بازگشت

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم»



يكي از افراد صالح از اهل حلّه به من خبر داد و گفت: صبحي از خانه خود به قصد خانه شما براي زيارت سيّد بيرون آمدم. پس در راه گذرم به مقام معروف به قبر سيّد محمّد ذي الدّمعه افتاد. كنار پنجره ها از خارج شخصي را ديدم كه چهره ي زيباي درخشاني داشت و به قرائت فاتحة الكتاب مشغول بود. در او انديشه و دقت كردم، ديدم كه به شكل عرب ها است و از اهل حلّه نيست. با خود گفتم: اين مرد غريبه است و به صاحب اين قبر اعتنا كرده و ايستاده فاتحه مي خواند و ما كه اهل اين شهر هستيم از كنار آن مي گذريم و اعتنا نمي كنيم. آنگاه ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم. وقتي تمام كردم بر او سلام كردم، جواب سلام را داد و فرمود: «اي علي تو به زيارت سيّد مهدي مي روي؟» گفتم: بله. فرمود: «من هم با تو مي آيم.»

وقتي اندكي راه رفتيم به من فرمود: «اي علي بر آنچه كه از زيان و خسارت مال در اين سال بر تو وارد شده غمگين مباش زيرا تو مردي هستي كه خداوند تو را به وسيله مال امتحان نموده و ديد كه تو كسي هستي كه حق را ادا مي كني و به درستي كه آنچه را خداوند بر تو از حج، واجب كرده بود بجاي آوردي. امّا، مال و آن عرضي است، و زايل مي شود، مي آيد و مي رود.» در آن سال به من خسارتي وارد شده بود كه احدي از آن مطلع نبود به خاطر جلوگيري از شهرت يافتن به ورشكستگي كه موجب تضييع تجار است. پس از شنيدن اين مطلب از او، ناراحت شدم و با خود گفتم: سبحان اللَّه! شكست من آنقدر رواج يافته كه به بيگانگان هم رسيده است. ولي در جواب او گفتم: «الحمد للَّه علي كل حال.»

آنگاه فرمود: «آنچه از مال تو رفته بعد از مدّتي به سوي تو بر مي گردد و تو به حال اوّل خود بر مي گردي و دِينهاي خود را ادا مي كني.»

آنگاه من ساكت شدم و به صحبت هاي او فكر مي كردم تا آنكه به درِ خانه شما رسيديم. آنگاه من ايستادم و او هم ايستاد و گفتم: اي مولاي من داخل شو كه من از اهل خانه ام.

آنگاه فرمود: «تو داخل شو كه من صاحب خانه هستم.» (و صاحب الدّار از لقب هاي خاصه امام زمان(ع) است.) از وارد شدن به خانه امتناع كردم، پس دست مرا گرفت و مرا جلوتر از خود به داخل خانه برد. وقتي داخل مجلس شديم گروهي از طلبه ها را ديديم كه نشسته اند و منتظر سيّد هستند كه از داخل بيايد به جهت درس دادن و جاي نشستن او خالي بود و به خاطر احترام، كسي در آنجا ننشسته بود و در آنجا كتابي گذاشته بودند. پس آن شخص رفت و در جاي سيد نشست. كتاب را برداشت و باز كرد و آن كتاب شرايع محقق بود. آنگاه از ميان ورق هاي كتاب چند جزوه نوشته شده كه به خط سيّد بود بيرون آورد و خط سيّد در نهايت ردايت بود كه هر كسي نمي توانست آنرا بخواند آن را گرفت و شروع به خواندن كرد و به طلاب مي فرمود: «آيا از اين فروع تعجب نمي كنيد؟» و اين جزوه ها از اجزاي كتاب «مواهب الافهام» سيّد بود كه در شرح «شرايع الاسلام» است و آن كتاب در نوع خود كتاب عجيبي است و از آن به جز شش جلد كه از اول طهارت تا احكام اموات است نوشته نشد.

والد - اعلي اللَّه درجته - نقل كرد: وقتي وارد آنجا شدم آن مرد را ديدم كه در جاي من نشسته بود. وقتي مرا ديد بلند شد و از آنجا كنار رفت. و او را مجبور كردم كه بنشيند و ديدم او مردي است بسيار زيباروي و ناشناس. آنگاه وقتي نشستم با خوشرويي و خنده به او رو كردم كه احوالش را بپرسم ولي حيا كردم كه بپرسم چه كسي است و وطنش كجاست. آنگاه شروع به بحث كردم و او در مسأله اي كه ما در مورد آن بحث مي كرديم با كلامي كه مثل مرواريد غلطان بود صحبت مي فرمود و كلام او مرا مبهوت كرد.

آنگاه يكي از طلبه ها گفت: ساكت شو! تو را چه به اين حرف ها و او تبسمي فرمود و ساكت شد. وقتي بحث تمام شد به او گفتم: از كجا به حلّه آمده ايد؟

فرمود: «از شهر سليمانيه.» گفتم: چه موقع خارج شديد؟

فرمود: «روز گذشته خارج شدم و به اين دليل خارج شدم كه آنجا را نجيب پاشا فتح كرده و با زور و شمشير آنجا را گرفته و احمد پاشا باني را كه در آنجا سركشي مي كرد دستگير كرد و به جاي او عبداللَّه پاشا را كه برادرش بود نشاند.» احمد پاشاي مذكور از اطاعت دولت عثمانيه سرپيچي كرده بود و خود در سليمانيه ادعاي سلطنت و پادشاهي مي كرد. مرحوم پدرم گفت: من متعجب شدم از خبري كه او به من داده بود درباره ي فتح و اينكه اين خبر هنوز به حكام حلّه نرسيده بود و به خاطرم نيامد كه بپرسم چگونه؟

گفت: «به حلّه رسيدم و ديروز از سليمانيه خارج شدم.»

و بين حلّه و سليمانيه براي يك سوار تندرو بيشتر از ده روز راه است.

آنگاه آن شخص به بعضي از خدّام خانه امر فرمود كه براي او آب بياورد. خادم ظرفي را برداشت كه آب از جب بردارد كه او را صدا كرد و فرمود: «اين كار را نكن چون در ظرف حيوان مرده اي است.» آنگاه در آن نگاه كرد و ديد كه چلپاسه در آن مرده است.

( - چلپاسه: مارمولك )

خادم ظرف ديگري برداشت و براي او آب آورد. وقتي آب را آشاميد براي رفتن بلند شد و من هم بلند شدم. با من خداحافظي كرد و بيرون رفت. وقتي از خانه خارج شد من به آن جماعت گفتم: چرا خبري را كه او در مورد فتح سليمانيه داد انكار نكرديد و آنها گفتند: تو چرا انكار نكردي؟

آنگاه حاجي علي كه قبلاً ذكرش آمد براي من تعريف كرد آنچه را كه در راه اتفاق افتاده بود و جماعت حاضر در مجلس نيز تعريف كردند آنچه را كه واقع شده بود از خواندن آن دست نوشته سيد و متعجب شدن از فروعي كه در آن بود.

پدر فرمود: من گفتم به دنبال او بگرديد و فكر نمي كنم او را پيدا كنيد. به خدا قسم او صاحب الامر - روحي فداه - بود.

و آن جماعت براي جستجو كردن او پراكنده شدند و هيچ اثري از او پيدا نكردند مثل اينكه به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته باشد. فرمود: پس ما تاريخ روزي را كه به ما از فتح سليمانيه خبر داده بود، يادداشت كرديم و خبر فتح بعد از ده روز به حلّه رسيد و حاكمان آن را اعلان كردند و دستور به انداختن توپ دادند چنانچه رسم اين است كه وقتي خبر فتوحات مي رسد اين گونه مي كنند.