بازگشت

ديدار با امام زمان (ع) و پي بردن به ارتباط نزديك آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهاني



مرحوم آية اللّه حاج شيخ عبدالنّبي عراقي مي گويد: «در روزگاري كه در نجف اشرف بودم، چهارده مسئله مهّم و غامض مرا مشغول داشته و در پي آن بودم كه آنها را از امام عصر (ع) سؤال كنم.

در همان شرايط شنيدم مرتاضي كه از راه رياضت شرعي به مقاماتي رسيده است به نجف آمده و كارهاي شگفت انگيزي از او نقل مي كردند.

به ديدار او رفتم و او را آزمودم، ديدم مرد آگاهي است. از او پرسيدم كه: «آيا با اطلاّعات و تخصّص و دريافتهاي تو، راهي به كوي امام عصر (ع) است؟»

پاسخ داد: «آري.»

پرسيدم: «چگونه؟»

گفت: «شما با نيّت خالص و با وضو يا غسل به صحرا برو و در نقطه اي دور دست و خلوت رو به قبله بنشين و هفتاد بار ... را با همه وجود قرائت كن، آنگاه حاجت و خواسته خود را بخواه و مطمئن باش كه هر كس در پايان برنامه نزد تو آمد مطلوب و محبوب تو مي باشد. دامان او را بگير و خواسته ات را بخواه.»

به همين جهت روزي از روزها با آمادگي كامل به بيابان مسجد سهله رفتم و رو به قبله، آن برنامه را به انجام رساندم كه ديدم مردي گرانقدر و پرابهّتي در لباس عربي پديدار شد و به من گفت: «شما با من كاري داشتيد؟»

گفتم: «با شما خير»

فرمود: «چرا؟»

چنان غفلت زده بودم كه باز هم گفتم: «نه، با شما كاري نداشتم.»

او رفت و به ناگاه من به خود آمدم و از پي او به راه افتادم. او به منزلي در همان دشت وارد شد و من نيز به آنجا رسيدم امّا ديدم در بسته است. در زدم، فردي درب را گشود و پرسيد: «چه مي خواهيد؟»

گفتم: «همان آقايي را كه اينجا آمدند.»

پس از چند دقيقه باز گشت و گفت: «بفرماييد.»

وارد شدم. منزل كوچكي بود و ايواني داشت. تختي بر آن ايوان زده شده بود و بر روي آن وجود گرانمايه دوازدهمين امام معصوم، حضرت مهدي (ع) نشسته بود.

سلام كردم و آن گرامي پاسخ داد، امّا من چنان مجذوب آن حضرت شدم كه مسائل اصلي خود را تماماً فراموش كردم. بناچار چند سؤال ديگر طرح و پاسخ آنها را گرفتم و بيرون آمدم.

كمي از خانه دور شدم. ديدم مسائل چهارده گانه اي كه در پي پاسخ يافتن بدانها بودم به يادم آمد.

بي درنگ باز گشتم و بار ديگر درب منزل را زدم. همان فرد بيرون آمد و گفت: «بفرماييد.»

گفتم: «مي خواهم خدمت حضرت شرفياب شوم و پاسخ سؤالهاي خويش را بگيرم.»

گفت: «آقا تشريف بردند امّا نايب او هستند.»

گفتم: «اگر ممكن است اجازه دهيد از نايبشان بپرسم.»

گفت: «بفرماييد.»

وارد شدم، امّا هنگامي كه نگاه كردم ديدم آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهاني جاي حضرت مهدي (ع) نشسته و بر روي همان تخت قرار دارد.

پرسشهاي خود را يكي پس از ديگري طرح نمودم و ايشان پاسخ دادند. خداحافظي كردم و بيرون آمدم.

پس از خروج از منزل، با خود گفتم: «شگفتا! آية اللّه اصفهاني كه در نجف بودند، كي به اينجا آمدند؟!»

فوراً به نجف باز گشتم و در هواي گرم بعد از ظهر به منزل ايشان رفتم. اجازه ورود گرفتم، ديدم مشغول نمازاست.

نمازش به پايان رسيد. رو به من كرد و ضمن تفقّد فرمود: «مگر پاسخ سؤالهاي خود را نگرفتي؟»

گفتم: «چرا امّا!»

بار ديگر پرسيدم و ايشان به همان سبك جواب داد و من دريافتم كه مقام و موقعيّت آن مرد بزرگ چگونه است و ارتباطش با صاحب الزّمان (ع) تا كجاست.»

( - كرامات صالحين )