بازگشت

حكايت پنجاه و هفتم: شيخ قاسم



و همچنين در آن كتاب گفته: مردي از اهل ايمان، از اهل شهر ما كه به او شيخ قاسم مي گويند و او بسيار به حج مي رفت به من خبر داد و گفت: روزي از راه رفتن خسته شدم. پس در زير درختي خوابيدم و خواب من طولاني شد و حاجيان از كنار من عبور كردند و بسيار از من دور شدند. وقتي بيدار شدم، متوجه شدم كه خوابم طولاني شده است و حاجيان از من دور شدند و نمي دانستم كه به كدام طرف بروم. آنگاه متوجه سمتي شدم و با صداي بلند فرياد مي كردم: يا صالح! و منظورم حضرت مهدي(ع) بود. چنانكه ابن طاووس در كتاب «امان» در بيان آنچه در وقت گم شدن راه گفته مي شود، ذكر كرده است. پس در همين حال كه فرياد مي كردم ناگهان سواري را ديدم كه بر شتري سوار است به شكل عربهاي بدوي (عربهاي باديه نشين). وقتي مرا ديد به من فرمود: «تو از حاجيان دور شدي؟» گفتم: آري. فرمود: «در عقب من سوار شو كه تو را به آنها برسانم.»

آنگاه در پشت او سوار شدم و زماني نگذشت كه به قافله رسيديم. وقتي نزديك شديم مرا پايين آورد و فرمود: «بدنبال كار خود برو.» به او گفتم: تشنگي هوا مرا اذيّت كرده است.

آنگاه از زين شتر خود مشكي بيرون آورد كه در آن آب بود و مرا از آن سيراب نمود. قسم به خداوند كه آن لذيذترين و گواراترين آبي بود كه آشاميدم.

آنگاه رفتم تا وارد جمع حاجيان شدم و به ياد او افتادم و او را نديدم و بعد از آن هم او را در بين حاجيان نديدم تا زماني كه برگشتيم.