بازگشت

حكايت ششم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملي



كه در اين حكايت از تأثير نامه استغاثه و توسل عالم صالح مرحوم سيّد محمّد پسر جناب سيّد عباس كه اكنون زنده است و در روستاي جب شليت از روستاهاي جبل ساكن است و او از پسر عموهاي جناب سيّد درّ الدّين عاملي اصفهاني صهر شيخ فقهاء ( - جب شليت مخفف جب شيث نبي اللَّه است كه در آنجا چاهي است منسوب به اين پيامبر(ع) )

( - صهر: قرابت، خويشي، داماد. )

زمانه شيخ جعفر نجفي است.

سيّد محمّد كه از ايشان ياد شد به واسطه ظلم و جور حاكمان كه قصد داشتند او را در نظام و ارتش وارد كنند از وطن خود دور شد و با نداري و فقر به طوري كه در روزي كه از جبل عامل خارج شدند غير از يك قمري كه عُشْرِ قِران است چيزي نداشت و هرگز درخواست نكرد و مدتي سياحت و گردش نمود و در روزهاي سياحت كردن در حال خواب و بيداري چيزهاي عجيب بسياري ديده بود. سرانجام به كنار نجف اشرف آمد و در صحن مقدس از حجره هاي بالايي منزلي گرفت و در نهايت سختي و رنج اوقات را سپري مي كرد و از حالش به جز دو، سه نفر كسي با خبر نبود تا آنكه فوت كرد و از زمان بيرون آمدن از وطن تا زمان فوتش مدّت پنج سال طول كشيد و با حقير رابطه داشت بسيار با عفّت و باحيا و كم توقع بود و در روزهاي تعزيه داري حاضر مي شد و گاهي هم تعدادي از كتاب هاي دعا را قرض مي گرفت و چون بسياري از وقت ها بيشتر از چند دانه خرما و آب چاه صحن شريف چيزي نداشت به همين دليل بسيار بر خواندن دعاهاي تأثير دار مداومت و مراقبت مي كرد و كمتر دعا يا ذكري بود كه او نخوانده باشد و اكثر شبها و روزها مشغول خواندن دعا بود.

زماني مشغول نوشتن نامه براي حضرت حجّت(ع) شد، تصميم گرفت كه به مدّت چهل روز بر آن مواظبت كند به اين ترتيب كه همه روزه قبل از طلوع آفتاب همزمان با باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون برود به طرف راست نزديك چند ميدان و دور از قلعه كه كسي او را نبيند. آنگاه نامه را داخل گل بگذارد و به يكي از نوّاب حضرت بسپارد و در آب بيندازد. تا سي و هشت يا سي و نه روز چنين كرد. خود مي گويد: روزي از محل انداختن نامه ها برمي گشتم و سر را به زير انداخته بودم در حاليكه بسيار ناراحت بودم، متوجه شدم يك نفر از پشت سر به طرف من مي آيد در حالي كه لباس عربي و چفيه و عقال داشت به من سلام كرد و ( - عقال: رشته اي كه مردان عرب دور سر بندند و شبيه عمامه است. )

من با حال افسرده و ناراحت جواب مختصري دادم و به او توجهي نكردم چون ناراحت بودم مايل نبودم با كسي صحبت كنم. مقداري از راه را با من آمد. امّا من به همان حالت قبلي خود بودم.

آنگاه به لهجه اهل جبل عامل فرمود: «سيّد محمّد چه حاجتي داري كه امروز سي و هشت يا سي و نه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مي آيي و تا فلان مكان از دريا مي روي و نامه در آب مي اندازي؟ گمان مي كني امامت از حاجت تو آگاه نيست؟»

سيّد محمّد گفت: من تعجب كردم چرا كه هيچ كس از كار من آگاه نبود مخصوصاً اين مدّت روزها را و كسي مرا در كنار دريا نمي ديد و كسي هم از مردم جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم مخصوصاً با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست به همين دليل اين احتمال را دادم كه نعمت بزرگ تشرف به حضور غايب پنهان (امام عصر(ع)) نصيبم شده. و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستي اين گونه نيست با خود گفتم دست مي دهم اگر اينگونه بود، آداب تشرف را رعايت مي كنم. به همان حالت دو دست خود را جلو بردم آن حضرت نيز دو دست مبارك را جلو آورد. دست دادم، نرمي و لطافت زيادي را حس كردم. يقين كردم كه به آن نعمت بزرگ و موهبت عظيم دست يافته ام. آنگاه روي گرداندم كه دست مباركش را ببوسم امّا كسي را نديدم.