بازگشت

حكايت هفتم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملي



همچنين سيّد مذكور (كه ذكرش در حكايت هفتم آمد) گفت كه وقتي به مشهد مقدس رضوي رفتم با وجود نعمت زياد، روزها بر من بسيار سخت مي گذشت. صبح روزي كه قرار بود زوّار از آنجا بيرون بروند چون به اندازه يك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم و زوّار همگي رفتند.

ظهر شد و من به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز ديدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان ديگري هم نيست و اگر من با اين حال در اينجا بمانم وقتي زمستان برسد از بين مي روم. بلند شدم و نزديك ضريح رفتم و از حال خود با خاطري رنجيده شكايت كردم و بيرون رفتم و با خود گفتم با همين حال گرسنگي خارج مي شوم اگر به هلاكت رسيدم كه راحت مي شوم وگرنه خودم را به كاروان مي رسانم.

از دروازه بيرون رفتم و جهت حركت را پرسيدم كه مسيري را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جايي نرسيدم و فهميدم كه راه را گم كرده ام. به بيابان بي انتهايي رسيدم كه به جز حنظل چيزي در آنجا نبود. از شدّت گرسنگي و تشنگي نزديك پانصد حنظل ( - حنظل: ميوه اي شبيه به هندوانه ولي بسيار تلخ. )

شكستم بلكه يكي از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مي گشتم كه شايد بتوانم آبي يا علفي بيابم تإ؛7ب اينكه به يكباره مأيوس شدم. گريه مي كردم و براي مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعي را ديدم. به آنجا رفتم و چشمه آبي را پيدا كردم. از اين كه در بلندي چشمه آبي وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم و با خود گفتم آب بنوشم، وضو بگيرم و نماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد و تمام صحرا از جانوران و درّندگاني چون شير و گرگ پر شد و از اطراف صداهاي عجيب و غريبي مي شنيدم. بعضي از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسيار ترسيدم و چون نهايتش مردن بود و من سختي زيادي كشيده بودم به قضاي الهي راضي شدم و خوابيدم. وقتي بيدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود و ديگر صدايي به گوش نمي رسيد و من در نهايت ضعف و بي حالي بودم. در اين حال، سواري را ديدم. با خود گفتم: حتماً اين سوار آمده است تا وسايل مرا غارت كند و اگر بفهمد كه من چيزي ندارم عصباني شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتي رسيد، به من سلام كرد و من جواب دادم و خيالم راحت شد.

فرمود: «چه مي كني؟» با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: «در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمي خوري؟»

من چون گشته بودم و هيچ نيافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن و به حال خود بگذار. فرمود: «به عقب نگاه كن.»

نگاه كردم بوته اي را ديدم كه داراي سه خربزه بود.

فرمود: «يكي از آنها را براي رفع گرسنگي بخور.»

نصف يكي را صبح بخور و نصف ديگر را با آن خربزه ي سالم همراه خود ببر و از همين راه، مستقيم برو. فردا نزديك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را نخور كه به دردت مي خورد. نزديك غروب به خيمه اي سياه مي رسي، آنها تو را به كاروان مي رسانند.» آنگاه از نظر من غايب شد. من بلند شدم و يكي از خربزه ها را شكستم كه بسيار شيرين و خوشمزه بود كه شايد به خوبي آن تا به حال نديده بودم. آنرا خوردم و بلند شدم و دو خربزه ديگر را برداشتم و حركت كردم تا زماني از روز گذشت. آنگاه خربزه ديگر را شكستم و نصف آنرا خوردم. آن نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا بسيار گرم بود خوردم و خربزه باقيمانده را برداشتم و حركت كردم. نزديك غروب آفتاب از دور خيمه اي را ديدم وقتي اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوي من دويدند و مرا به اجبار و زور گرفته، به سوي خيمه بردند. آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربي بلد نبودم و آنها هم جز فارسي زباني بلد نبودند هر چه فرياد مي كردم كسي گوش نمي داد تا به نزد بزرگ خيمه رفتم. او با عصبانيت تمام گفت: از كجا مي آيي؟ راست بگو و گرنه تو را مي كشم.

من هم به هر ترتيبي بود ماجرا را برايشان گفتم. گفت: اي سيّد دروغگو! اينجاهايي كه تو مي گويي هيچ موجود زنده اي از آنجا عبور نمي كند مگر اينكه مي ميرد و جانور او را مي درد و به علاوه اين مقدار مسافتي كه تو مي گويي، كسي قادر نيست در اين مدّت طي كند زيرا از اينجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است و از اين راهي كه تو مي گويي منزل ها راه مي شود. راست بگو و گرنه تو را با اين شمشير مي كشم و شمشير خود را بر روي من كشيد. در اين حال خربزه از زير عباي من مشخص شد. گفت: اين چيست؟ ماجرا را بطور كامل تعريف كردم. تمام افرادي كه حاضر بودند گفتند: در اين صحرا هرگز خربزه اي وجود ندارد آن هم از اين نوع بخصوص كه تاكنون ديده نشده.

آنگاه با يكديگر به زبان خود گفتگوي زيادي كردند مثل اينكه مطمئن شدند كه اين معجزه اي است. پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در بالاي مجلس جاي دادند و مرا بسيار گرامي و عزيز داشتند. لباسهاي مرا به عنوان تبرّك بردند و لباسهاي پاكيزه اي برايم آوردند. دو شب و دو روز در نهايت خوبي مهمانداري كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند و سه نفر نيز با من فرستادند و مرا به كاروان رساندند.