بازگشت

صحراي عرفات و ديدار مولا


يکي از اهالي مداين داستاني را به احمد بن راشد تعريف کرد،او مي گويد:

با يکي از دوستانم مشغول اداي مناسک حجّ بوديم، تا اين که به صحراي عرفات رفتيم، در آنجا جواني را ديديم که با لباسي بسيار فاخر ـ که حدوداً صد و پنجاه دينار ارزش داشت ـ نشسته، او نعليني زرد رنگ، برّاق و تميز در پا داشت که غباري روي آن ننشسته بود، گويا اصلا با آن گام برنداشته بود.

در اين حال، فقيري را ديديم که به او نزديک شد و از او کمکي خواست.

جوان، چيزي از زمين برداشت و به آن فقير داد، گويا بسيار با ارزش بود، زيرا فقير پس از گرفتن آن با خوشحالي او را بسيار دعا کرده و سپاسگزاري نمود.

آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقير رفتيم و گفتيم: [آن جوان] چه چيزي به تو داد؟

گفت: سنگ ريزه هاي طلايي!

وقتي آن ها را به دست گرفتيم، حدوداً بيست مثقال بود. به دوستم گفتم: مولايمان با ما بود و او را نشناختيم.

آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست و جو کرديم، اما اثري نيافتيم. وقتي بازگشتيم، از آن هايي که در آن اطراف بودند، پرسيديم: اين جوان زيبا که بود؟

گفتند: جواني است علوي که هر سال از مدينه با پاي پياده به حجّ مي آيد! [1] .


پاورقي

[1] خرايج راوندي، ج 2، ص 694 و 695، في اعلام الامام صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 59 و 60.