بازگشت

عشق به صلح و عدالت


عشق به صلح و عدالت در درون جان هر کسي هست همه از صلح و عدل لذّت مي برند و با تمام وجود خود خواهان جهاني مملو از اين دو هستند.

با تمام اختلافهايي که در ميان ملّتها و امّتها در طرز تفکّر، آداب و رسوم، عشقها و علاقه ها، خواستها و مکتبها، وجود دارد همه بدون استثنا سخت به اين دو علاقه مندند، و گمان مي کنم دليلي بيش از اين براي فطري بودن آنها لزوم ندارد چه اينکه همه جا عموميّت خواسته ها دليل بر فطري بودن آنهاست.

آيا اين يک عطش کاذب است؟



[ صفحه 50]



يا نياز واقعي که در زمينه آن، الهام دروني به کمک خرد شتافته تا تأکيد بيشتري روي ضرورت آن کند؟ (دقّت کنيد)

آيا هميشه تشنگي ما دليل بر اين نيست که آبي در طبيعت وجود دارد و اگر آب وجود خارجي نداشته باشد آيا ممکن است عطش و عشق و علاقه به آن در درون وجود ما باشد؟

ما مي خروشيم، فرياد مي زنيم، فغان مي کنيم و عدالت و صلح مي طلبيم و اين نشانه آن است که سرانجام اين خواسته، تحقّق مي پذيرد و در جهان پياده مي شود.

اصولا فطرت کاذب مفهومي ندارد زيرا مي دانيم آفرينش و جهان طبيعت يک واحد به هم پيوسته است، و هرگز مرکّب از يک سلسله موجودات از هم گسسته، و از هم جدا نيست.

همه در حکم يک درخت تناور عظيم است که شاخه هاي گسترده اش پهنه هستي را فرا گرفته، ممکن است ميان دو شاخه اش و حتّي ميان دانه هاي يک خوشه اش ميليونها سال نوري فاصله باشد امّا اين فاصله عظيم دليل بر از هم گستگي آنها نيست، بلکه از ويژگيهاي عظمت و وسعت آن مي باشد.

در اين واحد عظيم، هر جزء نشانه کل است، و هر قسمت با قسمتهاي ديگر مربوط و عکس العملهاي آنها به يکديگر پيوسته است هر يک قرينه وجود ديگري، و همه از يک ريشه آب مي خورد.

روي اين جهت «هر عشق اصيل و فطري حاکي از وجود معشوقي در خارج و جذبه و کشش آن است.»



[ صفحه 51]



«عشقي» که معشوقش تنها در عالم رؤياها وجود دارد يک «عشق قلاّبي» است و در جهان طبيعت هيچ چيز قلابي وجود ندارد تنها انحراف از مسير آفرينش است که يک موجود قلاّبي را جانشين يک واقعيت اصيل مي کند. (دقّت کنيد)

به هر حال، فطرت و نهاد آدمي بوضوح صدا مي زند که سرانجام، صلح و عدالت، جهان را فرا خواهد گرفت و بساط ستم برچيده مي شود چرا که اين خواست عمومي انسانها است.