ با چهره اي زيبا که لباسي تابستاني بر تن داشت شروع به اقامه نماز و خواندن سوره حمد نمود. درست يادم نيست که من، پيش از او يا پس از او نمازم را به اتمام رساندم.
صبح هنگام همگي از کربلا خارج شديم. وقتي به کنار رود فرات رسيديم آن جوان به من گفت: تو قصد کوفه داري، برو!
من از مسير فرات رفتم و او از راه خشکي، وقتي از او جدا شدم، پشيمان شدم فوراً بازگشتم و به دنبال او به راه افتادم. تا مرا ديد گفت: بيا.
چون به پاي ديورا قلعه «مسنّاة» رسيديم، خوابيديم. وقتي بيدار شديم، همچون پرنده اي بالاي خندق کوفه بوديم!
او به من فرمود: تو تنگدست و عيالواري برو پيش ابوطاهر زراري، وقتي به خانه او رسيدي در حالي که دستانش آلوده به خون قرباني است، از خانه خارج خواهد شد. به او بگو: جواني با اين نشاني ها گفت: کيسه اي که در آن بيست سکّه طلا است و آن را يکي از برادرانت آورده است بياور، آن را بگير.
وقتي نزد ابو طاهر ابن زراري رفتم، همانطور که آن جوان فرموده بود ماجرا را براي او گفتم.
ابوطاهر گفت: الحمدلله، و او را شناخت. آنگاه داخل خانه شد و آن کيسه پول را برايم آورد. من نيز آن را گرفته و بازگشتم! [1] .
پاورقي
[1] غيبة شيخ طوسي، ص 299 و 300، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 318 و 319.