بازگشت

انتظار در اعماق سرشت آدمي


برخلاف گفته کساني که فکر مي کنند بذر اصلي انتظار ظهور يک مصلح بزرگ را شکستها و ناکاميها و نابسامانيها در سطح افکار مي پاشد، عشق به اين موضوع مربوط به اعماق وجود آدمي است گاهي به گونه پررنگ، و گاهي کم رنگ.

به تعبير ديگر، انسان از دو راه ـ از راه عاطفه، و از راه خرد ـ سر انجام در برابر چنين مسأله اي قرار مي گيرد و سروش اين ظهور را با دو زبان «فطرت و عقل» مي شنود.

و به عبارت روشنتر، ايمان به ظهور مصلح جهاني جزئي از «عشق به آگاهي» و «عشق به زيبايي» و «عشق به نيکي» (سه بعد از ابعاد چهارگانه روح انسان) است که بدون چنان ظهوري اين عشقها به ناکامي مي گرايد و به شکست محکوم مي شود.

شايد اين سخن نياز به توضيح بيشتري داشته باشد و آن اينکه مي دانيم «عشق به تکامل» شعله جاويداني است که سراسر وجود انسان را در برگرفته او مي خواهد بيشتر بداند بيشتر از زيبائيها ببيند بيشتر از نيکيها بهره ببرد و خلاصه آنچه مايه پيشرفت و برتري مي داند بيشتر فراهم سازد.

هيچگاه پيدايش اين انگيزه ها را نمي توان با عوامل اجتماعي و رواني پيوند داد. گرچه اين عوامل در تضعيف يا دامن زدن به آن ها سهم مهمّي دارند ولي اصل وجود آنها، جزء بافت روان انسانهاست و جزء ابعاد اصلي روح او به دليل اين که هيچ جامعه و هيچ ملّتي هرگز از اين انگيزه ها تهي نبوده است.



[ صفحه 87]



خلاصه، علاقه انسان به پيشرفت و تکامل، به دانايي و زيبايي، به نيکي و عدالت، علاقه اي است اصيل، هميشگي و جاوداني و انتظار ظهور يک مصلح بزرگ جهاني آخرين نقطه اوج اين علاقه است. (دقّت کنيد!)

چگونه ممکن است عشق به تکامل همه جانبه در درون جان انسان باشد و چنان انتظاري نداشته باشد! مگر پياده شدن تکامل جامعه انساني بدون آن امکان پذير است!

بنابراين، کساني که در زندگي گرفتار شکست و بحراني نبوده اند چنين احساسي را در درون جان خود دارند... اين از يکسو.

از سوي ديگر، همانطور که اعضاي پيکر انسان به تکامل و پيشرفت وجود او کمک مي کند و عضوي در بدن نمي يابيم که مطلقاً نقشي در اين حرکت تکاملي نداشته باشد، خصايص رواني انسان نيز چنين اند يعني، هر کدام نقش مؤثّري در پيشرفت هدفهاي اصيل او دارند.

مثلا «ترس از عوامل خطرناک» که در هر انساني وجود دارد سپري است براي حفظ او در برابر خطر.

«خشم» به هنگامي که انسان منافع خود را در معرض تهديد مي بيند وسيله اي است براي افزايش قدرت دفاعي و بسيج تمام نيروهاي ذخيره جسمي و روحي براي نجات منافعش از خطر بنابراين، عشق به تکامل، عشق به صلح و عدالت، نيز وسيله اي است براي رسيدن به اين هدف بزرگ و به منزله موتور نيرومندي است که چرخهاي وجود انسان را در اين راه به حرکت دائمي وا مي دارد و او را براي رسيدن به جهاني مملو از صلح و عدالت کمک مي کند.



[ صفحه 88]



از سوي ديگر، احساسات و دستگاههايي که در جسم و جان وجود دارد نمي تواند هماهنگ با مجموعه عالم هستي نباشد زيرا همه جهان هستي يک واحد به هم پيوسته است، و وجود ما نمي تواند از بقيه جهان جدا باشد.

از اين به هم پيوستگي بخوبي مي توانيم نتيجه گيري کنيم که هر عشق و علاقه اصيلي در وجود ما هست دليل بر آن است که «معشوق» و «هدف» آن نيز در جهان وجود دارد واين عشق وسيله اي است که ما را به او نزديک مي سازد.

يعني اگر تشنه مي شويم و عشق به آب داريم دليل بر آن است که «آبي» وجود دارد که دستگاه آفرينش تشنگي آن را در وجود ما قرار داده است.

اگر علاقه اي به جنس مخالف داريم دليل بر وجود جنسي مخالف در بيرون ماست و اگر عشق به زيبايي و دانايي داريم دليل بر اين است که زيبائيها و دانائيهايي در جهان هستي وجود دارد.

و از اينجا به آساني نتيجه مي گيريم که اگر انسانها انتظار مصلح بزرگي را مي کشند که جهان را پر از صلح و عدالت و نيکي و داد کند، دليل بر آن است که چنان نقطه اوجي در تکامل جامعه انساني امکان پذير و عملي است که عشق و انتظارش در درون جان ماست.

عموميّت اين اعتقاد در همه مذاهب نيز نشانه ديگري بر اصالت و واقعيّت آن است زيرا چيزي که زاييده شرايط خاص و محدودي است نمي تواند اينچنين عمومي باشد. تنها مسائل فطري هستند که از چنين



[ صفحه 89]



عموميّتي برخوردارند و اينها همه نشانه آن است که از زبان عواطف و سرشت آدمي اين نغمه در جان او سرداده شده که سرانجام مصلحي بزرگ جهان را زير پرچم صلح و عدالت قرار خواهد داد.