بازگشت

نامه امام زمان (ع) به آية اللَّه نجفي مرعشي



آقايي به نام «سيّد حسن» مشهور به شوشتريان كه از آشنايان يكي از علماي معروف قم است، هر چند وقت يك بار، يكي دو روز از تهران به قم، منزل اين عالم مي آيد.

آن عالم معروف مي گويد «آقاي سيّد حسن با والده و خانواده اش به اصفهان براي صله رحم رفته بود. در موقع بازگشت از اصفهان نزديكيهاي قم، سيّدي را مي بينند كنار جادّه راه مي رود.

والده سيّدحسن مي گويد: «سيّد حسن! اين آقا سيّد را سوار كن، اگر قم مي رود برسانش.»

سيّد حسن به مادر مي گويد: «نامحرم است و باعث زحمت شماهاست.»

مادرش مي گويد: «جلو سوارش كن، ما عقب ماشين مي نشينيم، حجابمان را هم حفظ مي كنيم.»

سيّد حسن، نزديك سيّد مي رسد و نگه مي دارد و از سيّد مي خواهد كه سوار شود، سيّد مي فرمايد: «من در اين نزديكيها دهي است به آنجا مي روم.»

سيّد حسن مي گويد: «اشكالي ندارد، هر كجا خواستيد پياده شويد.»

باز آقا سيّد مي فرمايد: «شما برويد.»

سيّد حسن اصرار مي كند، با اصرار سيّد حسن، آقا سيّد سوار مي شود و مي فرمايد: «تقاضاي مؤمن را نبايد ردّ كرد.»

امّا وقتي سوار شدند، بوي عطر مخصوصي فضاي ماشين را پر كرد كه تا آن موقع چنين بوي خوشي را استشمام نكرده بودند.

سيّد حسن مذكور گويد: آمديم تا نزديك جادّه خاكي، سيّد فرمود: «نگه دار! اينجا مي روم.»

ماشين توقّف كرد، سيّد دست كرد و پاكتي را به من داد و فرمود: «اين پاكت را به سيّد شهاب الدّين مرعشي مي دهي.»

پاكت را گرفتم و به قم به منزل آن عالم آمدم و به ايشان گفتم: «جريان اين شد و سيّد نامه اي دادند براي سيّد شهاب الدّين، شما ايشان را مي شناسيد؟»

آقا فرمودند: «آري! مقصود همين آية اللَّه نجفي است.»

سيّد حسن مي گويد: «من اسم ايشان را تا آن وقت نمي دانستم.»

آقا نامه را مي گيرد و باز مي كند، ببيند نامه از كيست و چه نوشته است؟

وقتي نامه را بازمي كند، مطلبي را نمي تواند بخواند و فقط خطهايي را درهم و برهم مي بيند، و با دقّت زياد، مي بيند پايين نامه با خطّ سبز نوشته شده است: «المهدي.»

نامه را در پاكت مي گذارد و به سيّد حسن مي گويد: «صبح زود قبل از نماز، آيةاللَّه نجفي، در محراب مسجد بالا سر، نشسته، برو و نامه را به ايشان بده.»

سيّد حسن، صبح قبل از اذان مي آيد بالا سر و مي بيند آقاي نجفي در محراب نشسته، عبا را به سر كشيده و مشغول ذكر است، سلام مي كند و نامه را به ايشان مي دهد.

آية اللَّه نجفي مي فرمايند: «چرا خيانت كردي؟»

مي گويد: «من خيانت نكردم.»

آقاي حاج افشار مي نويسد: من هر روز عصر و شب به منزل آن عالم مي رفتم و هر روز ساعت 6 صبح ، به محضر حضرت آية اللَّه نجفي مرعشي جهت گرفتن فشار خون و دادن داروهاي لازم، مي رفتم.

عصر آن روز كه به منزل آن عالم رفتم، اين جريان را شرح دادند و از من خواستند صبح كه به منزل آية اللَّه نجفي مي روي از ايشان سؤال كن كه در نامه چه نوشته بودند؟

صبح كه به محضر ايشان رسيدم، پس از انجام كار، عرض كردم: «آقا! از من خواسته اند تا از شما بپرسم در آن نامه چه نوشته بودند؟»

حضرت آيةاللَّه نجفي حرفهايي را پيش كشيدند كه مرا از آن سؤال منصرف نموده و جواب ندادند، من هم اصرار نكردم.

عصر كه خدمت آن عالم رسيدم، پرسيدند: «جواب آوردي؟»

گفتم: «نه! آقا مرا به جاي ديگر و مطلب ديگر حواله نموده و خلاصه جواب نفرمودند.»

آن عالم گفتند: «فردا كه مي روي بپرس و حتماً جوابي بياور.»

باز صبح كه به محضر آية اللَّه نجفي مشرّف شدم، بعد از برنامه هاي دارو و فشارخون همان جمله را پرسيدم، باز آقا مطلب ديگري را پيش كشيده و موضوعي را پرسش نمودند و مرا از آن سؤال بازداشتند.

عصر كه خدمت آن عالم رسيدم، منتظر جواب بودند، لكن به ايشان گفتم: «امروز هم موفّق نشدم.»

تأكيد كردند كه: «فردا وقتي رفتي، ايشان را قسم بده و بپرس كه در نامه چه نوشته شده بود.»

صبح روز سوّم كه رفتم و از آقا خواستم كه: «آقا! در آن نامه اي كه حضرت صاحب الأمر (ع) نوشته و امضاء فرمودند، چه نوشته شده بود؟»

آقا فرمودند: «به آقاي ... بگو: ديدي خطّش هفت رنگ بود.»

عصر آمدم و همين مطلب را به آن عالم گفتم.

ايشان گفتند: «فردا صبح كه مي خواهي منزل ايشان بروي بيا تا با هم برويم، شايد به خود من بگويند.»

فردا صبح با هم رفتيم و آن عالم بزرگوار شروع كردند به زبان عربي با آقاي نجفي صحبت كردن، قريب يك ساعت صحبت كردند و وقتي بيرون آمديم پرسيدم: «جواب دادند؟»

گفت: «همان جوابي را كه به شما گفتند، به من دادند، يعني فرمودند: ديدي خطّش هفت رنگ بود.»

( - شيفتگان حضرت مهدي (ع) )