سه بار ملاقات با امام زمان (ع) در يك سفر
مرحوم حجّة الاسلام ملاَّ اسد اللّه بافقي به نقل از برادرش مرحوم آية اللّه محمّد تقي بافقي مي گويد: «قصد داشتم از نجف اشرف پياده، به مشهد مقدّس براي زيارت حضرت عليّ بن موسي الرّضا (ع) بروم.
فصل زمستاني بود كه حركت كردم و وارد ايران شدم. كوه ها و درّه هاي عظيمي سر راهم بود و برف هم بسيار باريده بود.
يك روز نزديك غروب آفتاب كه هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه اي رسيدم. كه نزديك گردنه اي بود، با خودم گفتم: «امشب در ميان اين قهوه خانه مي مانم، صبح به راه ادامه مي دهم.»
پس وارد قهوه خانه شدم، ديدم جمعي از كردهاي يزيدي در ميان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمار هستند، با خودم گفتم: «خدايا چه بكنم؟! اينها را كه نمي شود نهي از منكر كرد، من هم كه نمي توانم با آنها مجالست نمايم، هواي بيرون هم كه فوق العاده سرد است.»
همينطور كه بيرون قهوه خانه ايستاده بودم و فكر مي كردم و كم كم هوا تاريك مي شد، صدائي شنيدم كه مي گفت: «محمّد تقي! بيا اينجا.»
بطرف آن صدا رفتم، ديدم شخصي باعظمت زير درخت سبز و خرّمي نشسته و مرا بطرف خود مي طلبد.
نزديك او رفتم و او سلام كرد و فرمود: «محمّد تقي آنجا جاي تو نيست.»
من زير آن درخت رفتم، ديدم، در حريم اين درخت، هوا ملايم است و كاملاً مي توان با استراحت در آنجا ماند و حتّي زمين زير درخت، خشك و بدون رطوبت است ولي بقيّه صحرا پُر از برف است و سرماي كُشنده اي دارد.
به هر حال شب را خدمت حضرت وليّ عصر (ع) كه با قرائني متوجّه شدم او حضرت بقيّة اللّه (ع) است بيتوته كردم و آنچه لياقت داشتم استفاده كنم از آن وجود مقدّس استفاده كردم.
صبح كه طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند: «هوا روشن شد، برويم.»
من گفتم: «اجازه بفرمائيد من در خدمتتان هميشه باشم و با شما بيايم.»
حضرت فرمود: «تو نمي تواني با من بيائي.»
گفتم: «پس بعد از اين كجا خدمتتان برسم؟»
حضرت فرمود: «در اين سفر دوبار تو را خواهم ديد و من نزد تومي آيم. بار اوّل قم خواهد بود و مرتبه دوّم نزديك سبزوار تو را ملاقات مي كنم.» ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شد.
من به شوق ديدار آن حضرت، تا قم سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم، تا آنكه پس از چند روز وارد قم شدم و سه روزبراي زيارت حضرت معصومه (س) و وعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولي خدمت آن حضرت نرسيدم.
از قم حركت كردم و فوق العاده از اين بي توفيقي و كم سعادتي متأثّر بودم، تا آنكه پس از يك ماه به نزديك شهر سبزوار رسيدم.
همين كه شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: «چرا خُلف وعده شد؟! من كه در قم آن حضرت را نديدم، اين هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسيدم.»
در همين فكرها بودم، كه صداي پاي اسبي شنيدم، برگشتم ديدم حضرت وليّ عصر (ارواحنا فداه) سوار بر اسبي هستند و بطرف من تشريف مي آورند و به مجرّد آنكه به ايشان چشمم افتاد ايستادند و به من سلام كردند و من به ايشان عرض ارادت و ادب نمودم.
گفتم: «آقا جان! وعده فرموده بوديد كه در قم هم خدمتتان برسم ولي موفّق نشدم؟!»
حضرت فرمود: «محمّد تقي! ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو آمديم، تو از حرم عمّه ام حضرت معصومه (س) بيرون آمده بودي، زني از اهل تهران از تو مسأله اي مي پرسيد، تو سرت را پائين انداخته بودي و جواب او را مي دادي، من در كنارت ايستاده بودم و تو به من توجّه نكردي، من رفتم.»
( - گنجينه دانشمندان )