بازگشت

راهنمايي و کمک به حاجي اسدآباديِ گم گشته


محدّثين و تاريخ نويسان شيعه و سنّي در کتاب هاي مختلف، به نقل از شخصي به نام راشد همداني از اهالي اسدآباد حکايت کنند:

پس از انجام مراسم حجّ خانه خدا، به سمت ديار خود مراجعت کردم و در بين مسير، راه را گم کرده و سرگردان شدم تا آن که به سرزميني سبز و خرّم رسيدم؛ خاک آن بسيار معطّر بود.

خيمه هاي متعدّدي در آن مشاهده کردم، نزديک رفته و دو نفر پيشخدمت را ديدم، آن دو خادم به من گفتند: در محلّ خوبي وارد شده اي، همين جا بنشين.

سپس يکي از آن دو نفر، وارد خيمه اي شد و بعد از گذشت لحظاتي بيرون آمد و گفت: وارد شو، حضرت اجازه فرمود.

همين که داخل آن خيمه شدم، جواني را ديدم که نشسته است و شمشير بزرگي را بالاي سرش نصب کرده بودند، پس سلام کردم.

جواب سلام مرا داد و فرمود: آيا مرا مي شناسي؟

عرض کردم: خير، تاکنون شما را نديده ام.

اظهار داشت: من قائم آل محمّد هستم، من آن کسي هستم که در آخر الزّمان به همراه اين شمشير خروج مي کنم و جهان را پر از عدل و داد مي نمايم و ظلم و ستم را نابود مي سازم.

هنگامي که اين سخنان را شنيدم، روي زمين افتادم و در مقابلش تعظيم کردم.

فرمود: بلند شو، براي من سجده نکن، چون که براي غير خداوند متعال نبايد سجده کرد، تو راشد همداني هستي که راه را گم کرده اي، آيا مايل هستي به خانواده و ديار خود بازگردي؟

عرض کردم: بلي.

بعد از آن بسيار در حيرت و تعجّب قرار گرفتم که چگونه و از کجا مرا مي شناسد و نام مرا مي داند!!

سپس آن حضرت کيسه اي را به من لطف نمود و به خادم خود اشاره اي کرد.

پس به همراه خادم چند قدمي راه رفتيم، ناگهان اسدآباد را مشاهده کردم و خادم حضرت با اظهار محبّت گفت: اي راشد! اين ديار شما اسدآباد است، برو در پناه خداوند.

سپس خادم از چشم من ناپديد گشت و او را نديدم، وقتي وارد منزل شدم، کيسه را باز کردم در آن پنجاه دينار بود و با آن دينارها خداوند برکت و توسعه عجيبي در زندگي ما عطا نمود. [1] .


پاورقي

[1] إکمال الدّين: ص 453، ج 20، الثّاقب في المناقب: ص 605، ح 1، ينابيع المودّة: ج 3، ص 332، ح 10، حلية الا برار: ج 5، ص 231، ح 3، مدينة المعاجز: ج 8، ص 183، ح 2781.