حكايت هفتاد و يكم: شيخ باقر قزويني
و همچنين نقل كرد كه من در روايتي ديدم كه دلالت داشت بر اينكه: اگر خواستي شب قدر را بشناسي پس در هر شب ماه مبارك صد مرتبه سوره مباركه «حم دخان» را تا شب بيست و سوم بخوان. آنگاه من به خواندن آن مشغول شدم و در شب بيست و سوم از حفظ مي خواندم. آن شب بعد از افطار به حرم اميرالمؤمنين(ع) رفتم اما جايي را پيدا نكردم كه در آنجا مستقر شوم. چون در جهت پيش رو، پشت به قبله در زير چهل چراغ به خاطر زيادي جمعيت در آن شب جايي نبود، به طور مربع نشستم و رو به قبر نوراني آنحضرت كردم و مشغول خواندن «حم» شدم. در اين حال بود كه مرد عربي را ديدم كه پهلوي من به طور مربع نشسته بود در حاليكه قد ميانه و رنگ گندمگون و بيني و چشمهاي زيبايي داشت و بسيار باابهّت بود مانند شيخ هاي عرب به جز آنكه جوان بود و در ذهنم نيست كه محاسن كوتاهي داشت يا نه و به گمانم كه داشت. با خود گفتم؟ چه چيزي باعث شده كه اين عرب بدوي به اينجا بيايد و مثل عجمها بنشيند و در حرم چه حاجتي دارد و منزل او كجاست؟ آيا از شيخ هاي خزاعل است كه كليددار و غيره او را احترام كردند و من آگاه نشدم. با خود گفتم: شايد او مهدي(ع) باشد.
به صورتش نگاه مي كردم و او از طرف راست و چپ متوجّه زائرين بود نه با سرعتي كه مخالف باوقار و متانت باشد. با خود گفتم، از او بپرسم كيست و منزلش كجاست؟ وقتي اين تصميم را گرفتم قلبم منقبض شد بشدّتي كه باعث رنج من شد و گمان كردم كه چهره ام از آن درد، زرد شد و دلم درد مي كرد تا آنكه با خود گفتم: خداوندا من از او نمي پرسم دلم را به خودم واگذار و از اين درد مرا نجات بده كه من از قصدي كه كرده بودم منصرف شدم. آنگاه قلبم آرام شد. باز برگشتم و در كار او فكر مي كردم و تصميم گرفتم كه دوباره از او سؤال كنم و توضيح بخواهم. گفتم: چه ضرري دارد؟
وقتي اين تصميم را گرفتم دوباره دلم به درد آمد و به همان درد بودم تا از آن تصميم منصرف شدم و قصد كردم چيزي از او نپرسم.
دوباره دلم آرام شد و مشغول قرائت شدم با زبان و با ديده به عظمت و جمال و چهره زيباي او نگاه مي كردم و در فكر او بودم تا اينكه شوقي در دلم باعث شد كه براي مرتبه سوّم تصميم بگيرم كه جوياي حالش شوم. دوباره دلم به شدّت درد گرفت و مرا اذيت كرد تا اينكه صادقانه تصميم گرفتم كه از سؤال كردن منصرف شوم و براي خود بدون آنكه بخواهم بپرسم راهي براي شناختن او معين كردم و آن اين بود كه از او جدا نشوم و به هر جا كه مي رود با او باشم تا منزلش را پيدا كنم كه اگر اين گونه باشد از آدمهاي معمولي است و اگر از نظرم غايب شود امام است بنابراين به همان حال نشستم و بين من و او فاصله اي نبود. بلكه مثل اين بود كه لباس من متصل به لباس او بود و دوست داشتم كه بدانم چه موقع است امّا صداي ساعت هاي حرم را به خاطر شلوغي جمعيّت نمي شنيدم. پيش روي من فردي بود كه ساعت داشت و قدمي برداشتم كه از او ساعت را بپرسم و به خاطر زيادي جمعيت از من دور شد با شتاب به سر جاي خود برگشتم و گويا يك قدم از جاي خود برنداشته بودم كه ديگر آن شخص را پيدا نكردم و از حركت خود پشيمان شدم و نفس خود را سرزنش كردم.