بازگشت

ديدار با امام زمان (ع) در سرداب مقدّس توسّط سيّد بحرالعلوم



فردي به نام سيّد مرتضي از نزديكان جناب سيّد بحرالعلوم مي گويد: «در سفر زيارتي سامرّه با علاّمه بحرالعلوم بودم. براي او اتاقي بود كه تنها در آنجا مي خوابيد و اتاق من كنار اتاق ايشان بود.

من تمام سعي خودم را براي مواظبت و خدمت به ايشان در شب و روز مي كردم.

شبها مردم به نزد آن مرحوم جمع مي شدند تا اينكه قسمتي از شب مي گذشت. در يك شب اتّفاق افتاد كه بر حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع آمدند.

من سيّد را در حالتي ديدم كه مثل اينكه دوست ندارد مردم جمع شوند و دوست دارد خلوت شود و به هركس حرفي مي زند كه در آن اشاره اي است به عجله كردن در رفتن از پيش او.

مردم رفتند و جز من كسي نماند و به من نيز دستور داد كه بيرون روم.

من به حجره خود رفتم و در مورد حالت علاّمه بحرالعلوم در اين شب فكر مي كردم و خواب از چشمم دورشد.

مدّتي صبر كردم، سپس مخفيانه بيرون آمدم به طوري كه از حال سيّد، جستجوئي كنم.

ديدم در اتاق بسته است. از شكاف در نگاه كردم، ديدم چراغ روشن است و كسي در اتاق نيست. وارد اتاق شدم و از وضعيّت آن فهميدم كه امشب نخوابيده است.

با پاي برهنه به دنبال علاّمه بحرالعلوم مي گشتم. وارد صحن حرم شدم و ديدم درهاي حرم امام حسن عسگري و امام هادي (ع) بسته است. اطراف بيرون حرم را گشتم ولي اثري از ايشان نبود.

وارد صحن سرداب مقدّس شدم. ديدم درهاي آن بازاست. از پلّه هاي آن آهسته به طوري كه هيچ حسّي و حركتي پيدا نبود پايين رفتم.

صداي همهمه اي از سكوي سرداب شنيدم مثل اينكه كسي با ديگري صحبت مي كند ولي من متوجّه نمي شدم چه مي گويند تا اينكه سه يا چهار پلّه مانده بود و من بسيار آهسته مي رفتم كه ناگهان صداي سيّد از همان مكان بلند شد كه: «اي سيّد مرتضي! چه مي كني؟! چرا از خانه بيرون آمدي؟!»

در جاي خودم حيرت زده و بي حركت ايستادم مثل چوب خشك تصميم گرفت بدون اينكه جوابي بدهم برگردم. ولي به خودم گفتم: «چطور حال من بر او پوشيده خواهد ماند در صورتي كه بدون حواس ظاهري متوجّه آمدن من شد.»

پس با معذرت و پشيماني جوابي دادم و در بين عذرخواهي از پلّه ها پايين رفتم. علاّمه بحرالعلوم را ديدم كه تنها روبروي قبّه ايستاده است و اثري از كس ديگري نيست. پس فهميدم كه او با حضرت مهدي (ع) صحبت مي كرد.»

( - نجم الثّاقب )