بازگشت

حكايت هفتاد و چهارم: شيخ حسين رحيم



شيخ عالم، شيخ باقر كاظمي كه از نسل شيخ هادي كاظمي معروف به آل طالب است نقل كرد كه مرد مؤمني در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحيم بود كه به او شيخ حسين رحيم مي گفتند و همچنين عالم دانشمند شيخ طه از خاندان عالم گرانقدر و زاهد و عابد بي مانند شيخ حسين نجف كه اكنون در مسجد هنديّه نجف اشرف امام جماعت است و در پرهيزكاري و درستي مورد قبول خاص و عام بود به ما خبر داد كه: شيخ حسين مزبور مردي پاك طينت و نيك سرشت و از مقدّسين بود كه به بيماري سينه و سرفه مبتلا گرديد كه همراه آن خون از سينه اش با اخلاط بيرون مي آمد و با اين حال بسيار فقير و تنگدست بود بطوري كه غذاي روز خود را نيز نداشت و اغلب وقت ها به خاطر بدست آوردن غذا هر چند كه جو باشد نزد عرب هاي باديه نشين كه در حوالي نجف اشرف زندگي مي كردند مي رفت. با اين بيماري و نداري دلش به زني از اهل نجف تمايل پيدا كرد و هر قدر او را خواستگاري مي كرد به خاطر نداري اش قوم و خويش آن زن قبول نمي كردند و به همين دليل در اندوه و غم شديدي به سر مي برد و چون بيماري و نداري مانع ازدواج آن زن با او شده بود كار را بر او سخت كرده بود. تصميم گرفت، آنچه كه بين اهل نجف معروف است به انجام برساند و آن عبارت است از اينكه هر كس برايش مشكل پيش مي آيد چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه مي رود كه بدون شك حضرت حجّت(ع) او را به طوري كه نشناسد ديدار مي نمايد و او به هدفش خواهد رسيد.

مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ حسين گفت: من چهل شب چهارشنبه اين كار را انجام دادم وقتي شب چهارشنبه آخر شد در حاليكه شب تاريكي از شب هاي زمستان بود و باد تندي مي وزيد و همراه آن نيز باران كمي مي باريد من در دكّه اي كه داخل مسجد است نشسته بودم و آن دكّة شرقيّه مقابل در اول است كه در طرف چپ كسي كه داخل مسجد مي شود قرار دارد و من نمي توانستم به خاطر خوني كه از سينه ام مي آمد وارد مسجد شوم. چيزي نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم و انداختن آن هم در مسجد شايسته نبود و چيزي هم نداشتم كه سرما را از من دور كند. دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در نظرم تاريك شد. فكر مي كردم كه شبها تمام شد و اين شب آخر است. نه كسي را ديدم و نه چيزي برايم آشكار شد و در چهل شب كه از نجف مي آيم به مسجد كوفه اين همه رنج و سختي را متحمّل شدم و اين همه زحمت و ترس را بر دوش كشيدم امّا فقط نااميدي و يأس نصيبم شد. من در اين كار خود فكر مي كردم و كسي در مسجد نبود و به خاطر گرم كردن چقهوه اي كه با خود از نجف آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم، بسيار هم كم بود آتش روشن كرده بودم.

ناگهان شخصي از طرف در اول مسجد متوجه من شد. وقتي او را از دور ديدم ناراحت شدم و با خود گفتم: اين عربي است از اهالي اطراف مسجد كه آمده نزد من قهوه بخورد و من امشب بي قهوه مي مانم و در اين شب تاريك غم و اندوهم زيادتر مي شود. در اين فكر بودم كه او به من رسيد و بر من سلام كرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. از اينكه او نام مرا مي دانست تعجب كردم و فكر كردم كه او جزء كساني است كه در اطراف نجف ساكن هستند و من گاهي پيش آنها مي روم. بدين جهت از او پرسيدم كه از كدام طايفه عرب است؟ گفت: «جزء بعضي از آنها هستم.» و من اسم هر كدام از طايفه هاي عرب كه در اطراف نجف هستند بردم گفت: «نه از آنها نيستم.» و مرا خشمگين كرد از روي مسخره و استهزاء گفتم: آري تو از طريطره اي! و اين لفظي بي معني است. آنگاه از سخن من تبسمي كرد و فرمود: «بر تو حرجي نيست. من از هر كجا باشم. چه چيزي باعث شده كه تو به اين جا آمدي؟» گفتم: پرسيدن اين سؤال براي تو هم نفعي ندارد. گفت: «به تو چه زياني مي رسد كه مرا از اين مسئله آگاه كني؟» از خوش اخلاقي و خوب سخن گفتن او تعجب كردم و قلبم به او تمايل پيدا كرد و طوري شد كه هر چه صحبت مي كرد محبّتم به او زيادتر مي شد. آنگاه براي او از توتون چپق چاق كردم و به او دادم گفت: «تو آنرا بكش من نمي كشم.» آنگاه براي او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم. گرفت و مقدار كمي از آنرا خورد و آنگاه به من داد و گفت: «تو آنرا بخور.» و من گرفتم و آنرا خوردم و متوجه نشدم كه همه آنرا نخورده و لحظه به لحظه محبتم به او زيادتر مي شد آنگاه گفتم: اي برادر خداوند امشب تو را براي من فرستاده تا مونس من باشي. آيا با من نمي آيي كه برويم در مقبره جناب مسلم بنشينيم؟ گفت: «با تو مي آيم از حال خودت برايم بگو.» گفتم: اي برادر واقعيّت را براي تو مي گويم. من از آن روز كه خود را شناختم در نهايت فقر و سختي به سر مي برم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مي آيد و درمانش را نمي دانم و همسر هم ندارم. و دلم به زني از اهل محله ي خودم در نجف اشرف تمايل پيدا كرده و چون دستم خالي است توانايي گرفتنش را ندارم، پس به من گفتند: براي حوائج خود به صاحب الزّمان(ع) متوسل شو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه برو كه آن جناب را مي بيني و حاجتت را خواهي گرفت و اين آخرين شب چهارشنبه است و چيزي نديدم و در اين شب ها اين همه زحمت كشيدم اين است دليل آمدن من به اينجا و حوائج من هم اين است. پس در حاليكه من غافل بودم و متوجه نبودم فرمود: «و امّا سينه تو سالم شد و آن زن را هم به زودي خواهي گرفت و فقر و نداري ات هم تا زماني كه بميري به حال خود باقي است.» من متوجه اين بيان و حرفش نشدم. گفتم كنار قبر جناب مسلم نمي رويم؟ گفت: «بلند شو.» آنگاه بلند شدم و در مقابل (جلوتر از من) راه مي رفت. وقتي وارد مسجد شديم به من گفت: «آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نخوانيم؟»

گفتم: مي خوانيم. آنگاه نزديك شاخص سنگي كه در بين مسجد و من بود در پشت سرش با فاصله ايستادم و تكبيرة الاحرام گفتم و مشغول خواندن فاتحة الكتاب شدم كه ناگهان قرائت او را شنيدم كه هرگز از احدي چنين قرائتي نشنيده بودم و به خاطر قرائت خوبش گفتم: شايد او صاحب الزّمان(ع) باشد و پاره اي از كلماتي را كه از او شنيدم، دلالت بر اين مي كرد. به طرف او نگاه مي كردم پس از اينكه اين احتمال در ذهنم خطور كرد در حالي كه آن جناب در حال نماز بود نور عظيمي را ديدم كه اطراف آن حضرت را احاطه كرده بود به طوري كه نمي توانستم آن حضرت را تشخيص دهم و در اين حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را مي شنيدم و بدنم مي لرزيد و به خاطر ترس از حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم به هر طريقي بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مي رفت و آنگاه شروع كردم به گريه و زاري و عذرخواهي به خاطر بي احترامي كه با آن حضرت كرده بودم، گفتم: اي آقاي من! وعده شما راست است به من وعده دادي كه با هم به قبر مسلم برويم. در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد و من هم دنبال آن رفتم و آن نور در قبه مسلم وارد شد و در فضاي قبه قرار گرفت و من مشغول گريه و ناله كردن بودم تا آنكه صبح شد و نور به بالا رفت.

وقتي صبح شد متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمود: «سينه ات شفا پيدا كرده» و ديدم كه سينه ام سالم است و اصلاً سرفه نمي كنم و يك هفته هم بيشتر طول نكشيد كه وسايل ازدواج من با آن دختر فراهم شد از جايي كه حسابش را نمي كردم و نداري ام هم به حال خود باقي است همان گونه كه آن حضرت فرموده بود.