حكايت هفتادم: شيخ باقر قزويني
و همچنين از جناب شيخ باقر مزبور نقل كرد كه: شخص درستكاري بود كه دلاّك بود و پدر پيري داشت كه در خدمت كردن به او ( - دلاّك: كيسه كش حمام )
هرگز كوتاهي نمي كرد به طوري كه حتي خودش براي او آب در مستراح حاضر مي كرد و منتظر مي شد تا اينكه او بيرون بيايد تا او را به مكانش برساند و هميشه مراقب خدمت كردن به پدرش بود به جزء شب چهار شنبه كه به مسجد سهله مي رفت. به همين جهت رفتن به مسجد را هم ترك كرد. من از او علت اينكه چرا به مسجد نمي رود را پرسيدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم وقتي شب چهارشنبه آخري شد رفتن برايم ميسر نشد مگر نزديك مغرب و من تنها حركت كردم. شب شد و من مي رفتم تا آنكه يك سوم از راه مانده بود و شب مهتابي بود در همين حال شخص عربي را ديدم كه بر اسبي سوار است و رو به من مي آيد. با خودم گفتم: طولي نمي كشد كه مرا غارت مي كند. وقتي به من رسيد به زبان اعراب بدوي با من حرف زد و مقصد مرا پرسيد. گفتم: مسجد سهله. فرمود: ( - برهنه كردن: يا لخت كردن كنايه از غارت كردن و دزدي است. )
«همراه تو خوردني هم هست؟» گفتم: نه.
فرمود: «دستت را داخل جيب كن.» گفتم: در آن چيزي نيست. باز دوباره آن حرف را با تندي تكرار كرد و من دستم را داخل جيب كردم و در آن قدري كشمش پيدا كردم كه براي بچه ي خود خريده بودم و فراموش كردم كه بدهم به همين دليل در جيبم مانده بود.
آنگاه سه مرتبه به من فرمود: «اوصيك بالعود! اوصيك بالعود! اوصيك بالعود!» و به زبان عربي بدوي «عود» يعني پدر پير. يعني تو را به پدر پيرت سفارش مي كنم. آنگاه از نظرم غايب شد. فهميدم كه او حضرت مهدي(ع) است و اينكه آن جناب به تنها ماندن پدرم راضي نيست حتي در شب چهارشنبه و من به همين جهت ديگر به مسجد نرفتم.