حكايت شصت و سوّم: سيّد بحرالعلوم
همچنين جناب مولاي سلماسي ناظر امور جناب سيّد در روزهاي مجاورت مكّه معظمه نقل كرد و گفت كه: آن جناب با آنكه در شهر غربت و به دور از دوستان و خويشان بود بسيار در بخشش و عطا كردن قويّ القلب بود و به زياد شدن مخارج اعتنايي نداشت تا اينكه روزي پيش آمد كه ما چيزي نداشتيم. من وضعيت را خدمت سيد عرض كردم كه: خرج زياد است و چيزي در دست نيست. پس چيزي نفرمود و سيّد عادت داشت كه در صبح طواف مي كرد و به خانه مي آمد و در اتاقي كه مخصوص خودش بود مي رفت. آنگاه ما براي او قليان مي برديم و او مي كشيد. پس بيرون مي آمد و در اتاق ديگري مي نشست و شاگردان از هر مذهبي جمع مي شدند و او براي هر گروه طبق مذهب خودشان درس مي داد. پس در آن روز كه از تنگدستي در روز گذشته شكايت كرده بودم وقتي از طواف برگشت طبق عادت قليان را حاضر كردم كه ناگهان كسي در را كوبيد. و سيّد به شدّت نگران شد و به من گفت: قليان را بگير و از اينجا بيرون ببر و خود به شتاب بلند شد و نزديك در رفت و آنرا باز كرد. ديدم شخص گرانقدري به شكل عربها وارد شد و در اتاق سيّد نشست. سيّد در نهايت ذلّت و كوچكي، آرام و مؤدب دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم. ساعتي نشستند و با يكديگر صحبت كردند. آنگاه بلند شد و سيّد با شتاب برخاست و در را باز كرد و دستش را بوسيد و او را بر روي شتري كه نزديك درِ خانه خوابانيده بود سوار كرد. او رفت و سيّد با رنگ پريده برگشت و حواله اي را به من داد و گفت: «اين حواله اي است براي مرد صرّافي كه در كوه صفا مي باشد پيش او برو و آنچه كه بر او حواله شده بگير». پس آن برات را گرفتم و نزد همان مرد بردم. وقتي برات را گرفت، به آن نگاه كرد، آنرا بوسيد و گفت: برو چند حمّال بياور.
پس رفتم و چهار حمال آوردم. به اندازه اي كه آن چهار نفر قدرت داشتند، ريال فرانسه آورد و آنها برداشتند و ريال فرانسه پنج قِران عجمي است و چيزي هم بيشتر. آنها پولها را به منزل آوردند. روزي نزد آن صرّاف رفتم كه از حال او جويا شوم و اينكه آن حواله مال چه كسي بود، كه نه صرّافي ديدم و نه دكّاني! از كسي كه در آنجا بود از صرّاف سؤال كردم. گفت: ما در اينجا هرگز صرافي نديده بوديم و در اينجا فلاني مي نشيند. آنگاه فهميدم كه اين از اسرار الهي بوده است.