حكايت پنجاه و نهم: شيخ علي رشتي
عالم گرانقدر، شيخ علي رشتي از شاگردان خاتم المحقّقين الشيخ مرتضي - اعلي اللَّه مقامه - و سيّد سند، استاد اعظم بود. وقتي مردم شهر لار و اطراف آنجا از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمي شكايت كردند، آن مرحوم را به آنجا فرستادند. سالها در سفر و حضر با او همنشين بودم و در فضيلت و اخلاق خوب و تقوا كمتر كسي را مثل او ديدم. نقل كرد: وقتي از زيارت اباعبداللَّه(ع) برمي گشتم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف مي رفتم، در كشتي كوچكي كه بين كربلا و طويرج بود نشستم و مردم آن كشتي همه اهل حلّه بودند و از طويرج راه حلّه و نجف جدا مي شود. آنگاه گروهي را ديدم كه مشغول لهو لعب و شوخي شدند به غير از يك نفر كه با آنها بود ولي با آنها همراهي نمي كرد و آثار متانت و سنگيني در او آشكار بود، نه مي خنديد و نه شوخي مي كرد و آن گروه از مذهب او ايراد مي گرفتند و عيب جويي مي كردند با اين حال در خوردن و آشاميدن شريك بودند.
بسيار تعجب كردم و فرصت سؤال كردن نبود تا اينكه به جايي رسيديم كه به خاطر كمي آب، ما را از كشتي بيرون كردند. در كنار نهر راه مي رفتيم آنگاه از او در مورد علّت دوري كردن از دوستانش و اينكه چرا آنها از مذهب او ايراد مي گرفتند پرسيدم.
گفت: آنها دوستان من هستند كه سنّي مي باشند و پدرم هم از آنها بود و مادرم اهل ايمان و خود من هم مانند آنها بودم و به بركت حضرت مهدي(ع) شيعه شدم. آنگاه از چگونگي آن پرسيدم.
گفت: اسم من ياقوت است و شغل من هم فروختن روغن در كنار پل حلّه است. سالي براي خريدن روغن از حلّه به اطراف و نواحي در نزد باديه نشينان عرب رفتم. پس مقداري دور شدم تا آنچه كه مي خواستم خريداري كردم و با گروهي از اهل حلّه برگشتم. در بعضي از منازل وقتي فرود آمديم خوابيديم. وقتي بيدار شدم كسي را نديدم. همه رفته بودند و راه ما در صحراي بي آب و علفي بود كه درّندگان بسياري داشت و در نزديكي آن هيچ آبادي نبود مگر بعد از گذشتن از فرسخ هاي بسيار. آنگاه بلند شدم و بارم را برداشتم و به دنبال آنها رفتم. بعد از كمي پياده روي، راه را گم كردم و سرگردان شدم و از حيوانات وحشي و تشنگي مي ترسيدم. آنگاه به خلفاء و شيخ ها متوسل شدم و آنها را شفيع خود در نزد خداوند قرار دادم و گريه كردم امّا هيچ گشايشي در كارم نديدم. با خود گفتم: من از مادر مي شنيدم كه مي گفت: ما امام زنده اي داريم كه كنيه اش ابو صالح مي باشد، به گمشدگان راه را نشان مي دهد و به فرياد بيچارگان مي رسد و به ضعيفان كمك و ياري مي رساند. آنگاه با خداوند عهد كردم كه به او متوسل شوم و اگر مرا نجات داد به مذهب مادرم برگردم. پس او را صدا كردم و گريه و زاري مي كردم، ناگهان كسي را ديدم كه با من راه مي رود و عمامه ي سبزي بر سرش است كه رنگش مانند اين بود. و به علفهاي سبزي كه در كنار نهر روييده بود اشاره كرد. آنگاه راه را به او نشان داد و دستور داد كه به مذهب مادرش ايمان آورد و كلماتي را فرمود كه من (مؤلف كتاب) فراموش كردم.
و فرمود: «به زودي به روستايي مي رسي كه اهل آن همگي شيعه هستند.»
گفتم: اي آقاي من! اي آقاي من! با من تا اين روستا نمي آييد؟
فرمود: «نه، زيرا هزار نفر در اطراف شهر به من استغاثه نمودند و من بايد آنها را نجات بدهم.»
اين نتيجه صحبت هاي آن جناب بود كه در ذهنم ماند، آنگاه از نظرم غايب شد. و كمي نرفته بودم كه به آن روستا رسيدم و راه تا آنجا بسيار بود و آن گروه روز بعد به آنجا رسيدند. وقتي به حلّه رسيدم نزد سيّد فقهاي كاملين، سيّد مهدي قزويني كه ساكن حلّه بود رفتم و جريان را برايش تعريف كردم و علم هايي كه در مورد مذهب بود از او ياد گرفتم و از او در مورد كاري كه به وسيله آن بتوانم دوباره آن جناب را ديدار كنم پرسيدم و او فرمود: چهل شب جمعه به زيارت ابا عبداللَّه(ع) برو.
و من مشغول شدم و از حلّه براي زيارت شب جمعه به آنجا مي رفتم تا آنكه يك شب جمعه باقي ماند. روز پنج شنبه بود كه از حلّه به كربلا رفتم وقتي به دروازه شهر رسيدم ديدم مأموران از افرادي كه وارد مي شوند طلب تذكره مي كنند در حاليكه من نه تذكره داشتم و نه پول آنرا. به همين دليل سرگردان شدم و افراد نزديك دروازه مزاحم يكديگر بودند و يكبار مي خواستم كه به طور پنهاني از آنها بگذرم امّا نتوانستم. در همين حال حضرت وليّ عصر(ع) را ديدم در حالي كه در هيأت طلبه هاي عجم بود يعني عمامه سفيدي بر سر داشت و داخل شهر است. وقتي آن جناب را ديدم به او متوسل شدم و استغاثه كردم. آنگاه بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه كرد در حاليكه كسي متوجّه نشد وقتي وارد شدم ديگر آن حضرت را نديدم و بسيار حسرت خوردم.