بازگشت

حكايت هفتاد و نهم: سيّد مهدي قزويني



و به سند مذكور از سيّد مؤيد مزبور و نيز خود به طور شفاهي از آن مرحوم شنيدم كه فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان از حلّه به قصد زيارت اباعبداللَّه الحسين(ع) در شب نيمه آن بيرون آمدم. وقتي به شط هنديه كه آن شعبه اي از نهر فرات است و از زير مسيب جدا مي شود و به كوفه مي رود، و روستاي معتبري كه در كنار اين رود است و به آن طويرج مي گويند كه در راه حلّه واقع شده و به كربلا مي رود؛ رسيديم از جانب غربي آن گذشتيم و زائراني را ديديم كه از حلّه و اطراف آن رفته بودند و زائراني كه از نجف اشرف و اطراف آن وارد شده بودند. همگي در خانه هاي طايفه بني طرف از عشاير هنديه جمع شده بودند و راهي براي رسيدن به كربلا نداشتند زيرا طايفه ي عنيزه در راه فرود آمده و راه را بر كساني كه تردد مي كردند بسته بودند و نمي گذاشتند كسي از كربلا بيرون بيايد يا به كربلا برود مگر اينكه او را غارت و چپاول مي كردند. فرمود: من پيش عربي فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را خواندم و نشستم و منتظر بودم كه كار زائرين به كجا مي كشد و آسمان ابري بود و كم كم باران مي باريد. در اين حال كه نشسته بوديم ديديم تمام زائران از خانه ها بيرون آمدند و به سمت كربلا رفتند. من به شخصي كه همراهم بود گفتم: برو بپرس و ببين چه خبر است؟

و او بيرون رفت و برگشت و به من گفت: «قبيله بني طرف با اسلحه آتشين بيرون آمدند و هم پيمان شدند كه هر چند كار به جنگ با عنيزه بكشد زائرين را به كربلا برسانند.» وقتي اين حرف را شنيدم به آنان كه با من بودند گفتم: اين حرف واقعيّت ندارد زيرا كه بني طرف اين قدرت و قابليت را ندارند كه با عنيزه مقابله و جنگ كنند و فكر مي كنم كه اين حيله اي از طرف آنهاست تا زائرين را از خانه هاي خود بيرون كنند. زيرا كه ماندن زائرين برايشان سنگين و سخت شده است و بايد مهمانداري كنند. در اين حال بوديم كه زائرين به سوي خانه هاي آنها برگشتند. در نتيجه مشخص شد كه حقيقت حال همان بود كه گفتم. آنگاه زائرين در خانه ها داخل شدند و يا زير سايه خانه ها نشستند و آسمان هم ابري بود. پس من دلم به حال آنها سوخت و دل شكستگي عظيمي برايم حاصل شد و با دعا بدرگاه خداوند و توسل به پيغمبر و آلش: در مورد زائران به خاطر بلايي كه به آن گرفتار شده بودند به آنها استغاثه كردم. در همين حال سواري را ديديم كه بر اسب نيكويي مانند آهو كه مثل آنرا نديده بودم و در دستش نيزه درازي بود در حاليكه آستين ها را بالا زده و اسب را مي دوانيد، آمد. تا اينكه كنار خانه اي كه من آنجا بودم ايستاد و آن خانه اي بود از موي كه اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام كرد و ما جواب سلامش را داديم آنگاه فرمود: «اي مولانا (و اسم مرا برد) كسي كه به سوي تو سلام مي فرستد مرا فرستاد و او كنج محمّد آقا و صفر آقا است - و آن دو از صاحب منصبان نظاميان عثماني مي باشند - و مي گويند هر آينه منتظر هستيم كه زائرين بيايند كه ما عنيزه را از راه دور كرديم و همراه با سربازان خود در پشت سليمانيه بر روي سجاده هستيم.» آنگاه به او گفتم: تو با ما همراه هستي تا تپّه ي سليمانيه؟ گفت: «بله.» ساعت را از بغل بيرون آوردم، ديدم تقريباً دو ساعت و نيم به روز مانده است. گفتم كه اسب مرا حاضر كنند. آن عرب بدوي كه ما در منزلش بوديم به من چسبيد و گفت: اي مولاي من، خودت و اين زائرين را در خط نينداز امشب را پيش ما باشيد تا وضعيت مشخص شود.

به او گفتم: چاره اي نداريم به خاطر درك فيض زيارت مخصوصه بايد حركت كنيم. وقتي زائرين ديدند كه ما سوار شديم پياده و سوار در عقب ما حركت كردند. ما به راه افتاديم و آن سوار كه گفتيم در جلو ما بود مثل شير بيشه و ما نيز در پشت سر او حركت مي كرديم تا اينكه به تپّه سليمانيه رسيديم. از آنجا بالا رفت و ما نيز به دنبال او رفتيم. آنگاه پايين رفت و ما تا بالاي تپّه رفتيم و نگاه كرديم امّا نشانه اي از آن سوار پيدا نكرديم و نديديم. مثل اينكه به آسمان بالا رفته يا به زمين فرو رفته باشد و نه رئيس سپاه را ديديم و نه سپاهي.

آنگاه به كساني كه با من بودند گفتم: آيا شك داريد در اين كه او صاحب الامر(ع) بوده است؟ گفتند: نه به خدا قسم. و من در وقتي كه آن جناب پيش روي ما مي رفت در مورد اينكه او را قبلاً كجا ديده ام خيلي فكر كردم ولي به يادم نيامد. وقتي از ما جدا شد همان فردي را كه در حلّه به منزل من آمده بود و از واقعه سليمانيه به من خبر داده بود به ياد آوردم. امّا عشيره و عنيزه: من از آنها در خانه هايشان نشاني نديدم و كسي را نديديم كه از حال آنها سؤال كنيم جز آنكه غبار زيادي را ديديم كه در وسط بيابان بلند شده بود. ما به كربلا وارد شديم و اسبان، ما را به سرعت مي بردند. بعد از رسيدن به دروازه ي شهر سپاهيان نظامي را ديديم كه در بالاي قلعه ايستاده اند و به ما گفتند از كجا آمديد و چگونه رسيديد؟ پس به جمعيت زائرين نگاه كردند و گفتند: سبحان اللَّه! اين صحرا پر شده از زوّار! پس عنيزه به كجا رفتند؟ به آنها گفتم: در شهر بنشينيد و امرار معاش كنيد و براي مكّه پروردگاري هست كه از آن نگهداري مي كند و آن مضمون كلام عبدالمطلب است هنگامي كه نزد پادشاه حبشه رفت براي پس گرفتن شتران خود. پادشاه گفت: چرا رهايي كعبه را از من نخواستي كه من برگردم.

فرمود: من پروردگار شتران خود هستم و كعبه هم پروردگاري دارد. پس وارد شهر شديم. كنج آقا را ديدم كه روي تختي نزديك دروازه نشسته است، سلام كردم و در مقابل من بلند شد. به او گفتم: براي تو همين افتخار كافي است كه در آن زمان از تو ياد شد. گفت: قصه چيست؟ قضيه را برايش تعريف كردم. گفت: اي آقاي من از كجا بايد مي فهميدم كه تو به زيارت آمدي تا قاصدي پيش تو بفرستم و من و سپاهيانم پانزده روز است كه از ترس عنيزه در اين شهر مانديم و قدرت نداريم كه بيرون بيائيم. آنگاه پرسيد: عنيزه به كجا رفتند؟

گفتم: نمي دانم غير از آنكه غبار زيادي در وسط بيابان ديديم مثل اينكه غبار حاصل از كوچ كردن آنها باشد.

آنگاه ساعت را بيرون آوردم و ديدم كه يك ساعت و نيم به روز مانده و تمام حركت ما به اندازه يك ساعت طول كشيده و بين منزلهاي قبيله بني طرف تا كربلا سه فرسخ راه است و شب را در كربلا مانديم.

وقتي صبح شد از عنيزه پرسيديم و يكي از كشاورزان كه در باغهاي كربلا بود خبر داد كه: عنيزه در حالي كه در منازل و خيمه هاي خود بودند ناگهان بر آنها سواري ظاهر شد كه روي اسب بسيار خوب و چاقي سوار بود و در دستش هم نيزه درازي بود. با صداي بلند بر آنها فرياد زد: «اي قبيله عنيزه! به درستي كه مرگ حاضري فرا رسيد سپاهيان دولت عثمانيه رو به شما كرده اند با سوارها و پياده هاشان و اكنون آنها در پشت من مي آيند. پس كوچ كنيد كه فكر نمي كنم از دست آنها نجات پيدا كنيد.» پس خداوند ترس و خواري را بر آنها مسلط كرد بطوريكه همه پا به فرار گذاشتند و بعضي از آنها حتي فرصت نمي كردند وسايل خود را ببرند و ساعتي طول نكشيد كه تمام آنها كوچ كردند و رو به بيابان آوردند. به او گفتم: مشخصات آن سوار را براي من بگو.

و او گفت، پس متوجه شدم كه او عيناً همان سواري است كه با ما بود.