بازگشت

حكايت شصتم: ملاّ زين العابدين سلماسي



عالم عامل، داراي مذهب كامل، ميرزا اسماعيل سلماسي كه اهل صدق و صلاح است و سالها است كه در روضه مقدسه كاظمين(ع) امام جماعت است و مورد قبول خاصّ و عامّ و علماي اعلام است گفت: پدرم، آخوند زين العابدين سلماسي (كه از علماي بزرگ و صاحب كرامات و محرم اسرار علامه طباطبايي، بحر العلوم بود و متولي ساختن قلعه سامره با برادرم ميرزا محمد باقر كه از لحاظ سنّ از من بزرگتر بود.) برايم مي گفت: چون اين حكايت مربوط به پنجاه سال قبل از اين بود، من دچار ترديد شدم و او نيز از پدرش نقل كرد كه فرمود از جمله كرامت هاي آشكار ائمه ي طاهرين: در سرّ من رأي در اواخر ماه دوازدهم يا اوايل ماه سيزدهم اين است كه: مردي از عجم در تابستان كه هوا به شدّت گرم بود به زيارت عسكريين(ع) مشرف شد و قصد زيارت كرد و آن زماني بود كه كليددار وسط روز در رواق مهيّاي خوابيدن بود و درهاي حرم مطهر بسته بود و درِ رواق در نزديكي پنجره ي غربي بود كه از رواق به طرف صحن باز مي شد.

وقتي صداي پاي زائران را شنيد در را باز كرد و خواست كه براي آن شخص زيارت بخواند. آن زائر به او گفت: اين يك اشرفي را بگير و مرا به حال خود بگذار كه مي خواهم با توجّه و حضور قلب زيارتي بخوانم.

كليددار قبول نكرد و گفت: روال كار را به هم نمي زنم. آنگاه اشرفي دوّم و سوّم را به او داد، امّا نپذيرفت و وقتي زيادي اشرفيها را ديد بيشتر طمع كرد و اشرفيها را پس داد.

و آن زائر رو به حرم شريف كرد و با دل شكسته عرض كرد: پدر و مادرم فداي شما باد! قصد داشتم شما را با خضوع و خشوع زيارت كنم و شما شاهد هستيد كه او مانع شد. سپس كليددار او را بيرون كرد و به گمان آنكه آن شخص به سوي او بر مي گردد و هر چه مي تواند به او مي دهد در را بست و رفت به طرف شرقي رواق كه از آن طرف به طرف غربي رواق برگردد.

وقتي به ركن اول كه از آنجا بايد به طرف پنجره ها منحرف شود رسيد ديد سه نفر به طرف او مي آيند و هر سه نفر در يك صف بودند به غير از يكي از آنها كه كمي جلوتر از كسي كه در كنار او بود حركت مي كرد و همچنين به حساب سن، دوّمي از سوّمي و سوّمي از همه كوچكتر بود و در دست او قطعه نيزه اي بود كه سرش پيكان داشت. وقتي كليددار آنها را ديد حيران شد. صاحب نيزه در حالي كه سرشار از خشم و غضب بود متوجه او شد. در حاليكه چشمانش از شدّت خشم سرخ شده بود نيزه خود را به قصد زدن حركت داد و فرمود: اي ملعون پسر ملعون! مگر اين فرد به خانه تو يا به زيارت تو آمده بود كه تو مانع او شدي؟ آنگاه كسي كه از همه بزرگتر بود رو به او كرد و با دست خويش اشاره كرد و مانع شد و فرمود: «همسايه ي تو است با همسايه ي خود مدارا كن.» آنگاه صاحب نيزه دست نگه داشت دوباره به خشم آمد و نيزه را حركت داد و همان حرف اوّل را دوباره تكرار فرمود. او كه بزرگتر بود باز اشاره نمود و جلوگيري كرد و در مرتبه سوم باز آتش خشمش شعله ور شد و نيزه را حركت داد و آن شخص متوجه چيزي نشد. غش كرد و بر زمين افتاد و به هوش نيامد مگر در روز دوّم يا سوّم آن هم در خانه خودش. وقتي شب خويشان و دوستانش آمدند درِ رواق را كه از پشت بسته بود باز كردند و او را بيهوش ديدند و به خانه اش بردند. پس از دو روز كه به حال آمد نزديكانش در اطراف او گريه مي كردند و او آنچه كه بين خودش و آن زائر و آن سه نفر پيش آمده بود براي آنها تعريف كرد و فرياد زد: به من آب بدهيد كه سوختم و هلاك شدم. پس آنها مشغول ريختن آب بر روي او شدند و او فرياد مي كرد تا آنكه پهلوي او را باز كردند. ديدند كه به اندازه يك درهمي از آن سياه شده و او مي گفت: صاحب آن قطعه مرا با نيزه خود زد. نزديكان او، آن شخص را به بغداد نزد پزشكان بردند و همه از درمان او عاجز و ناتوان بودند به همين دليل او را به بصره بردند چون در آنجا طبيب فرنگي بسيار معروفي بود. وقتي او را به آن پزشك نشان دادند او نبضش را گرفت، بسيار تعجب كرد. زيرا كه در او چيزي كه بخواهد بدي حال او را نشان دهد و يا ورم و ريشه اي را كه باعث شود آن نقطه از بدنش سياه شود نديد. پس طبيب گفت: فكر مي كنم اين فرد به بعضي از اولياي خداوند بي ادبي كرده كه خداوند به آن دليل او را به اين درد دچار نموده است.

وقتي از درمان او مأيوس شدند او را به بغداد برگرداندند و او در بغداد يا در راه بغداد فوت كرد و نام او حسان بود.