بازگشت

حكايت هفتاد و سوّم: سيّد محمّد قطيفي



عالم گرانقدر حاجي ملاّ محسن اصفهاني مجاور حرم اباعبداللَّه(ع) كه در امانتداري و دينداري و پايداري و انسانيت معروف بود و از افراد مورد اطمينان ائمه ي جماعت آن شهر شريف بود به ما خبر داد و گفت: سيّد سند، سيّد محمّد بن سيّد مال اللَّه بن سيّد معصوم قطيفي به من خبر داد كه: وقتي در شبي از شب هاي جمعه تصميم گرفتم كه به مسجد كوفه بروم در آن زمان كه راه براي رفتن به آنجا ترسناك بود و افراد، كمتر به آنجا مي رفتند مگر با كساني كه همراه خود مي بردند و آماده براي مبارزه با دزدان مي آمدند و همچنين اشخاصي از اعراب كه توانايي مقابله با راهزنان را داشتند. وقتي وارد مسجد شديم به جز يك نفر از طلبه هاي مشغول به درس كسي را آنجا نديديم. پس شروع كرديم به انجام دادن آداب مسجد تا آنكه مغرب نزديك شد. رفتيم و درِ مسجد را بستيم و در پشت آن آنقدر سنگ و كلوخ و آجر ريختيم كه مطمئن شديم كه به حسب عادت نمي شود آنرا باز كرد. آنگاه وارد مسجد شده و به دعا و نماز مشغول شديم. وقتي نماز و دعايمان به پايان رسيد من و دوستم در دكة القضاء مقابل قبله نشستيم و آن مرد پرهيزكار در دهليز ( - دهليز: دالان، راهرو سر پوشيده ميان ورودي ساختمان و اتاقها. )

مشغول خواندن دعاي كميل بود آن هم نزديك باب الفيل. با صداي غمناك در حاليكه شب صاف و مهتابي بود. من به طرف آسمان نگاه مي كردم كه ناگهان ديدم بوي خوشي در آسمان پخش شد و فضا را از بوي مشك و عبير پر نمود و شعاع نوري را ديدم كه مانند شعله آتش در بين شعاع نور ماه ظاهر شده و بر نور ماه غلبه پيدا كرد. در اين حال صداي آن مؤمن كه به خواندن دعا بلند شده بود، خاموش شد. ناگهان شخص گرانقدري را ديدم كه از طرف آن درِ بسته در لباس اهل حجاز وارد مسجد شد در حاليكه روي كتفش سجاده اي بود همانطور كه عادت اهل حرمين است و در نهايت آرامش و متانت و بزرگي و شكوه به طرف دري مي رفت كه به سمت مقبره جناب مسلم باز مي شود و ما مبهوت جمال او بوديم، چشمانمان خيره و دلمان از جا كنده شده بود. و وقتي مقابل ما رسيد بر ما سلام كرد ولي دوست من كه از خود بيخود شده بود، نتوانست جواب سلام دهد ولي من سعي كردم تا به زحمت جواب سلامش را دادم.

وقتي داخل حياط مسلم شد حال ما بجا آمد و به خود برگشتيم و گفتيم: اين شخص چه كسي بود و از كجا وارد شد؟ آنگاه به جانب آن طلبه رفتيم، ديديم كه او لباس خود را پاره كرده و مثل مصيبت زدگان گريه مي كند.از او پرسيديم، چه شده كه اينطور گريه مي كني؟ گفت: در چهل شب جمعه به خاطر ديدار امام عصر(ع) به اين مسجد آمديم و امشب شب چهلم است و نتيجه كارم را نديدم جز آنكه در اينجا چنانچه ديديد مشغول خواندن دعا بودم ناگهان ديدم كه آن جناب بالاي سر من ايستاده و من به سمت او نگاه كردم. به من فرمود: «چه مي كني؟» (يا چه مي خواني؟) و ترديد از فاضل متقدم (راوي) است و من از هيبت و شكوه حضرت، زبانم بند آمد و نتوانستم جوابي بدهم تا از من عبور كردند، همانطور كه شاهد بوديد. آنگاه به طرف در مسجد رفتيم ديديم همانطور كه بسته بوديم، بسته است و با حسرت و شكر برگشتيم.