حكايت هشتم: عطوه علوي زيدي
عالم فاضل المعي علي بن عيسي اربلي، صاحب «كشف الغمه» مي گويد: سيّد باقي بن عطوه علوي حسني براي من حكايت كرد كه پدرم عطوه زيدي بود و او مريضي داشت كه پزشكان از معالجه آن عاجز و ناتوان بودند و او از ما پسران آزرده خاطر بود و تمايل ما را به مذهب اماميّه (شيعه) زشت مي دانست. و بارها مي گفت: من شما را تأييد نمي كنم و تا زماني كه صاحب شما (مهدي (ع)) نيايد و مرا از اين مريضي نجات ندهد به مذهب شما روي نمي آورم. اتفاقاً يك شب هنگام خواندن نماز شب ما همه يكجا جمع بوديم كه صداي پدرم را شنيدم كه فرياد مي زند بشتابيد.
وقتي با شتاب نزد او رفتيم گفت: عجله كنيد و صاحب خود را دريابيد كه همين الان از پيش من رفت. ما هر چقدر دويديم كسي را نديديم. برگشتيم و پرسيديم چه بود؟ گفت: شخصي پيش من آمده گفت: «اي عطوه!» من گفتم: تو چه كسي هستي؟ گفت: «من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم.»
بعد از آن دست دراز كرد و بر جايي كه درد داشتم ماليد. وقتي به خود نگاه كردم اثري از آن بيماري را در خود نديدم. مدّتهاي طولاني زنده بود و با قوت و تندرستي زندگي كرد و من غير از پسران او از گروه زيادي اين قصه را پرسيدم و همه به همين طريق بدون كم و زياد برايم گفتند.
صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت و حكايت اسماعيل هرقلي مي گويد: مردم امام(ع) را در راه حجاز و غيره بسيار ديده اند در حاليكه يا راه را گم كرده بودند يا بيچارگي و گرفتاري داشتند و آن حضرت آنها را نجات داده و حاجات آنها را نيز برآورده ساخته كه به جهت طولاني شدن مطلب از ذكر آن صرفنظر مي شود.