حكايت شصت و دوّم: سيّد بحرالعلوم
و همچنين از عالم مذكور نقل كرده كه گفت: با جناب سيّد در حرم عسكريين(ع) نماز خوانديم. هنگام بلند شدن بعد از تشهد ركعت دوّم حالي به او دست داد كه كمي توقف كرد آنگاه بلند شد. وقتي نمازش تمام شد همه ما تعجب كرديم و علّت آن توقف را نفهميديم و هيچ كس از ما هم جرأت سؤال كردن نداشت تا آنكه به خانه خود برگشتيم و سفره غذا حاضر شد، يكي از سادات آن مجلس به من اشاره كرد كه علت آن توقف را از آن جناب بپرسم.
گفتم: نه، تو از ما به او نزديكتر هستي.
آنگاه جناب سيّد متوجه من شد و فرمود: در مورد چه چيزي صحبت مي كنيد؟ و من از همه جسارتم نزد ايشان بيشتر بود و گفتم كه: اينها مي خواهند بدانند كه چرا آن حالت در نماز براي شما اتفاق افتاد. فرمود: به درستي كه حضرت حجّت(ع) داخل حرم شد به خاطر اينكه بر پدر بزرگوارش سلام كند و من متوجه شدم و آن حال به من دست داد و اين به خاطر ديدن آن جمال نوراني بود تا آنكه از حرم خارج شدند.